از اینجا تا آنجا

یوهو 💙 چه خوابی دیدم ! آبی ! واو😍 چند روزه دارم به این فکر می کنم اگه قبل خواب ، مغزو بندازیم در یک روال ذهنی ، در عالم خواب ، مغز از کدوم مسیر ذهنی میگذره ؟ جمع بندی هم بلده یعنی کل را به جزء تشخیص میده ، تمرکز میکنه به مسیر قبل خواب یا هرچی خودش دلش بخواد و یه مسیر یادت بمونه هم بهش دادم که هر کجا رفتی بعد خواب میزاری اینجا ! البته اینو زیاد گوش نمیده ولی خوب مجبورش می کنم که یادش بیاد.

دیشب قبل ِ خواب ، پسر کوچولو : مامان این اداره ی کار بچه ها خیلی وقته واسه من پول نریخته ، یعنی داره خودش کار میکنه و پول نداره ؟

اون وقت برای همه ی بچه ها پول نریخته !

من : بله ، از طرفی چون دیگه آخرای تابستونه میدونه بچه ها خیلی بازی می کنند و حواسشون به کارهای خوب نیست ، فعلا پول نمیریزه.

پسر کوچولو ، خیلی منطقی قبول کرد و خوابید.

اداره ی کار بچه ها هم یه جایزه ی تربیتی هست ، وقتی بچه چندتا ستاره میگیره برای خوب درس خوندنش ، برای رفتارهای خوبش و برای کاری که ازش انتظار نداریم ولی در زمان خودش عالی بوده ، میگیم اداره ی کار متوجه شده و واسش پول واریز کرده ، اداره ی کار همچنین در قصه ی شبمون هم هست و مثلا وقتی روباهه کار اشتباهی میکنه و یا پول هاشو بی برنامه خرج میکنه ، ازش پول کم میکنه 😅

چشمامو که باز کردم یه خواب ِ مبهم دیدم ! ازش یه کارت و یه دستگاه پز یادم بود و یه اسم و فامیل ، فامیل برای من خیلی آشنا بود ولی اسم نه ! قبلش بگم چون خواب ایده داره ، کسی دست به ایده نمیزنه😅 تا بگم با ایده چه کنیم .....

یه نگاه به کارت کردم و کارتو کشیدم در دستگاه پز ، اسم روی کارت ویوا بود 🙂 ویوا کیه ولی ؟ داریم اصلا چنین اسمی ، یه فامیلی آشنا و یه پسوند فامیلی ....هر چه قدر از بیداری میگشت خواب بیشتر یادم میومد.

میگم کار توئه ؟ امروزو می خواستی آبی کنی ؟😅 موهام که امروز خیلی قشنگ شدند 😍 برای امروز اگه یه گوشواره ی آبی داشتیم قشنگ میشد

مثلا این شکلی ، این ولی روی موها میشینه .

کم کم خواب به صورت کامل توی ذهنم شکل گرفت ، وقتی کارتو کشیدم ، مشخصات اسم ظاهر شد ، نام پدر ! نام پدر جالب بود از اونا که اسم+ دین . همین طور که مشغول فکر به این ویوا بودم یه نفر کت و شلوار پوشیده اومد و گفت دستگاهو بدین من ، بهش گفتم اینجا چه خبره ! چرا کارت ها این طوری شدند ، خندید و رفت ، کارتو بهم داد ، اومدم بگم این کارت برای من نیست که حواسم رفت به نقاشی کارت ، اینجا فقط مشخصات اسم توی دستگاه یادم مونده بود ولی چیزهای دیگه هم نوشته بود ، دستگاه پز شبیه مانیتیورهای کوچک بود !

به اندازه ی چند سانتیمتر پایین اسم که روی کارت نوشته میشه یه نقاشی مینیاتوری بود ، از شاهنامه 😍 وووو خیلی زیبا بود کارت و بعد یادم اومد که کارتو کشیدم چند تا اسم هم ظاهر شد ، از اون اسم های شاهنامه ای و روی هر کدوم که میزدی شعر واست می آورد ، اینکه کارت خیلی زیبا بود فوق عالی بود ولی اینکه شعر ها با اسامی خاص ظاهر می شدند عجیب بود یعنی اسم ها و شعرها قرار بود چه هویتی بسازند ؟!

چه تاثیری در پول کارت داشتند ؟

پسر کوچولو یه سوال دیگه هم پرسید ، اسم بانکی که اداره کار ازش پول میگیره ، بانک ِ ایرانه یا بانک ِ ....یادم نیست دقیق چه اسمی را گفت ، گفتم اسمش بانک ِ ایرانه !

دقیقا بانک ِ ایران بدون هیچ اسم دیگه ای ! ( توی پرانتز بگم اصلا بانک ملی نیست ، بانک ملی خیلی مشکلات داره )

به نظر میاد اون برگ های کاغذی ( رسید های پز ) کار خودشونو کردند و قراره یه اتفاق هایی بیوفته ولی اگه اون کارت ساخته شد ، دقیقا بگید از طرف اداره ی کار به همه ی بچه های دوست داشتنی ایران 💙 عکس روشم تصاویر مینیاتوری شاهنامه ♥️

روزم که مشخصه سه شنبه آبی 💙

پنجشنبه ی تاثیر پذیر😍

با یه انرژی تابیده بر کل وجود از خواب بیدار شدم و کلی حس خوب با خودم داشتم ، چه خوب شد که خوابمو پاک نکردند ، یه جای خیلی شلوغ پلوغ بودیم ، بگم کجا ؟ نه ! دلم خواسته مثل یه پازل برای خودم نگهش دارم ، همه اومده بودند ببینند این ساخت جدید چیه و چه شکلیه ، ساخت تنها ساختی بود که مجوز ساخته شدن در اون مکان گرفته بود ، طبقاتشم زیاد نبود ، ذهن سریع الان میتونه شناسایی کنه که در چه مکان هایی اجازه ی ساخت نمیدن ؟! درسته مکان های تاریخی 🙂 یه جای خیلی قشنگ با کوه و رود ، رودش خیلی قشنگ بود ، ثانیه های آخر خواب یکی از دوستامو دیدم که وسط رود ایستاده بود و داشت عکس میگرفت برای معرفی یه شرکت یا یه ایده ، به قدری عکسش زیبا میشد که من از بالا توی حافظم نگه داشته بودم که دنبال کنم اثر تاثیری این مکان زیبا را برای ایده اش ! ........اینو بریم جلو ، همراه یه عده مسافر بودیم که از بالای این رود عبور می کردند ، خیلی شلوغ و پلوغ تر از کل فضای خواب و آخرش که رد میشی را عبور کردم و رسید بازم به اطراف اون رود ولی بالاتر ، از اینجا دیگه آرامش بود ، هر جا دوست داشتی میرفتی ، اینجا من از خواب بیدار شد با کلی حس های خوب و کلی لبخنداز شور و هیجان زیاد که 😍😍😍 چه خوابی بود 🤗

اما قبل تر از پایان خواب ، همین طور که داشتند ساخت را نشون بدند ، چه حس باحالی داره من میدونه دقیقا ساخت کجاست ولی شما نمیدونید 😅 که چه ساخت بی نظیری هست ، گفتند که یکی از این طبقات برای تو هست ، جوری همه در تعجب بودند که خودم هم نمیدونستم چرا و بازم چرا ؟

داشتنش این قدر ارزش واسم نداشت که ارزشش این بود که چرا من ؟ و کی این تصمیم را گرفته ، بعد از اینکه از دور به فضای ساخت نگاه کردیم ، فقط یه چیزی متوجه شدم اینکه این یک اثر یا بهتر یک تاثیر هست ، تاثیر را برداشتمو و همسفر اون آدم ها شدم ، آدم هایی که همه توی ذهنشون یک تاثیر از یک تاثیر می درخشید ، توی خواب گفتم اجازه بدین من تشکر کنم که گفتند تشکر شما دیده شده .

نور عشق بر موها تابیده بود ، منظور از عشق مجموعه ای از عشقه 😍 هر بار که از خواب بیدار شدین و موهاتون زیبا شده بود بدونید که ذهنتون توی خواب کلی انرژی های قشنگ و درخشان گرفته .

دلش خواسته دیروز بیاد ، امروزم بیشتر بمونه ، پنجشنبه

🍀

تابستون

بلاخره خرداد تمام و تابستون چه بی نظیر شروع شده😍 دیشب نتونستم بخوابم و صبح هم نخواست که من بخوابم ، در حدود ۲ دقیقه چشمام بسته شد و در ۲ دقیقه خواب دیدم😅

خواب چی ؟ خواب تُ را ، یه جوری تاکید به این تُ درخشید به چشمانم که از خواب بیدار شدم و با بیداری قربون صدقه ی تُ رفته و مثل اینکه وبلاگ باید در تاریخ یک معنی را در زبان فارسی اصلاح کند و به اهمیت معنایش بیشتر توجه نشان دهد.

تو که بعضیا به جای شما استفاده می کنند ، این تو نیست ، که در حقیقت تُ است و معنای این تُ خیلی قشنگه و یعنی تابش 😍

تابستون میگه کجا بودی قاصدک ؟ من شروع شدم ، دیر نکردی ؟

منم جوابشو با یه موزیک زیبا میدم 🥳

اومدم که پس بگیرم تُ را از چنگال تقدیر ....🙂

فکر کنم اوج زیبایی این موزیک به اومدم سوم باشه ، این موزیکو به خاطر زیبا شدن اومدم در موزیک بسیار دوست داشتم ، اصلا یه جوری اومدم به دل میشینه که نگو🤩

یک روز قبل

از خواب به بیداری متصل شدم و طبق روال بیداری ، اولین سوالی که در ذهن می چرخه و همین طور اولین جمله ی خبری ، این بود ، امروز شنبه و برنامه ها ردیف شدند ، کم کم که تصاویر خواب داشت کشیده میشد به عالم رویاها و خواب ها ( خواب ها این طوریند که از عالم خودشون کشیده می شند مثل فنر به عالم ذهن دنیای شما و با بیداری بر می گردند ، بعضی خواب ها کاملا به دنیای ذهن شما میان ، بعضی ها میان و میرن ، بعضی ها بر می گردند و دوباره میان ، بعضی ها دیگه بر نمی گردند و بعضی ها شبیه طور میان ، بعضی ها در یک لحظه میان و پاک ، بعضی ها قسمت قسمت میان )

که خواب را تثبیت کردم در ذهن ، وبلاگ دوست داره بدونه خواب چه رنگی بوده😍

اگه بخوام خوابمو فشرده کنم میشه این تصویر .

بعد از اینکه کاملا خوابو به ذهن سپردم ، به خودم گفتم شنبه را ببین چجوری شروع شده ، چه قشنگ 💞

توی یه مهمونی بودم ، خیلی هم شلوغ نبود ، میزش اون رنگی بود و این شیرینی ها با چندتا شیرینی دیگه بود ، اونا سفید بودند ، از اونا یه کم خوردم ، بقیه هم که درست نمی شناختم کین ازش خوردند ، اما من از این یکی شیرینی ها دوست داشتم ، اینا نیستند ، شبیه این تصویره ، نمیدونم بهش چی میگن ، اسمش سخته ( شیرینی شکلاتی گردویی فشرده ی کوچک ، بستنی زمستونی طور روش )

از اونا یکی برداشتم ، یکی از کسایی هم از شیرینی برداشت ، کاملا می شناختم ، یکی از فامیل ها‌. صحنه های قبل از این زمان خواب توی ذهنم اومد ، که همون جا پرسیدم ، مهمونی منه ؟ من خودم فکر کردم مهمونم😅

بعد صحنه های قبلی را مرور ، سپس بهم گفتند که شما از مکه اومدی .

من در خواب ، پرواز روحی😍

نصف اون شیرینی را خوردم و از خواب بیدار شدم و برای کدوم کار خوبی ، من از یک سفر معنوی اومده بودم ؟!!

احتمالات چرخیدند و هیچ چیزی به یادم نیومد ، حس خوابو دوست داشتم ، سبک و رها و اینکه شیرینی مورد علاقه ام در مهمونی بود .

روزو شروع کردم ، بهش برنامه دادم که زمان به عقب برگشت ، امروز مطمئنی شنبه است ؟

شنبه نیست ؟ خیلی شبیه شنبه هست آخه ، یه روز برگرد به عقب ، امروز جمعه هست ‌.

برنامه های شنبه را نوشتم روی کاغذ که یادم نره ، شاید شنبه دلش خواسته بیاد در روز جمعه ، سپس وبلاگ را باز کردم و .....💚

و اینکه خیلی دوست داشتم بدونم امروز در شهر مکه چه خبر بوده🙂

میون خواب و بیداری

امروز یکشنبه 🤗 مثل آدم هایی که خیلی وقته همو ندیدند و دلی هم هستند ، یهو همدیگرو میبینند بعد مدت ها ، میپرن تو بغل هم 🙂💞

صبح ساعت گوشی زنگ زد ، گذاشته بودم ۷ و نیم اینا ، هر چه قدر آلارم میزد ، نمیتونستم بیدار شم ،با سختی ،،، نه به سختی ، چشمامو باز کردم دیدم ۶ و نیمه ، گوشی منم نیست که گوشی شوهریه ، در نتیجه یک ساعت خوابیدم 🥳

خواب چی دیدم ؟ خیلی داستانی نبود ، در عوض وبلاگ تو مخم رفته اون دوتا خواب را بنویس برای من .

( وبلاگ یهو به سرش هم میزنه ، میخندم و میگم چیه ، چی شده ؟😅 میگه اون یارو فکر کرده ، تو برای بقیه می نویسی ، منتظر هم نشسته ببینه کی میخونه کی نمیخونه ، بعد هم میگه فکر کردین کسی شما ها را میخونه ؟!!!

من : یارو خودش زوم کرده تو دفترخاطرات بقیه ، چرت و پرت هم میگه ، ثانی را باید بزاریم مراقب اون یارو باشه ،

حالا یه وقتایی ، بعضیا سری طور میان دفتر خاطرات بقیه را میخونند ، اگه لبخند بزنند اشکالی نداره ، بخونند 🙂

وبلاگ ِ شعر زده ، جواب میده :

سپاس ...آنانی که ما را می خوانند

برامتداد این نقشه ی شنی

سپاس آنان که ما را می خوانند

زیرا ما کتاب هایی بدون انگشتانیم

و پیام آورانی بدون حروف الفبا

حواسمو پرت نکن وبلاگ ، خواب هام یادم میره

خواب اول ، ما رفته بودیم یه جای خوش آب و هوا ، گردش و مسافرت

چند تا خونه ی ویلایی که خیلی هم بزرگ نبود ، در جوار و روبرو ، که دیدم یه عده ای دارن اسباب کشی می کنند ، خوب که به خانمه نگاه کردم ، شناختمش کی بود ، خانم مهستی 😀

از دور نگاهشون می کردم ، یه فاصله ی ۴ ، ۵ متری ، این ویلاها یک سری حیاط های سرسبز داشت ، تاب هم داشت ، من خسته شدم اومدم بیرون از خونه ، چون بیرون خونه قشنگ تر بود ، یه سینی با خودم آوردم که داخلش چندتا لیوان بود و یه چیزی شبیه قندون یا شکلات خوری که درش بسته بود ، یک دفعه در امتداد مسیر راه برگشت خانم مهستی قرار گرفته و سلام و خوش و بشی کردم و نشستیم جایی که قشنگ و سرسبز بود ،انگار ایشون کاملا منو میشناختند ، اصرار کردم چیزی بخورن ، فعل ها مو جمع میزنم به این دلیله که تو خواب خیلی محترمانه با ایشون حرف میزدم ، دلشون نمیخواست چیزی بخورند ولی برای اینکه من ناراحت نشم ، یکی از لیوان ها را برداشتند ، حتی خودم نمیدونستم داخل لیوان چیه ، با تعجب دیدم داخل لیوان شیر هست ، از شیر نصفشو خوردند و گفتند چون شیره فقط میخورم و اگه چیز دیگه ای بود نمیخوردند ، از قندون تعارف کردم که گفتند نمی تونند یا دلشون نمیخواد ، بهشون گفتم ، ما با این ترانه ی شما خیلی خاطره داریم ، مثل تموم عالم 😅 و یه مقداری باهاش شوخی هم کردیم ، شما که ناراحت نشدید ؟

ایشونم ، خندیدند و گفتند بله 😅

این خواب برای من ارزش داشت ، اونایی که شوخی کردند ، خودشون میدونند و اثر زنجیره ای برای من جالب بود و اینکه خوب یه تاثیرهایی میشه بر دنیا گذاشت.

خواب دوم ، سر یه کلاسی حاضر شدم دانشگاه طور ، پسر کوچولو هم می نشست توی اون کلاس ، بچه های دیگه هم بودند ، منم نشستم که گوش بدم به حرف های استاد ، یه وسیله هایی را یاد میداد ،

یه کم که نگاه کردم و گوش کردم ، دیدم من اصلا متوجه نمیشم ، به چه زبانی استاد حرف میزنه ، بعد توی این خواب داشتم به خودم میگفتم اینا را یاد بگیرم ، اون سیم و باطری و موزیک اون خوابه را میشه ساخت😅

یه پسر بچه ی ۸ ساله بود که خیلی با دقت گوش میکرد و متوجه میشد ، بهش گفتم تو متوجه میشی چی میگه استاد ، گفت آره ، گفتم به چه زبونی حرف میزنه ؟ گفت بنگلادشی .

من تو خواب : 🥴🥴🥴🥴😶

بنگلادشی ؟!!!! بعد تو چجوری میفهمی ؟ چجوری بلدی ؟

یهو استاد ِ برگشت سمت من ، با زبون خودمون ، بایدم متوجه نشی ، وقتی دوتا یکشنبه غایب باشی همینه . چهره ی استاد و استایلش کاملا یادمه 🙂

من : صبر کنید ببینم ، اون وقت بنگلادشی را چجوری یاد میگرفتم ؟

استاد : ما جلسات قبل بنگلادشی را یاد دادیم .

من : آخه بنگلادشی 😐

بچه ی ۸ ساله : ساخت ساز و کار اینا را در دنیا ، فقط این استاد بلده

من : هععیی سیم و باطری را چجوری وصل کنیم که موزیک بزنه آخه🤣

اون یه باطری جدید بود که اگه یاد میگرفتی بسازیش ، فقط به سیم وصل میشد و تمام .

و فکر کنم توی خواب ، دیگه یکشنبه ها نباید غایب کنم ، مغز متفکرم در پرواز اون خواب مونده ، حیف شد واقعا 😅

خواب های جالبی بودند و وبلاگ دلش خواست ثبتشون کنه واسه خودش🥰

امروز ، زمان با اینکه یک ساعت اضافه بهم داد ولی زودتر از زود داره میگذره ، الهی که زمان برای تمام آدم ها با لبخند و آرامش بگذره حتی اگر زود تر از زود.🍀

هنوز مشخص نیست چند شنبه است ؟!

با صدای بارون از خواب بیدار شدم ، از اون بارون های بی وقفه و مداوم ، یه چند تا عکس هم کنار ساحل گرفتم ، هوا هم خیلی سرد نبود ، اون طرف دریا بر خلاف همیشه که فقط دریاست و امتداد آسمون یه تپه ی خیلی بزرگ و سرسبز بود و جوری عکسمو تنظیم کردم که هم من بیوفتم ، هم دریا هم اون تپه ، فقط عکس هام توی گوشی کسی هست که ازم عکس گرفت ، توی خواب میدونستم که دوست کسی هست که من میشناسمش ، اما الان یادم نمیاد ، خلاصه که امروز که نمیدونم چند شنبه است فقط میدونم ۲۹ اهم آبانه ، اون خانمی که از من عکس گرفت زیر بارون ، کنار ساحل ، پشت صحنه تپه ی سرسبز ، لطفا عکس هامو پاک نکن و ذخیره نگه دار 😅 به همین میزان لبخند لذت میبرم اگه یه روزی میشد دنیا را از شادی های کوچک تصاحب کرد 💞

پاییز بود اما تابستونی 🍂🍃🍂🙂

جنگ

از خواب بیدار شدم 🥴 کجا بودم ؟ وسط جنگ ، کجا ؟ توی اروپا 🥴

اطرافم پر از رنگ های سفید و آبی بود ، افتادم به جون گوگل ، که اینجا که من بودم ، کجا بود ؟ از لیتوانی گرفته تا اسلوونی و بلاروس تا هر کجا که شبیهش باشه را رفتم ، یه چند باری هم توی خواب به خودم میگفتم نکنه تو اسرائیلم ؟ بعد به خودم میگفتم نه اونجا شدت جنگ بالاست ، در نهایت به این نتیجه رسیدم یه جایی شبیه لهستان بودم ، چون جنگی که توش بودم ، مرز کشورش با اون کشور چند قدم فاصله داشت ، یه جای آموزشگاهی بود شبیه آزمایشگاه ، اول شخص بودم در حالیکه یه جاهایی از اول شخص خواب فاصله میگرفتم و میشدم خودم ، وقتی وارد آزمایشگاه شدم ، فاصله گرفتم و حالا یه خانم اروپایی با لباس آبی خاص خودش میدیدم که وارد ازمایشگاه شده بود ، ناگهان جنگ شروع شده بود و حمله ها و خانم باید از آزمایشگاه میومد بیرون ، چند نفری که اونجا بودند را می شناختم انگار سال هاست که این آدم ها و این مکان ها را میشناسم ، ظرفی که حلال داشت را اونایی که از بیرون اومده بودند ، برداشتند با حمله و اعمال ترس ، خانم آبی به طرف میدون شهر از ترس می دوید ، چند نفری که سوار وسیله ای کالسکه مانند بودند و چند تا اسب هم بهش وصل بود ، یه جمعیت زیاد را با خودشون میبردند ، یه نفر از خانم آبی خواست که سوار بشه و خودشو نجات بده ، منم با فاصله دارم نگاه میکنم ، سوار شد و مرز ها مشخص بود ، رنگ ها مشخص ، سفید و آبی و در باد حرکت می کرد .

روی بالکن چوبی با ارتفاع زیاد از شهر نشسته بودم ، روی میز پر از میوه بود ، به میوه ها نگاه کردم و دلم فقط یک نارنگی با پوست سبز سبز تیره خواست و جنگ پایان یافته بود .

احساسم منو برد به تموم کشورهاش شبیه خواب ، اما ظاهرا کشور لهستان بود و هنوز هم نمیدونم چطور میتونی در خواب به این واضحی مرزها را جابجا کنی و حتی شناخت کامل از خیابان ها و مکان های هرگز نرفته داشته باشی و چنان احساس آشنایی با آدم های شهر .

چیزی فراتر از این دنیا در خواب های من است !

امروز چهارشنبه ، دنیا و ذهن ها در مدار نظم و هنوز پاییز است در کشوری به نام ایران 🙂

🍂🍂🍂

به رهی دیدم برگ خزان ، پژمرده ز بیداد جهان کز شاخه جدا بود

دوشنبه ، شاید این خواب دیدن های من تکراری شده ، از یه زمانی تصمیم گرفتم تمام خواب هایی که مربوط به جنگ و ترس هست را بنویسم تا توی خواب های بعدی قوی تر بشم و هم بشه ازش یه نشونه گرفت ، گاهی منتظر یه نشونه ای حتی تو خواب ، اما گاهی نشونه زودتر میاد تو خوابت و آخ اگه یادت بمونه، گاهی خواب صرفا مخاطبش خودت نیستی . صبح با یه اسم و یه داستان از خواب بیدار شدم ، قدری توی خواب از اینجا به اونجا رفتم که با بیداری واقعا خسته بودم ، اما پایان خواب ، خوب بود.

خواب از اینجا شروع شد که توی یه دانشگاهی بودم با چندین طبقه و چندین راهرو و کلاس ، خیلی بزرگ ، درس های اون روز را هم دقیق یادم بود که یکی از دوستام ، اومد و گفت ما به نشونه ی اعتراض این گل ها را می خواهیم ببریم پرورشگاه ، بین رفتن به کلاس درس و پرورشگاه ، پرورشگاه را انتخاب کردم ( اگه بخوای نشونه را پیدا کنی توی گاه باید فکر کنی ) ، این دوستم اصلیتش لر بود ، خونشون یکی از شهرهای نزدیک به محل زندگی ما ( من و بقیه دوستهام ) بود و من از یه زمانی دیگه دوستیمو باهاش ادامه ندادم ولی توی خواب دلم خواست همراهش برم به پرورشگاه . با چند نفر دیگه از ماشین پیاده شدیم و رسیدیم به پرورشگاه ، از حیاطش گذشتیم و یک سری آدم هایی را دیدیم که توی رنج بودند و مهمتر از دادن گل ها به اونها ، نشون دادن اعتراض بود که زمان یه جورایی توی یه زمان قدیم هم رفت ، توی یه اتاقی بودیم ، شبیه به اسیر شدن اما میدونستیم با تصمیم گیری به بازگشت به دانشگاه ، از اون اتاق بیرون میایی ، یه جورایی انگار یه ترس هم همراهمون بود ، انگار جایی که ما بودیم ، مکانی نبود که متعلق به آرامش ما باشه ، کمی تاریکی توی اتاق بود ، یه کاغذ مقوایی پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن خاطره ی روز و توش اعتراض را هم نوشتم ، که یه نفر اومد دنبالمون و گفت کم کم باید از اینجا بریم ، اما اینجا یه سری مقررات مخصوص به خودشون را داره ، اگه همراهتون چیزی هست که مانع بشه دیرتر بریم به من خبر بدین . با خودم فکر کردم ما که چیزی نداریم . اون فرد رفت بیرون از اتاق ، توی خواب چهره اش واسم آشنا بود و خیلی احساس راحتی با اون فرد داشتم ، نوشته ی روی کاغذ را بهش نشون دادم وگفتم من میخوام نوشتمو همراهم بیارم از چیزهایی که دیدم این رنج ها و این داستان ها باید گفته بشند، کاغذ را گرفت و پاره کرد و گفت به من اعتماد کن ، همه ی اینا یادت میمونه ....

به قدری به این آدم حس امنیت داشتم که دلم میخواست بغلش کنم ، بهم گفت من همه ی این نارضایتی ها را میدونم ، اما باید از این مسیر رد بشیم ، راه افتادیم و سوار ماشینی که اومده بود شدیم و به سمت دانشگاه بر گشتیم اما با رسیدن به دانشگاه دیگه اون همراه امن نبود ، با دوستام رسیدیم به دانشگاه و وارد یه سالن شدیم ، همه ی استادهای دانشگاه اونجا با هم کنفرانس داشتند ، از دور نگاهشون کردیم و سپس راه افتادیم به کلاس درس خودمون برسیم که گفتند زمان کلاس تمام شده و جریان را برای استاد خودمون گفتیم که گفت جای مهم تری رفتید و درس بزرگ تری گرفتید ، از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم دوباره خواب جنگ ؟ این بار یه مدل دیگه ، اسم اون فرد توی خواب یادم موند حس خوبی داشتم که با امنیت ما را همراهی کرد تا به مقصد برسیم.

امروز یه پلی لیست از سکوت واسه دوشنبه ساختم ، اما یه نشونه خواست که دوشنبه سکوت نکنه 🍃

یه چیزی که من از خواب ها فهمیدیم ، اینه که گاهی خوابی را میبینی که جزئیاتش یادت نیست ، اما توی بیداری نشونه ای میبینی که یکی یکی صحنه های خوابت یادت میوفته .

بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، روی دفتر موج

یکشنبه ، امروز چه روزی بود ؟ روز حل المسائل🙂 با تابش خورشید از خواب بیدار شدم ، ااا بقیه ی خوابم چی شد ؟ فرمول چی شد ؟ خواب دیدم امتحان ریاضی دارم ، توی خواب به خودم میگم آخه من چه ربطی به ریاضی دارم که باید امتحان ریاضی بدم ، به دوستم میگم ، همه را خوندی ؟ میگه آره ، میگم من این ترم اصلا واحد ریاضی برنداشتم ، چطوری برای من ریاضی گذاشتند ؟! میگم نت هاتو بده ، این چه فرمولیه ؟ من این فرمول را یادم نمیاد ، فرموله از این θ ها داشت ، بعدش مساوی و یه سری علائم که برای من ناشناخته بود ،طولانی طور و نسبت طور ! هرچه قدر خواستم سر در بیارم تو فرصت کم به نتیجه نرسیدم ، فرمولو نوشتم روی کاغذ و میگم اینو باید ببرم سر جلسه ، از همین سوال میاد ، بقیه فرمول ها را مثلا یادم بود و احساسم میگفت حل میکنم ، بعد گفتم این فرموله طولانیه چه طوری ببرمش ، اینو می نویسم روی کاغذ محکم و جای فرمول میمونه توی کاغذ سفید زیری ، کاغذ زیری هم که سفیده برای حل مسئله ها اجازه میدند با خودم ببرم ( اعتراف می کنم تا به حال در زندگیم این چنین تقلب نکرده بودم 😅) خیلی دلم میخواست برسم به سوالی که به این فرمول ربط داره و حلش کنم که از خواب بیدار شدم .

خورشید یه کوچولو دلش گرفته ، اما بهش گفتم خواب منو دست کم نگیر ، میشینیم با هم یکی یکی مسئله های دنیا را حل می کنیم ، کلی سلام و‌صبح بخیر و قربون صدقه بازی و احساسات به پسر کوچولو نشون دادم و پسر کوچولو از اون لبخند های خیلی خوش به حال منه تحویلم داد، چون که دیشب خوابش برده بود اعتراض داشت که کتاب واسم نخوندی و دو تا کتاب همون جا توی تخت خواب سر صبح خوندیم و این کتاب الن البرگ محشره ، از همین جا به الن برگ و مترجمش ، شما خیلی خوبید و شوخ طبع ، همین طور کتاب الویر جفرز 🙂( دلم میخواد یه روزی تموم کتاب های پسر کوچولو را با متنش بچسبونم به دیوار بلاگ ) به گنجشک ها که از این درخت به اون درخت می پریدند سلام کردم و مثل خودشون یه جیک جیک تحویلشون دادم ، دیگه نمیدونم این جیک جیک در زبانشون سلام و احوال پرسی محسوب میشد یا چیز دیگه ، به هر حال اونا خوشحال جواب دادند ، به گل ها سلام کردم و بهشون قول دادم سر و روی چندتاشونو حسابی بشورم . صبحانه نخورده رفتم سراغ مسئله ها و تا ظهر ادامه داشت ، این علامت θ خیلی توی ذهنم می چرخید ، به نظرم رسید شاید فرمول ریاضی نبوده و فیزیک بوده ، یه چرخی توی فرمول ها زدم و نتیجه ای نگرفتم .

خونه را جارو برقی کشیدم ، زمین را طی کشیدم ، آشپزخونه و پذیرایی مرتب شدند ، میزها را دستمال و اسپری ، زیر گلدونی ها را شستم ، پسر کوچولو با کارتون ناهارشو خورد ، منم با فکر کردن که این چی بود دیگه ....θ ....ناهارمو خوردم . چند تا کار موند برای دوشنبه که سرش حسابی شلوغ بشه و از سر صبح که بیدار میشه حس تنهایی بهش دست نده ، مثل تمیز کردن گاز ، هرس گل ها و شستن سر و روی بقیه گل ها ، مرتب کردن اتاق سوم و واسش اون موزیک بابک جهان بخش که میگه ته دنیا باشم خودمو دارم که را هم واسش بزارم که دلش نگیره.

توی فرمول های فیزیک گوگل هم کلی گشت زدم و این یکی که زیرش خط کشیدم حدودی شبیهش بود

ولی فرمول خواب نسبت داشت ، هیچی دیگه مرتبط در مرتبط یهو رسید به نظریه نسبیت عام و خاص و

مثل اینکه بله فرمول مشکوکه ،احساسم میگه خواب در بازی فرمولی اینشتن بوده🙂

امروزمو دوست داشتم و بهش می بالم و عاشق دنبای تابستونی خویشم.

🍀

صبحانه ی آبی

امروز وبلاگ سر خوش و با حال خوب از خواب بیدار شده و به سرش زده یه شنبه ی قشنگ بسازه ، قول هم داده که شنبه را ببره به تصویب تعطیلی🙂 هوس صبحانه ی آبی کرده با قهوه 🥴

اینم خواسته ی وبلاگ :

قبل از اینکه از خواب بیدار بشم ، خواب دیدم توی یه جاده ای هستم ، رفتم بالا رسیدم به یه کوه صخره ای کوچیک ، چندتا صخره بزرگ و کوچیک اطراف بود ، بچه ها با خوشحالی روی صخره ها بازی می کردند ، زیبایی منظره از اونجا شروع میشد که از تمام این صخره ها رودهایی جریان داشت که آروم آروم میرختند به رودخونه ی نزدیک زمین ، از بچه ها پرسیدم اینجا کجاست ؟ گفتند سنندج.

به سنگ های کف رودخونه نگاه می کردم و به بازی بچه ها ، چه رهایی بی نظیری از حس شادی و آرامش همزمان توی این فضا پیچیده بود.

تاثیر نوشت : دیشب قبل از خواب چند صفحه عصب شناسی خوندم و بعد از بیدار شدن به این نتیجه رسیدم ، احتمالا در آینده بشه با مهار تمرکز بیش از حد مغز بر اونچه که اولویت نیست ، بشه ذهن را از ابتدا به اونچه که ضروری هست هدف دار کرد و همچنین با مهار لحظه ای پیام های ممکن نیست و نمیشه ، در مدارهای ذهنی ، به تمام افراد برابری یادگیری داد و با تقویت مدار های تلاش درصد موفقیت افراد در زمینه ی یادگیری را به خوبی افزایش داد .

به چی فکر میکنی...

امروز ۶ اردیبهشت و چهارشنبه.

چهارشنبه ی هفته ی قبل یه خواب عجیب ولی در عین حال پازلی دیدم ، معمولا از این خواب ها کم می بینم ، اما وقتی توی خواب به جاهای جدید و هرگز نرفته و نشاخته میرم و بعد از بیداری به یادش میارم ، داخل یه پازل میرم که باید کشفش کنم.توی اون لحظه دلت می خواد یه نفر باشه که اون مکانو تجربه کرده باشه و وقتی واسش شرح میدی بگه من اینجا را می شناسم . یکی از سال ها هم خواب دیدم توی یه فروشگاه خیلی خیلی بزرگ هستم با چرخ خرید مشغول خرید هستم ، کل فروشگاه فقط شکلات بود ، آدم ها به یه زبان دیگه حرف میزدند و روی شکلات ها ، زبان دیگری نوشته شده بود ، مشغول انتخاب شکلات ها بودم که متوجه شدم کشور دانمارکه ، دانمارک چرا ؟ واقعا نمیدونم .از خواب بیدار شدم و از اینکه شکلات هامو نتونستم از اون مکان و زمان بیارم به این زمان و مکان ناراحت شدم و از طبقه بندی انسان ها ناشی از جداسازی مکانی و حتی زبانی 🥴 ولی همیشه توی ذهنم موند که آیا واقعا چنین فروشگاهی توی دانمارک وجود داره ؟

الان به ۱۴۰۲ ، دیگه از خوردن شکلات احساس خاصی ندارم و حتی مثل پرتقال که سال هاست نمیتونم بخورم و اگه بخورم میلی بهش ندارم و صرفا میوه ای شده که احساس میکنم هرگز مثل پرتقال های چندین سال پیش نمیشه ، شکلات هم همین طور شده .

اما خواب هفته ی پیش.

توی خونه ای بودم که تمام ساختش چوبی بود ، چوب های براق و صیقلی ، اطراف میز آدم هایی بودند که می شناختمشون و مشغول خوردن صبحانه بودیم ، میزبان را نمی شناختم اما توی خواب آشنا بودند ، دوتا بچه داشتند ، بچه ها فارسی را با لهجه صحبت می کردند ، پس از اینکه غذا خورده شد ، چند تا از خانم های فامیل خواستند از خانم میزبان تشکر کنند و با زبان فارسی با کلمات کوتاه و رسا تشکر کردند ، خانم میزبان کمی مکث کرد ، توی ذهنم کلمات انگلیسی چرخیدند که اگه متوجه نشه ، حداقل به انگلیسی بهش بگیم که خیلی سخت جواب تشکر را به فارسی داد و از اینجا متوجه شدم که خانم میزبان اهل کشوری هست که توش هستیم ، هست . خونه ها روی بلندی ساخته شده بودند ، طوری که از نمای شیشه ای که به بیرون بود میشد یه منظره ی فوق العاده دید ، از خونه اومدم بیرون و دیدم اون پایین پر از درخت های کاجه و خیلی بالاتر از درخت ها بودیم ، از راهی که جلوی خونه بود گذشتم و توی مسیری که مخصوص پیاده روی بود ، راه رفتم تا محیط بیرون را کشف کنم که گم شدم ، کمی جلوتر رفتم و یه بیمارستان دیدم ، حدس زدم که بیمارستان دو تا در داره و احتمالا اگه به اون در برسم به مسیر برمیگردم ، داخل بیمارستان شدم ، نزدیک قسمت پرستاری ، یکی از پرستارها با تلفن با دکتر صحبت می کرد ، در مورد مشکل یکی از بیمارها بود ، ایستادم و گوش کردم و حرف های دکتر پشت خط را بلند می شنیدم ، توی دلم خواستم خانم بیمار که به این بیمارستان اومده به خواستش برسه ،...از در بیمارستان اومدم بیرون و هوا کم کم داشت تاریک میشد ، آدم های خسته را دیدم ، یه نفرشون با سگش کنار یکی از درخت ها نشسته بود ،اول ترسیدم اما بعد اومد جلو و اشاره کرد که راهو ادامه بدم و بعد یه نفرودیدم که چهرش شبیه ، یه فرد شناخته شده بود و اطمینان داد که اینجا گم نمیشی و بعد به زیبایی محیط لبخند زد ، خیلی دلم میخواست برم پایین تر کنار درخت ها ، اما زیبایی از این بالا فوق العاده بود ، بلاخره رسیدم به خونه ها ، از بیرون خونه ها همه شبیه هم بودند ، ساخت چوبی خونه ها از بیرون هم زیبا بود .

از خواب بیدار شدم و دوتا معما واسم موند ؟

۱. مکان کجا بود ؟

۲. اون شخص شناخته شده اسمش چی بود ، چرا اسمش یادم نمیاد.

بلاگفا را باز کردم و توی به روز شده ها ، یه نفر نوشته بود ، توی کارولینای شمالی با پهباد تونستند پسر بچه ای که توی جنگل ها گم شده را پیدا کنند ، دو تا کلمه گرفتم ، جنگل و گم شدن .

توی کارولینای شمالی ، منظره هایی شبیهش پیدا کردم ، اما شبیه ترش بیمارستان کوه بود 🙃 پس چنین مکانی میتونه وجود داشته باشه.

اما اسم اون شخص شناخته شده چی بود ؟

تلویزیون را روشن کردم و دقیقا اون آدم را دیدم ، یه شناخت کوچک ازش دارم که تو اوج سختی ها و معروفیتش ، خانمش مریض بوده ‌.این شخصو من اصلا نمیشناختم و یه بار که کلمه ای از گوگل خواستم ، این فرد را پیشنهاد داد ، کم کم آشنا شدم و چون شناخت پیدا کردم توی تلویزیون هم ذهنم شناختش ، اسمش یادم موند و یه بار خبر کوتاه ازش خوندم حتی نرفتم کل خبر را بخونم ، توی خواب اسمش یادم رفته بود و بعد از بیداری هم ، اما خوب به لطف تلویزیون ، دقیقا اسم شخص روی صفحه اومد و پازل تکمیل شد و شد یه بازی جالب برای من .

داستان دل خور میشه از ...... از چهارشنبه ، محفوظه و اگه ماه دوباره لبخند زد می نویسمش.

و همچنان اعتقاد دارم ،افکار و کلمات نیز مثل زمین و آسمان در حال گردشند و گاهی همزمان بیان می شوند .

و نمیدونم چرا ترانه ی تتلو میاد به ذهنم ؟😅 داری به چی فکر میکنی ...

ترانه سرایی و آهنگ سازی امیرحسین مقصودلو به تنظیم موزیک، میکس و مسترینگ مسعود جهانی ، میگم چه قدر شعر و موزیکش قشنگه .

🍀

تو چه قدر مثل هیچکی نمی مونی

خوب به هر حال ...سلام به یک اسفند و به دو شنبه و نزدیک ترین عدد به یک ، دو است ( اثرات خوندن سهروردی 🙂)

چه عجب یه بارم چشم های من به روی بلاگفا باز شد و نوشته ها خوب بودند ، چی میشد یه وقت هایی این سبک نوشته ها آمارش از اون غر و ناله ها پیشی می گرفت ، چه خوب میشد حال دل آدما خوب تر میشد ، نه ؟

( نه در اینجا سوال تاکیدیه با جواب مثبت )

یه روز من میخواستم برم دعوا ها ، با کی ؟ با دوشنبه ، روز به اندازه ی این روز ختثی طور ، بی احساس ، بی تفاوت و هرچی ندیدم 🥴

سوال ؟

آیا میشه زمان یک زمان واحد باشه ، اما مکان یه مکان واحد نباشه ؟

خونه هایی که پرده های ثابت دکوری میزنن و در طول روز هم دست به اون پرده نمیزنند و نمیتونم هضم کنم ، در عوض خونه هایی که کامل پرده را کنار میزنن و میشه از منظره لذت برد ، عالیند ، دوشنبه چی خواب دیده ؟

توی خونه ای بوده که صاحب خونه نبوده و تموم خونه را گشت و گذار کرده تا رسیده به یک میز و یه تقویم روی میز بوده ، به هیچ چیز دست نزدما ، این قدر توی خواب هم مبادی رعایت آداب و اصول بودم ، خوب ِ خوب که نگاه کردم ، اسم ِ یه شرکت روش نوشته شده بود ، که نشناختمش ، رنگ صندلی های دور میز به چشم آمدنی و درخشان ، از میز گذشتمو و مثلا اسمو هم حفظ کردم یعنی .چه منظره ای بیرون هست ، چون نزدیکی های صبحه ، بیرون خیلی روشن نیست ، هنوز نمیدونم خونه ی کی هست ؟! صدای گنجشکی می آید ، نور به چشمانم می تابد بین خواب و بیداری ام ، بله صبح شده ، اونم چه روزی ، دوشنبه ! ذهن از صبح هی سوال میپرسه خونه ی کی بود ؟ اسمه چی بود ؟🥴

چیزی یادم نمیاد ، بعد آدمو دعوت میکنید خونتون ، خودتون میرید بیرون هیچی ، لا اقل یه پذیرایی کوچیک روی میز میذاشتید که مهمون از خودش پذیرایی کنه.🙂

امروز بلاگفایی های به روز شده ، تا الان حس خوبی داشتند، خدارا شاکرند ، به اسفند لبخند زدند ، حافظ و سعدی و صحیفه ی سجادیه خوندند ، مسافرت رفتند ،خوابشون هم میاد اما روز شروع شده ، با خودشون مهربونند ، یه نی نی جدید داریم ، رونالدو داریم و ...در نهایت دلم میخواد دل تک تک این نوشته ها و نویسنده ها پر از آرامش بشه .

دوشنبه تلاششو کرد که یه مقدار متفاوت بشه و قشنگ تر بشه 🙂🌹

شما شوخ طبع و خلاق هستید

خواب ها همیشه میخواهند به ما چیزی بگویند و یاد دهند ، به طور علمی خواب ها ساخته و پرداخته ی ذهن هستند ، اما تجربه ثابت میکنه ، روز دوشنبه باشه و تو و دنیای خودت ،

دفترشو گذاشته جلوم .

جواب بده

سوال تشریحی ، از اون سوالا که چند تا کلمه را جای خالی میذارند توی یک جمله ، جمله را کامل کن .

قبل جای خالی چندتا .. نوشته 😅

به سختی جلوی خندمو گرفتم که مثلا ، من در مرحله ی فریزینگ و مرحله ی بعدش مرتب کردن افکار هستم .

دفترشو برگه میزنه ، پر از حرف به سبک ِ خودش و شناخت شناسی های خودش از دنیاش .چندتا تصویر هم داره که جالبه .

من از خواب بیدار شده و مدال شوخ طبعی و خلاق بودن را در روز دوشنبه ای من و دنیا ، بهش میدم .با همون لبخند پرده ها را کنار زده به پرنده توجه کرده و به خورشید که بر سرما پیروز شده است .

امروز بعضی نقاط کشور تعطیل است ، به تمام ِ دلایل ، سرد است ، آلودگی هوا ، کمبود ِ انرژی و ....

‌کمی از خواب بخونیم

این چه خواب عجیبی بود که دیدم ؟

خواب بلاگفا در آینده ، اون همه تغییر ؟ اون وقت بلاگفا از ۱۰ سال قبل توی وبلاگ من حالات تغییریش فقط یکی دو درصد بوده . فقط اینو بگم که نماد چرچیلف بازی ( زیرکی و محافظانه کاری ) گرفته شده بود .رفتم داخل صفحه ی یه نفر ، که با یه نفر دیگه دعوای چند ساله داشتند ، شاید این دعواها را در خیلی از وبلاگ ها دیده باشیم . فرد ب ، برای فرد الف یک طومار از دلخوری ها نوشته بود که توی جمله ی دوم این واسم شد مورد توجه :

موهای فر و شخم زده ی تو ....

فرد الف را میشناختم و حالا داشتم تصور می کردم که فرد الف واقعا موهای شخم زده دارد ؟ این یعنی نقطه ضعف اش است .خوندم و خوندم تا خودمو توی یه جای خلوت و دنج پیدا کردم ، هوا آفتابی و دل چسب و مناظر عالی ، نشسته بودم که فرد ب خسته از مسیری نشست جلوم و کم کم ترغیبش کردم به حرف زدن .فرد ب منو نمیشناخت ، اما من میدونستم همون آدم شاکی داستان است ، صورتش عمل شده بود ، با عکس هایش از زمان قدیم متفاوت بود ، یک جایی از پلک هایش بدجور کشیده شده بود طوری که رگ هایش دیده میشد ، بینی اش خوب عمل شده بود ، ابروهایش فیبروز شده بود ، لب هایش یک مدت از تزریق ژل میگذشت ، نه به وخیمی روزهای اول تزریق بود و نه به نزدیک شدن انتهای زمان تزریق مجدد.

شروع به حرف زدن کرد و بردمش به مسیری که خودم دلم میخواست بهش برسم و شنیدم . از خواب بیدار شدم و به چنین خوابی فکر کردم .

کلاس چندم دبستان بودم ؟ یادم نیست دقیقا ، یه دختر توی کلاس بود که چند ردیف عقب تر از من می نشست ( تو پرانتز بگم چرا مدرسه ها این طوری صندلی گذاری می کنند ؟ صندلی ها باید گرد چیده بشه که همه به یک میزان توجه کنند ، اون کسی که عقب میشینه توجهش کمتر میشه نسبت به بقیه و این یه ایراده )

اسم اون دختر آفرین بود ، دختر خوبی بود ، یکی از معلم هامون اجازه میداد موقع تدریسش مقنعه هامونو برداریم ، چه لذتی 🙂 اون روزا موهای من خیلی بلند و لَخت ِ لَخت بود و از نظر خودم درخشش خاصی داشت . آفرین دوست نداشت مقنعشو بر داره . توی خونه به مامانم گفتم و مامانم گفت شاید ببماری یا یه نقصی داره و دوست نداره و شماها هم بهتره اذیتش نکنید ، گوشه ی دلم توی اون لحظه ها واسه آفرین میسوخت . معلممون ، من و دوستمو خیلی دوست داشت و ما دوتا نیز عاشقش بودیم .یه روز به معلممون گفتیم میشه آفرین بیاد پیش ما و سه نفری بشینیم ؟ جای ما توی اون نیمکت تنگ میشد ، اما معلم قبول کرد ، کم کم با آفرین صمیمی شدیم و یه روز بهش گفتم ، تو گرمت نمیشه ؟ فکر کنم موهات خیلی قشنگه ؟ از این چندتایی که جلو میبینم حس می کنم .ناراحت شد و گفت نیست.‌ یه مدتی گذشت و تا اینکه یه روز توی کلاس تنها بودیم بهش گفتم قول میدم اگه موهاتو ببینم مسخرت نکنم و این رازو به هیچ کس نگم . بلاخره آفرین قبول کرد و مقنعشو برداشت . موهاشو بسته بود و مثل یه توپ گرد پشت سرش ، اون قد فر موهاش زیاد بود که نگو و وقتی موهاشو با کش بسته بود مثل یه توپ شده بود ، کاملا متضاد من .

بهم گفت از موهاش متنفره ، هر روز با کلی سشوآر و نرم کننده اونها را می بنده طوری که ترجیح میده بره همشونو کوتاه کنه ، نگاهی بهش انداختم و گفتم ولی این موها خیلی قشنگه ، من همیشه دوست داشتم موهام فر باشه و با دستم فرهای مو را فتح کنم . خندید و گفت داری مثلا امیدواری بهم میدی ؟ گفتم نه اصلا . موهای منو ببین ، من هیچ وقت نمیتونم به این موها حالت بدم طوری که اگه بخوام برم مهمونی تنها گزینه برای زیبا تر به نظر رسیدن فقط فر کردنشونه .

جلسه ی بعد آفرین مقنعشو برداشت و بین من و دوستم با موهای لخت نشسته بود ، هیچ یک از افراد کلاس موهاش به اندازه ی آفرین فر نبود ، کم کم بعضی بچه ها حسشونو به آفرین گفتند و چند نفری مثل من حس خوبشونو ، شاید تعدادمون کم بود ولی کافی بود که آفرین دیگه بین ما حس بدی نداشته باشه . مامان ِ آفرین اومده بود مدرسه و به معلمون گفته بود ، چه اتفاقی افتاده که دیگه صبح های آفرین ، با ناراحتی شروع نمیشه ؟

پسر کوچولو از گرفتن عکس پرسنلی می ترسید ، یه روز خیلی ناگهانی رفتیم به عکاسی و با قول جایزه قبول کرد که تنهایی بشینه برای عکس گرفتن و من نیز با فاصله ، با دستم موهای پسر کوچولو را کنار صورتش بردم ( با توجه به اینکه پسر کوچولو آرایشگاه هم نمیره و همیشه موهاش بلنده ) اما اون قدر تکون خورد که دوباره موها بهم ریخت ، آقای عکاس گفت :

من همیشه حسرت داشتن چنین موهایی را داشتم ، تمام سال های بچیگی و ....

با یه شونه عاشقونه موهای پسر کوچولو را زد کنار صورتش ، انگار موهای نداشته ی خودشو شونه میکنه و من ِ مامان حساس خودمو کنترل کردم که هیچ اعتراضی به شونه ی غیر شخصیه آقای عکاس نشون ندم و یک صحنه ی زیبا را از قلب گذروندم .

نگاهی به موهای آقای عکاس انداختم و اینکه مو و حالتش یک حسرت می تواند برای برخی باشد رسیدم.

شوهری نیز این مشکل را دارد و همیشه با موها کلنجار رفته و آن قدر سشوآر کشید که فر موها که من عاشقش بودم محو شد و هر وقت با کلی کلنجار بهم میگه موهام خوب شد ؟ میگم عالیه ، اما توی دلم ، من عاشق همون موهای فرم که اولین بار دیدم و دیگه بعد از اون ندیدم .با اومدن کرونا ۵۰ درصد موهای سرم ریخت ، طوری که کاملا حس سبکی داشتم بعد که شوهری کرونا گرفت دچار این ریزش شد و هر روز خودشو توی آینه نگاه می کرد و می گفت موهای سرم کم شده ، تحمل اینکه کچل بشمو ندارم ، طوری که روز سی ام به افسردگی نداشتن مو در آینده رسیده بود و اینکه اگه موهام بریزه ، چه فاجعه ای میشه و حست چیه ؟

از سوالاتش خسته شدم و گفتم فلان هنرپیشه ها را می شناسی ؟ مو دارند ؟ یه دونه هم ندارند ، عمل هم نکردند ، اما ببین چه قدر طرفدار دارند ؟ حتی میتونند جذاب باشند .شوهری فکر کرد برای دلخوش کردنش این حرف ها را میزنم اما کاملا جدی بودم . کرونا روندشو طی کرد و موهای من و شوهری هر دو به حالت اول برگشت .

حالا من به لطف دکلره ها توانسته ام کمی به موها حالت بدهم ، گرچه نابودشان هم کرده ام ، اما اینم یک راه است .

بریم به فرد ب در خواب ، بعد از اینکه حرف هاشو زد و کل داستانشو با فرد الف بهم گفت ، بهش گفتم گفتن یک سری جملات ، پاک نشدنی در ذهن آدم ها هستند ، میتونی بری از توی این بلاگفا ، جمله ی موهای شخم زده که به فرد الف گفتی ، پاک کنی ؟ جمله ای که همه خوانده اند حتی من .

یه دفعه چشماش براق شد و گفت ، مگه فرد الف را میشناسی ؟

گفتم نه به خوبیه تو ، اما دنیا خیلی کوچک است عزیزم . از خواب بیدار شدم و یکی از پازل های ذهنیم حل شد ، پس که این طور داستان این بوده و خوب شد که من روان شناس نشدم وگرنه با شنیدن هر دردی از آدما تا مدت ها حالم خوب نبود و اگه حلشم نمی کردم نیز حس بدتری وجودمو میگرفت .

ولی گاهی فقط خوب شنیدن کافیست .🍂

مرور

امروز از خواب بیدار شدم و به این نکته توجه کردم که یه مدته خواب هام یادم نمیمونه و خوب چه بهتر خوابی یاد آدم بمونه که پر از حس خوب و آرامش باشه ، سال ها پیش یه خوابی را مدام میدیدم ، یه جاده ی خیابونی با کمی پیچ و خم ( خیلی کم ) که هر چه قدر جلوتر میرفتی مسیر بالا و بالاتر میرفت ، اطرافش پر از تپه های سبز با گل های خیلی زرد ظریف و کوچک که گاهی تپه ها و امتداد راه را می پوشاند ، از قدم زدن توی اون مسیر اون قدر لذت میبردم و اون قدر حس آرامش داشتم ، انگار اون محیط دوست داشتنی فقط برای من بود ، اون مسیر و اون گوشه ی زیبا کجا بود ؟

توی این خوابم ، رنگ زرد و سبز ، آبی آسمون و سفیدی ابرها خیلی خاص بود ، یه روز توی قدم زن هام یه کلبه ی چوبی هم بود که باید بیشتر و بیشتر میرفتی تا بهش برسی ، از دور خیلی کوچک بود ، اما رنگ چوبش ، چوب تازه ...

دلم میخواست بازم پر بکشم به اون دنیای پر از آرامش و زیبایی و رنگ ولی نه دیگه خوابشو دیدم و نه در دنیای واقعی پیداش کردم .

طراح سوال

یه خواب قشنگ دیدم ، معمایی .چند روز بود این جمله که جواب گاهی در خود سوال است ذهنمو مشغول کرده بود که ، چه طوری ممکنه ؟ با مسئله های درسی کار ندارم ، مسائل پیش رومون در زندگی و اینکه چه قدر باید یه سوالو خوب متوجه بشیم تا جوابو از خودش بگیریم .توی خواب یه نفر یه سوالی مطرح کرد ، سوال این بود که مثلا این مسیر زندگی منه ، کاملا هم مشخصه ، برای رسیدن به مسیری که طراح سوال خودش دوست داره ، یک راه وجود داره ، این میشه جواب .

 

سوال اینجا شروع میشد که به چند نفری که علاقه مند به حل مسئله بودند گفته شد ، با ذهنیت خودشون این مسیر ( یک راه )را ترسیم کنند .

 

طراح سوال رفت ، توی خواب تنها کسی بودم که در کل ماجرا دیده نمیشد و مثل یک سوم شخص غایب در نظر اونا و حاضر در نظر خودم بودم.

 

بعد از اینکه طراح سوال رفت ، چند نفری که اونجا بودند شروع کردند به فکر و مسیر را توی ذهنشون ترسیم کردند ، اما قرار بود مسیر روی کاغذ ترسیم بشه .تا اینکه به جز یه نفر بقیه به این نتیجه رسیدند اگه این مسیر که طراح نیز خودش بهش اشاره کرده عیننا ترسیم بشه ، جواب نیست.

 

تا اینجا کاملا گیج شدم و رفتم به سمت طراح سوال که به دوستش می گفت ، کسی که جواب سوال را عیننا و مطابق اونچه که بهش اشاره شده ترسیم کنه روی کاغذ و بیاره ، اشتباه ترین جواب را به سوال داده.

ذهنم کلا یک دور چرخید و منتظر جواب بودم ، پس طراح چی می خواد ؟ توی سوال میگه مسیر اینه اما الان میگه اشتباه ترینه ، از طرفی جواب دهنده ها شناخت دارند که میگند جواب این نیست ، ولی یه نفر تا حدودی میخواد مطابق جواب پیش بره.

 

تا اینجا شد یه مسئله ی حل نشدنی و اگه از خواب بیدار میشدم ، جواب را برای همیشه از دست میدادم .

 

چند روز گذشت ( چند روز که البته چند ثانیه بود) و یکی از حل کننده ها پیشنهاد داد که یک مسیر دیگه ترسیم کنیم ، اونچه که به ذهن خودمون درسته ، نه به ذهن طراح سوال.

 

چون حرف های طراح سوالو شنیده بودم ، فکر می کردم که برنده ایشونه ،اما به جز همون یه نفر هیچ کس جوابو ترسیم نکرد.

برگه ی ترسیم را لای یک کتاب قطور از وسط باز شده گذاشت و جواب را به طراح نشون داد. طراح هنوز ندیده گفت ، ترسیم مسیر کلا اشتباهه ، حل کننده گفت اون مسیری نیست که شما در سوال گذاشتید.

 

جواب فقط چند خط بود ، رفتم توی نوشته ها ، قشنگ ترین جواب ِ غیر جواب بود .گاهی لازم نیست مسیر ِ رسیدن به سوالات حل نشده ی زندگی را از راه خودش بری ، فقط لازمه از راهی که دوست داری بری .اگه حل کننده باشی  ، یکی از جواب هایی که به یه سوال آسون ولی سخت میتونی بدی، کل زندگی و مسیر سوال نیست ، بلکه قسمتی از زیباترین مسیری است که از بودن در اون لذت می بریم .

 

حل شونده ، خود ِ طراح سوال را گذاشته بود کنار و  یک اهمیت را کشیده بود .آیا میتونیم کل واژه ی اهمیت را جواب ِ مسئله های زندگی بدونیم ؟وقتی اون چند خط را خوندم لبخندی زدم و گفتم ، تنها حل کننده ای میتونه با جرات جواب درست را ترسیم کنه که شناخت کامل از طراح سوال داشته باشه .

 

آیا در تمام زندگی ما و بین همه ی آدم های اطراف ما و در تمام مسیر های زندگی ما ، کسی هست که زبباترین قسمت مسیر زندگی ما را به یادش داشته باشه و از دل اون مسیر اهمیت را پیدا کنه .

 

 

آیا شناخت جواب حل مسئله ها نیست ؟ اما چیزی که جالب است چه کسی واقعا ما را شناخته است ؟

رهایی از دنیا

توی یه باغ پر از درختان در هم فرو رفته با شکوفه های صورتی بودم ، از بین درخت ها عبور کردم تا رسیدم به یه مزرعه ی گل سرخ ، پر از گلهای سرخ با غنچه های بزرگ و زیبا  و گل های باز شده،  بعد نزدیکی خونه ی مادری ، یه جمعیت زیادی از دوست و آشناها اونجا بودند ، همه لباس آبی خوش رنگ پوشیده بودند ، حس خیلی خوب و سبکی داشتم انگار تمام دنیا خلاصه شده بود توی زیبایی توی خوبی و توی صلح ، چند کلمه ای هم  با آدم ها حرف زدم ، که چشمام به دنیای واقعی باز شد ، با سرفه های مکرر و احساس خفگی ، بعد از نیم ساعت نفسم اومد سرجاش و دنیا همین دنیا بود ، اما من سبک بودم و رها.

نمیدانم چندمین بار است که در خواب نفس کاملا می رود ...

و مشخص نیست مرز واقعیت کجاست ، شاید بیداری فراتر از رویاهای ماست ، فراتر از خواب ها 🌹

 

امشب فقط ستاره در آسمان بود ، کمی بالاتر اما یکه تاز تر از همه ی ستارگان و من برای سرفه ها در ذهنم قصه ی باغ شکوفه و مزرعه گل سرخ را می گویم ، شاید بخوابند...

 

خواب و خواب دیدن

با پسرکوچولو یه عالم بازی کردم و بعد هم رفتیم بیرون ، با بچه ها کلی بازی کرد ، اومدیم خونه باز گریه کرد که میخوام برم پیش بچه ها ، واسش غذا آوردم که بخوره که گفت من کیک میخوام ، کیک بزرگ 🥴

هرچه قدر توضیح دادم قانع نشد ، باز گریه ...

عصبانی شدم ، باهاش قهر کردم ، نشستم کنار ، اومد سرشو گذاشت رو پام و پلک هاش بسته شد و خوابش برد در عرض دو ثانیه😍

به یاد ندارم پسرکوچولو ساعت ۹ خوابیده باشه😅

قبل اینکه بریم بیرون گفتم ، مامانی بزار من یه کم بخوابم ، سرمو گذاشتم بالش ، مامان ...مامان ...بیدار شو ....بریم بیرون

من 🥴

۱ دقیقه خوابم میبرد چند ثانیه خواب هم میدیدم 😅

دوباره ۲ دقیقه خواب ، چند ثانیه یه خواب دیگه😅

بعد هم گفت دستتو بده پاشو خیلی خوابیدی مامان🥴

جمع خواب و خواب دیدن در کل ۳ یا ۴ دقیقه و چنین خوابی هم من اولین بار تجربه میکردم 😅

در مجموع روز تابستونی قشنگی بود🍀🙂

خواب بیداری سپس خواب دوباره بیداری

بهترین خواب ها ، اونایی هست که سرتو میزاری روی بالش به ثانیه نکشیده پلک هات بسته میشه و بهترین بیداری ها اونایی هست که یکی دو ساعت بیشتر نخوابیدی ولی انگار اندازه ی یه جهان خوابیدی.

یه جهان ؟!

چه خبره ؟

من در جهانی هستم که آمارش زنده است 🙂

 

چه جمله ی جالبی از خودم👌

 

میدونی خیلی وقته توی این این جهانی که ملیاردها جمعیت داره ، تلاش میکنم فقط و فقط با خودم کار داشته باشم.

 

شاید خودخواهم ، شاید زیاده خواهم ، شاید شیفته ام ولی همین من کافیه که ساعت ها غرق در تفکرش بشم و بگم

آخ اگه حداقل  من تو درست میشدی ، چرخش روزگار دلش خوش تر بود.

 

به worldmeter باز هم نگاهی میندازم تولد ها چه قدر سریع اتفاق می افتند.آدم های قوی هر صبح متولد می شوند.

جملمو میشد سوالی بنویسم.

آدم های قوی هر روز متولد می شوند ، نه؟

 

ولی قدرت جملات خبری بیشتره.

 

قوی بمون ای من در میان ملیاردها انسان کره ی زمین🙂

 

پتو را میکشم بر سرم و دوباره میخوابم چون همه خواب هستند و برای بیداری یه مقداری زوده ، هوا هم که سرده خیلی هم عالی 🌺

#اردیبهشت در سرمای دما و گرمای تفکر

 

 

پشت صحنه ی زندگی

یک نوعی از سردرد وجود دارد که دردش گیج کننده و سنگین است.

این نوع از سردرد را اولین بار پس از حساسیت به ماده ی بیهوشی تجربه کردم.

و چون تمام دیروز همراهم بود بیشتر در حالت خوابیده به سر بردم و چه قدر دیروز حرف زدم 🥴

 

کم کم عصر پلک هایم سنگین میشد که یه ماشین روی صورتم افتاد و بلافاصله دومین ماشین.

پسر کوچولو : صبح بخیر مامان ، بیدار شو

من : تازه داشت خوابم می برد 🤨

درد گیج کننده ی سنگین تبدیل شد به درد پخش شونده.

 

قبل از خواب :

مامان میشه بازی کنیم ؟

بله عزیزم 

نوع بازی : خرید و فروش ماشین

 

پسرکوچولو : سلام خوبید ؟ لطفا یه ماشین پلیس به من بدین

من : بفرمایید

پسرکوچولو : پولشو بدین لطفا

من : 😂😂😂

پسرکوچولو : ا ، مامان خنده داری نکن

من : هم ماشین بفروشم هم پولشو بدم؟🤩🥰

پسر کوچولو : آره خنده داره 😃

 

سردرد گیج کننده ی سنگین پخش شونده آرام می شود و من عاشق این آرامشی هستم که در خنده های توست دردانه ی مامان😍💞

 

شب زنده داری

چرا عصر میخوابی که شب نتونی بخوابی؟😐

 

درون همه ی ما دوتا آدم زندگی میکنه ، یکی خوب یکی متوسط.

من به آدم بد درون اعتقادی ندارم.

یه وقت هایی آدم متوسط درونمون دلش واسه آدم خوب درونمون تنگ میشه. آب خنکی درون لیوان زندگی می ریزد و به آدم خوب می گوید نیمه ی پر لیوان من می شوی ، آخر من پر از خالیم من جانم.

چشمانم را باید ببندم  تا  آدم خوب درونم برایم قصه بگوید.تو در این موزیک هم همان آدم خوب وجودیت ماست🙂 :

دانلود

 

دو و بیست و یک دقیقه از زنده داری شبی که ماهش ۱۱ است.

 

ابری

امروز نوشتنش گم است ...

هوا از گرمی دست برداشته و کمی ابری شده است...لباس شویی در مرحله ی سانتریفیوژ است.

 

پسر کوچولو ماشین پلیس بازی می کند و صدای آژیر ممتد پلیس.

و من که خوابم می آید.

 

 

 

 

خوبه

خوبه 🙂 ایرادات نوشته ی قبلی 🤦‍♀️

# وقتی خوابت میاد و کپی پیست میکنی  😂

نکنه جای عصب های مغز را هم....

 

باید با یه عصب شناس تماس بگیرم ببینم چی به چیه و از ابتدا خودم ترجمش کنم🥴

 

 

 

دلم یه جاییو را میخواد که نمیتونم برم

شاید خودم هم نتونم باور کنم ولی دو سه باری میشه دلم میخواد برم جایی که نمیتونم برم.

 

اولین بار که رفتم توی خواب تجربش کردم و از همون خواب تا الان آنچنان این رفتن و آروم شدن منو صدا میزنه که گاهی یادشم که می افتم احساس خوبی پیدا می کنم.

 

 

اینجا تونل ویستریا در باغ کاواچی فوجی هست.

 

با یه گروه همسفر بودم و همه لباس های سفید به تن داشتیم و پس از پیاده شدن از هواپیما وارد این تونل شدیم.

آخر این تونل رسید به  ۲ پله ی وسیع مرمری و نهایت اینجا

 

باور کردنی نبود من توی مکه بودم درست روبروی کعبه و هیچ آدم دیگه ای نبود

چرا نمیشه به راحتی خواب بری و برسی به آرامشت.دلم برای آرامشم تنگ شده.یه دعوت این طوری دلم میخواد ساده با رد شدن از تونل  ویستریا.

 

تصور کن یه روزی این چنین دعوت بشی خودت باشی و آرامشت.

طراحی یه شهر برای خودت

چند شب پیش یه خواب جالب دیدم .با ماشین توی اون خیابونی که فضای سبزشو دوست دارم داشتم میرفتم که یهو چشمم افتاد به یه جای خاصی که تا حالا ندیده بودم.

این خیابون سرتاسرش رودخونه هست ولی دیگه رودخونه نبود و شبیه یه دریاچه بود .ایستادمو نگاه می کردم خیابون با پله های زیادی می رسید به دریاچه.

اصلا شبیه دریاچه خلیج فارس نبود یه کم کوچک تر ولی زیباتر.اطراف دریاچه به زیبایی خاصی فضا سازی شده بود حدود ۷ یا بیشتر خونه با سبک خاص که فقط توی خواب دیده بودم اطرافش بود یه جایی برای زندگی یه جای خاص ولی تو دل شهر.هیچ آدمی اونجا نبود.

 

بعد از خواب به این فکر می کردم اگه طرحمو روی کاغذ بکشم یا با جزئیاتی که دیدم بدم به یه آرشیتکت ماهر چی میشه ؟

اگه این طرحو با سماجت و پیگیری به ستاد انگیزش زندگی در طبیعت در عین شهرنشینی بدم چی؟

میدونم الان نه چنین ستادی وجود داره و نه حمایتی از طرح من.

 

ولی شاید یه روز طرح من عملی شد.

اصلا  مگه میشه توی سر من طرحی بیوفته و عملی نشه ؟

فقط خواهشا چون این خوابو من با جزیئات کامل دیدم از صفر تا صدشو به خودم محول کنید😁 

یه خواهش دیگه هم دارم برای بازدید این مکان و زندگی چند روزه هر کسی میتونه ثبت نام کنه و چند روز با هزینه ی رایگان زندگی کنه.

فقط چند روز چون ظرفیت محدوده.

 

پ.ن : درسته که فقط یه خواب بوده و رویایی و غیر منطقی ولی میتونه محقق بشه.

 

قرص خواب

کاش علاوه بر شب روزم میشد یه قرص خواب خورد و خوابید .قرص روز و شب و بیهوشی کامل.

 

دانلود

بی خوابی ها

اینکه شبا خوابم نمیبره یه معضله.اینکه صبح زود بیدار میشم یه معضل جدیدتر.دارم میانگین کم میکنم.