توی یه باغ پر از درختان در هم فرو رفته با شکوفه های صورتی بودم ، از بین درخت ها عبور کردم تا رسیدم به یه مزرعه ی گل سرخ ، پر از گلهای سرخ با غنچه های بزرگ و زیبا  و گل های باز شده،  بعد نزدیکی خونه ی مادری ، یه جمعیت زیادی از دوست و آشناها اونجا بودند ، همه لباس آبی خوش رنگ پوشیده بودند ، حس خیلی خوب و سبکی داشتم انگار تمام دنیا خلاصه شده بود توی زیبایی توی خوبی و توی صلح ، چند کلمه ای هم  با آدم ها حرف زدم ، که چشمام به دنیای واقعی باز شد ، با سرفه های مکرر و احساس خفگی ، بعد از نیم ساعت نفسم اومد سرجاش و دنیا همین دنیا بود ، اما من سبک بودم و رها.

نمیدانم چندمین بار است که در خواب نفس کاملا می رود ...

و مشخص نیست مرز واقعیت کجاست ، شاید بیداری فراتر از رویاهای ماست ، فراتر از خواب ها 🌹

 

امشب فقط ستاره در آسمان بود ، کمی بالاتر اما یکه تاز تر از همه ی ستارگان و من برای سرفه ها در ذهنم قصه ی باغ شکوفه و مزرعه گل سرخ را می گویم ، شاید بخوابند...