سه شنبه

نوشتن این خاطره یه جورایی سخته ، برای اینکه گاهی وقت ها واقعا نمیشه تصویر را به حرف تبدیل کرد ، اونم تصاویری که سال ها ازش گذشته ، آیا ذهن به درستی می تواند عینیت ببخشد به خاطره ؟ درها بسته شد ، پشت درهای بسته نشسته بودیم ، اون سال ها آخرین تکنولوژی گوشی ها پیامک زدن و گرفتن و بولوتوث بازی بود ، چند نفر بودیم که کار بانکی داشتیم ، کلا بانک ها زیاد دچار سیستم قطعی می شند و به جز موارد اندکی ، اغلب شامل قطعی سیستم شده ام در بانک ها🙂 یادمه اون سال ها قرار بود یه کار بانکی انجام بشه که زیاد فرصت نداشت ، خوب یادم نبود چی بود ، آخرین روز را انتخاب کردم ، استرس الکی هم براش داشتم ، سیستم ذهنی من اینجوریه که اگه یکی بالای سرم بایسته و بگه مثلا یه خط صاف بکشه ، از پس کشیدن خط بر نمیاد ، البته نه همیشه و اگه در رده بندی adhd ها برم ، از نوع گاهی نه گاهی بله در کار ها هستم ، به این حالت نمیدونم چی میگن ، منظور اینه که دقیقا ذهنت مشخص نیست کی درست و کی اشتباه باشه و گاهی مجبوری با صدای بلند یه رفتاری را متذکر بشی به خودت که مثلا تو بانک که رفتی شماره حساب را اشتباه ننویسی ، اعداد را دقت کن ، ریال و تومن را دقت کن🥴

درها که بسته شد ، همه گوشی هاشون را در آوردن و مشغول خوندن پیامک ها ، پیامک بازی یا مشاهده ی بلوتوث هاشون شدند ، چون چند نفر بیشتر نبودیم ، یک به یک به این آدم ها و رفتارهاشون دقت می کردم که یه آقایی که چند نفر اون طرف تر نشسته بود ، یه دفعه ای پرسید ، ازشون چی می فهمی ؟

برگشتم و نگاه آقا کردم ، تو نگاه اول یه آدم شکسته و داغون میدیدی ، جوری که مطمئن میشدی با اعتیاد شدید شاید همراه باشه ، یه کمی مکث کردم و گفتم اعتیاد به گوشی .

پرسید اعتیاد شما چیه خانم جوان ؟

دقیقا یادمه با همین عنوان سوالو تمام کرد ، جواب دادم آدم ها و رفتارهاشون .

پرسید ، چی ازشون یاد میگیری؟

جواب دادم از این آدم ها ، ندیدن را .

توی این فضا که بیش از یک ساعت طول کشید ، هم صحبت شدن با فردی که نمیشناختی خوب بود ، اما آیا واقعا هم صحبت میشدم ؟

لبخندی زد و گفت ، ندیدن را دیدن باید جالب باشه .

چشمم افتاد به کفش های آقا ، خیلی تعجب کردم ، چون این کفش ها اینجایی نبودند و قیمت بالایی داشتند ، بلافاصله گفت ، تنها چیزی که نشد درست بشه حالت پاهام بود ، الانم خوب نمیتونم راه برم.

گفتم شما سرطان داشتید ؟ بلافاصله گفت ، مطمئن بودم بگی اعتیاد دارید یا داشتید؟

بهش گفتم آدم های سرطانی اگه تو مرحله ی وخیمی باشند شبیه آدم های معتاد میشند ، یه روز یه بیمار سرطانی بهم گفت که ۳ ماه از کارم به کلی دور شدم و وقتی برگشتم پشت سرم گفته بودند معتاد شده است .

از اون نگاه های مهربون آدم های باتجربه تحویلم داد و گفت از بین این آدم ها فکر میکنی کی بالاترین ثروت را داشته باشه ، بیا حدسی یه انتخاب بگیم ،

گفتم ، شما

گفت ، من میخواستم بگم شما

پرسید چرا گفتی من ؟ گفتم از کفش هاتون

پرسیدم چرا گفتید من ؟ جواب داد چون تونستی منو ببینی.

حرفش خیلی عجیب بود ، نوبت آقا شد و یه چیزهایی از کارمند بانک در مورد حساب ارزی شنیدم .

نوبت منم تموم شد و کارمند بانک پرسید ، این آقا را میشناختی ؟

اومدم بگم نه که گفتم نمیدونم ، شاید

و بعد گفت از اون آدم های خاصه .

از در بانک اومدم بیرون ، دیدم ایستاده بیرون در ، بهم گفت امروز سه شنبه است ، درسته ؟

گفتم بله ، چطور

گفت هر سال ، یه روز خاص میاد اینجا و به یک سری از آدم ها کمک میکنه و بعد گذشته و داستان زندگی گذشتشو تعریف کرد.

بهش گفتم چطور اون آدم های خسته را به زندگی بر میگردونی؟

جواب داد تا همیشه همراهیشون کردن حتی اگر بارها و بارها بیفتن.

بهش گفتم ، چه ثروت عجیبی که تمام نشدنی است ، ثروت بخشیدن .

لبخند زد و گفت خانم جوان ثروت دیدن هم عظیم و تمام نشدنی است ، گاهی آدم ها با هم برابرند.

به حرفش خوب فکر کردم و سال هاست که گاه گاهی ذهن اگر یادش نرود یادآوری می کند که شرط بخشیدن ، دیدن است .

وقتی تمام حواس انسان ها در تکنولوژی ها برود ، دیدن از بخشیدن گرفته خواهد شد و بخشیدن بدون دیدن اشتباهاتش زیاد می شود و نابرابری ها با خودش خواهد داشت.

نوشتن خاطره برایم خیلی سخت بود ، صرفا جهت گاهی یادت نرود آدم ها را ببینی ، نوشتمش ، برای خود خودم نوشتمش .

دو زمانی فکری

امروز به احساسات فکر کردم ، اینکه ای کاش به ما یاد میدادند تموم احساسمونو بیان کنیم و هیچ وقت از منطق ومنطقی بودن نترسیم ، اما همیشه به ما یه مسیر نشون دادند ، بعید میدونم در طی این سال ها که ذهن های جدید و رویکرد های جدید پا به عرصه ی دنیای احساس و منطق گذاشته اند بشه واقعا مشخص کرد ، این مسیری که رفته ایم واقعا درست بوده ؟!

به این فکر کردم که ما به عنوان کودکانی که بزرگ شده ایم و صاحب کودک شده ایم ، گاهی به اشتباه کودکان خود را در مسیر منطق می گذاریم ، دو زمانی فکری منو برد به آبان سال گذشته ، همین روز و حرف های نویسنده .

چیزی که امسال میدونم ، چیزی که امسال در بین کودکان ِ بزرگسالان ( کودکان دیروز ) می بینم یک مسیر اشتباه هست مبنی بر به تعادل نرساندن احساسات و جایگزین کردن مسیری متضاد بر احساسات و فاجعه رخ داده است :

میبینم که احساسات را پاک می کنند

میبینم و می شنوم که مسیر احساسات را تغییر می دهند

سپس میرسی به درجه بندی عاطفی و کار سخت تر می شود

ای کاش حداقل در این صفحات ، بی اینکه کسی قضاوت شود ، آزادانه تمام احساساتش چه درست و چه غلط را می نوشت ، این جور سال ها تغییر مسیر و پاک شدن احساسات که منجر به منطق شود ، منطقی که هنوز مشخص نیست صحیح است یا خیر ؟ ، صفحاتی چون وبلاگ ها به دوش بکشند .

ای کاش تمام احساسات نوشته می شدند و هر کجا که قضاوت میشدیم زیرش می نوشتیم ، این ها مسیر احساسات ما از کودکی است ، نقطه ی مقابل منطق است و برای رسیدن به این نقطه ی مقابل نیاز است که تمام حس ها نوشته شوند.

روزی منطق ها از دل نوشتن ها بیرون می آیند که احساس رفتار را تجربه کرده باشد .

+ عطف به ۳۰ آبان ۱۴۰۱

هیچ کس

وبلاگ میگه ، حواست به هیچ کس بود ؟

من : هیچ کس کیه دیگه ؟

وبلاگ : مگه متوجه نشدی هیچ کس اطلاعیه ی مراقب سیل و آب گرفتگی و این حرف ها باشید.

من :🥴

صبر کن ببینم !

نوشته بودم ، هیچ کسم نمیخواد کاری کنه ؟

وبلاگ : هیچ کس تلاششو کرد.

من : آفرین به هیچ کس 😅 پس این هیچ کس که تو فیلم ها اسمشو میارن ، هوش بارونی هم داره 👌

خوب وبلاگ ، از تو و دوست جدیدت هیچ کس ممنونیم برای آسمون و بارون .😉

چون باعث شدی لبخند بزنم ، یه شعر هیچ کسی هم واست میزارم :

اون گوشه از قلبم که مال هیچ کس نیست ، کی با تو آروم شد ؟

اصلا مشخص نیست 🙂

💞

3

امروز که هوا عالیه ، وبلاگ دلش خواسته ۳ تا پست دیگه ، بزاره🙂

اولیش شوخیه

دومیش دوزمانی فکریه

سومیش یه خاطره ی سه شنبه ای هست

دلش میخواد آبانو قشنگ تموم کنه ، حالا که آبان هم خواسته قشنگ تموم بشه...🍃🍂

پاییز بهاری

سه شنبه با شروعش ادامه ی بارون بود ، یه آسمون آبی درخشنده پر از اکسیژن ناب داریم ، یه خورشید طلایی داریم که هوای سرد را گرم کرده و یه منظره ی زیبا که اگر از نگاه من نمیگذشت ، گوشه ای از زیباهای دنیا را در این قلب نداشتم ، روبروی خورشید و آسمان نشسته بودم ، ابرها با سرعتی آرام که فقط چشم میزانش را می فهمد از نگاهم عبور می کردند و در خلاف جهت حرکت ابرها ، پرنده ها پرواز می کردند ، درست در امتداد ابرها ، رو به سوی خورشید تابیده بر کوه ها ، صبحانه ام را خوردم ودوباره خیره شدم به آسمان ، این چه راز مسرور کننده ای است که نمیگذارد تو دلت را از آسمان برگیری و به زمین برسی ؟!

برای ابرها و آبی ها بوسه فرستادم .

این نفس و این آسمان آرزوی تعدادی از انسان هاست .

دوباره به تکرار ، امروز سه شنبه، روز آبی ترین ِ 💙 و بر این رنگ ، یک خورشید طلایی می تابد و آبی را درخشنده تر می کند.

و خدای آبی ها ، هنوز زمین را می خواند....🌺

🍂 پاییز بهاری من شده ای روز 🍃

14:41 به وقت باران

♬♩

اصلا مگه داریم قشنگ تر از داشتنت؟

🍂🍃🍂

با چشمات گذاشتی دست روی نقطه ضعف قلبم

خود خواستی ، بشین ببین دل کی کم میاره

🍂🍃🍂

پ.ن : قشنگ تر از داشتن بارون ، اصلا مگه داریم ؟

تقلب گوگل

سر صبح گوگل ، قدرتشو نشون داد و قیافشو این جوری کرد😏 پاک سازی صفحات ، خوشت اومد از این دیوونگی؟

من : صفحه هام😕😐😐😐 کلی مطلب و علم نهفته را پاک سازی و میخندی؟😐

گوگل : میخواستم تقلب برسونم .

از صبح رفتم توی فکر ، نشستم به بررسی وبلاگ و در نهایت مشخص شد که میانگین ظاهر شدن ماه تو آسمون تو روز چهارشنبه بیشتر از بقیه روزها بوده و در نتیجه ، دیروز بازی روزای هفته را بهم ریخته بود .

اما این بازی مشکوکه ، چون اومده تو روز یکشنبه و رنگ زرد را انتخاب کرده و از اونجایی که یکشنبه آبی و زرد بوده در تقویم وبلاگ ، یه بازی داریم که به رنگ زرد علاقه داره اما خودش آبیه و یه بازی داریم که به رنگ آبی علاقه داره اما خودش قرمزه ، اینا احتمالا با هم رقابت هم می کنند !

یکی از بازی ها ، دوشنبه ای هست و یکی چهارشنبه ای و اینا هیچ کدوم آبی نیستند ، فقط به رنگ علاقه دارند🙃

یه تقلب هم به بقیه روزها که گیج شدند برسونم ، اگه باهوش باشند ، تقلب را میگیرند زود🙂

امروز به رسم دوشنبه ها آب میوه را تدارک دیدم ، از نوع های هلسش .

بازی هم یه بار که وبلاگ خونده بود و عکس های هلس را دیده بود ، جواب های داده ، اونم گروهی و ....😅

با گوگل هم فعلا رفتم توی قیافه ! فقط بدونم بستن و پاک سازی صفحات کار گوگل خارجی بوده یا ایرانی ؟!

بازم آبان دلش نیومد خوب تموم نشه و تا اینجا سعی کرده حداقل روزای آخر لبخند بیاره با خودش ، سعی کنید یه امروز غم و غصه و تله های زندگی و هرچی نشد و نمیشه را فراموش کنید و کمی دیوونه باشید.

دوشنبه 😁 همچنان باهاش اینجوریما ، عوض نمیشه که 🥴

عصر پاییزی در کنار بازی دوشنبه 🍂🍃🍂

هنوز مشخص نیست چند شنبه است ؟!

با صدای بارون از خواب بیدار شدم ، از اون بارون های بی وقفه و مداوم ، یه چند تا عکس هم کنار ساحل گرفتم ، هوا هم خیلی سرد نبود ، اون طرف دریا بر خلاف همیشه که فقط دریاست و امتداد آسمون یه تپه ی خیلی بزرگ و سرسبز بود و جوری عکسمو تنظیم کردم که هم من بیوفتم ، هم دریا هم اون تپه ، فقط عکس هام توی گوشی کسی هست که ازم عکس گرفت ، توی خواب میدونستم که دوست کسی هست که من میشناسمش ، اما الان یادم نمیاد ، خلاصه که امروز که نمیدونم چند شنبه است فقط میدونم ۲۹ اهم آبانه ، اون خانمی که از من عکس گرفت زیر بارون ، کنار ساحل ، پشت صحنه تپه ی سرسبز ، لطفا عکس هامو پاک نکن و ذخیره نگه دار 😅 به همین میزان لبخند لذت میبرم اگه یه روزی میشد دنیا را از شادی های کوچک تصاحب کرد 💞

پاییز بود اما تابستونی 🍂🍃🍂🙂

ماه ِ روز

ماه ساعت ۴ اومده تو آسمون ، هر چه قدر فکر کردم ماه وقتی روز میومد تو آسمون چه روزهایی بوده ، یادم نیافتاد ، احتمالا ماه میخواسته یه تقلبی مبنی بر اینکه امروز چند شنبه باشه ، برسونه🙂

شام امشب : کشک و بادمجون😍

جابجایی

امروز دلم میخواست سه شنبه باشه ، کلی هم حس و حال سه شنبه بودن بهم دست داد که دوشنبه اومد تو یکشنبه ، کلا قاطی پاتی شد حس و حالم ، کم مونده بود خوابم بگیره 😴

وبلاگ امروز میگه ، با توجه به آمار سرانگشتی که گرفته ، تعداد افرادی که وبلاگ را میخونن ، جنس مذکرهاشون نسبت به جنس مونث هاشون بیشتره ، چرا ؟

منم میخندم میگم ، یا داره 😁 یا جنس مونث ها نمیدونند نقاشی چیه یا حسودند !

البته خانم های شاعر از وبلاگ خوششون میاد و اینو همیشه ثابت کردند😍

بعد هم بهش میگم ، منم یه زمانی خیلی به مامان های وبلاگ حسودی میکردم و اصلا وقتی میدیدم از بچه هاشون می نوشتند ، حالم بد میشد ، نه اینکه از مامان ها و بچه ها خوشم نیاد که از انتظاری که روزها به هزار میرسید و مامان نمیشدی ، حالم بد میشد ، اون روزها هرچه قدر که وبلاگ باز میکردم جلوی چشمام یه نویسنده ی مامان بود و بعدها کلی غبطه خوردم که ای کاش همه ی مامان ها و تجربه هاشونو میخوندم .

رفتارهای جدید و صحیح از دل ذهن های جدید میاد بیرون

و بعد ها که درستیش اثبات بشه میشه تجربه ی

دل نشین 💞

هنوز نمیدونم امروز چند شنبه باشه ؟ ۱ یا ۲ یا ۳ ؟🥴

سپاسگزاری یکشنبه🌹

💙

Gracias a la palabra
que agradece,
gracias a gracias
por
cuanto esta palabra
derrite nieve o hierro

– Pablo Neruda , Oda a las gracias

🌹

قانون بازی ماه و مهمونی ستاره

ستاره رفته بود مهمونی ، از مهمونی هم نمیومد بیرون ، ماه زده بود به جاده ، شکل ماه هلالی ، رنگ ماه خیلی زرد . من به ماه : این چه وضعشه ؟ ماه : میخوام کل جاده را بگیرم .

- صبر کن ببینم مشکوک بازی ِ؟ ستاره را چرا نیاوردی .

- ماه : میخوام هرکی تخطی کرد ، قانون بازی بهش یادم بدم.

ماه تا جایی که میتونست خودشو کشیده بود ، به طوری که من تا حالا ماه هلال به این بزرگی ندیده بودم و این جالب بود🙂

از وبلاگ به عنوان برنامه نویس استفاده کنید

وبلاگ از این عنوان تو روز شنبه خوشش اومده 🙂 صبح ساعت ۷ و اینا از این خواب بیدار شدم و به خودم که اومدم دیدم باز از خواب جنگ به بیداری رسیدم و آره و اینا🥴

برای همین چشمامو بستم و تا ساعت ۱۰ خوابیدم ، بیدار که شدم کلا خوابی ندیدم و روز شروع شد ، هوای بیرون اون طرف تر خیلی آلوده ، آسمون پنجره یه مقداری خوب ولی مشخصه که آلوده است از نوع زیادش !

رفتم بیرون و سریع اومدم و چون هوا گرمه پنجره را باز گذاشتم و بفرمایید آلودگی ....بفرمایید داخل ، آلودگی هم فرمودند تو در کنار برنامه نویسی وبلاگ حضور دارند!

وبلاگ امروز ظرف ها را گذاشته برای آخر

۱. ابتدا ذهن پیام داد ، شلوغه !🥴 همه چیز جمع بشه تا جای ممکن ، هر کسی که هم وبلاگ مینویسه و میخونه هم دور و برشو جمع کنه ، خلوت باشه .

۲. لباس های اضافی شسته بشه و رفت توی لباس شویی

۳. ناهار نداریم ، ناهار شد استامبولی و رفت تو قابلمه

۴. وبلاگ برنامه بنویسه🙂

۵. جارو برقی ، هر جایی لازمه

۶.یادداشت کنیم چی سر جای خودش نیست

۷. برنج را خیس کنیم

۸. ورزش کنیم

۹. بازی کنیم

۱۰ .با پسرکوچولو درس بخونیم

۱۱. نفس بکشیم به همراه چند لیوان آب

۱۲.ببینم معده چشه ؟ قرص لازمه یا شربت ام جی 😐

۱۳. میزها دستمال کشیده بشه

۱۴ . به هیچی فکر نکنی ، چشماتو ببندی ، آرام سازی ذهن حداقل برای دو دقیقه ، هی تکرار کنی آرام ....آ....رام ....آ....رام .....آرام و این ۲ دقیقه واقعا تاثیر داره .( وسطش ذهن میخنده😁)

۱۵. همه چیز مرتبه ؟ خلوت شده ؟ آخیش نفس عمیق

۱۶ .لباس ها تا بشه ( کار سخت 😕)

۱۷ . عصر بشه ، موزیک گوش کنم

۱۸ . وقت هست ؟ انرژی چطور ؟ خوابم نگرفته باشه ، بنویسم نکات این گوگل را

۱۹ . کمدی و لبخند و فان و هرچی ، برای تداوم روحیه ی خوب ببینم

۲۰ . میوه بخورم

۲۱. به گل هایی که زودتر از بقیه گل ها تشنشون شده آب بدم

۲۲. استراحت

۲۳. برگرد به قبل از ۱ ، حرف های وبلاگ تمام شد و در نتیجه قبل از شماره ی ۱ ، ظرف ها شسته میشند🙂

۲۴ . دیشب ماه یه داستان داشت ، بین شماره ها داستان ‌را بنویس

۲۵ . ذهنم خوبی ؟

۲۶ . رسیدیم به عصر شنبه

۲۷ . امروز ۲۷ از آبان ، روز شماری می کنم برای تموم شدنت آبان ، یه بارون هم نفرستادی ، فقط آلودگی ، هوش باروری ابرها هم بلد نیست کاری کنه 💁‍♀️ بنابراین به خودت بیا و یه بارونی یه هوای تمیزی ....

پا 🍂🍃🍂 ییز

پایان شب یا پایان ادامه دار صبح ؟

سلام صبح جمعه بخیر ، در مورد آلودگی مطمئن نیستم ، اما احساسم میگه وضعیت بهتری نسبت به روزهای قبلی داریم ، جمعه خیلی دلش میخواد بدونه دیروز چه شکلی پیش رفت ؟ اما آیا دل شنیدنشو داره؟

گاهی وقت ها از دیدن یه فیلم ترسناک ، اعصاب و روانمون بهم میریزه ، گاهی وقت ها میدونیم این فیلم ترسناکه ، اصلا چند بار هم ببینمش ، دیگه اعصاب و روانمون بهم نمیریزه ، گاهی وقت ها ، یه نفر میدونه لین فیلم ترسناکه ، هزار بار هم دیده فیلمه ، اصلا بهش میخنده ، بعد به یه نفر که تا حالا فیلم را ندیده میگه بیا با هم فیلم را ببینیم ، اون کسی که فیلم را ندیده بالطبع میترسه ، اونیکه فیلم را دیده ، مسخره بازیش گل میکنه !

دیروز که پنجشنبه باشه ، خوب پیش رفت ، اما آخرش فیلم ترسناک شد ، ساعت های آخر شب از یه گردش کوتاه برمیگشتیم که توی جاده طبق فیلم های ترسناک جاده ای ، یه صحنه ی دلخراش دیدیم ، اولش ترافیک ترافیک بود ، حدس زدیم دوباره دست جمعی میخوان بزنن بیرون و سفر !

اما وقتی صدای آژیر ها زیاد شد ، باید میدونستی که اون جلو یه خبریه !

اینکه تحملشو دارم که بنویسم دقیقا چی شده ، از خستگی دیدن فیلم های ترسناک واقعی جاده ای هست ، اون قدر زیاد شدند که میچرخن توی حافظت ....دلیلشم فقط و فقط سرعت زیاد در جاده هاست و هنوزم نمیدونم چرا واقعا؟ واقعا چرا نمیخوان یه قانون ثابت ، برای این جاده ها لحاظ کنند ؟!

توی سرعت ۸۰ میشه یه کاری کرد ، اما توی سرعت ۱۲۰ به بالا نمیشه !

رسیدیم به اول ترافیک ، یه ماشین که نصف شده بود و سرنشین های داخلش که کشیده شده بودند کنار جاده ، صدای آژیر ها پشت سرمون بود ، جلو خلوت بود ، جلوی چشم های پسر کوچولو را گرفتم و بهش گفتم آتش نسانی را نگاه کن ، اون طرف ، که شوهری گفت اینو میخوای چی کار کنی ؟

چند متر جلو تر هم یه ماشین دیگه از سقف روی زمین افتاده بود که اونن داغون شده بود و سرنشین ها یا سرنشین....

پسر کوچولو به گریه افتاد که چرا باید ماشین آتش نشانی را ببینم ، در حالیکه جلوی چشمامو گرفتی ؟

جلوی چشماشو گرفتم و از کنار این صحنه های دلخراش که قلب آدمو به درد میاره رد شدیم .

بعد یکی یکی صحنه های دلخراش جاده ای اومد جلوی چشمام !

بعد یکی یکی باید پاک کنی ..‌‌.

کم کم باید فیلم را تموم کنی و آرزو کنی که سرنشین ها حالشون خوب باشه و به خانواده هاشون بگن همه چیز خوبه ، به منتظرها

بعد دوباره به جاده و قانون ها فکر کنی و بگی واقعا نمیشه کاری کرد؟

واقعا همه این قدر عجله دارند که به آخر روز برسند که با سرعت بالای ۸۰ جاده ی شب زندگی را تموم کنند؟!!!😔

بعد به خودت میگی ، پایان زندگی ها ، میتونه یه صبح جمعه باشه ، اون پیرمرد و پیرزنی که دست های همو توی ۸۰ سالگی گرفتند و هنوزم پیاده روی می کنند در حالیکه پایان ، شروع زندگی اونهاست و اینم یه پایان ِ ادامه دار از زندگیه ، به درخت های سرسبز جاده ی سرسبز زندگی نگاه می کنند به کودکانی که شادند در این جاده ،به صبح ، به نور، به طبیعت و به لبخند خداوند بر زمین و به گل ها ، گل های داوودی پاییز 🍃🍂🍃

یکشنبه ی شاد انگیز

امروز همچنان هوا آلوده است ، وبلاگ حوصله ی نوشتن نداره ، خورشید حالش خوبه ، بعضی وقت ها ابرها میان و میرن ، روز خوبی بوده و امیدوارم خوب بره جلو 🙂

پنجشنبه ، اما عنوانو میبرم به یکشنبه ی شاد انگیز .

نارنجی

ستاره ۶ صبح در آسمون بود ، ابرهای خطی نارنجی و یه آسمون که خوب دیده نمیشد ، پنجره را که باز کردم یه پرنده ی کوچولو به تنهایی فضای آسمونو از صدای زیبای خودش طنین انداز کرد ، منم بهش سلام کردم🙂

چهارشنبه

روز هوا آلوده بودن ...روز سر درد ..‌‌.روز نظم ....

همدردی

امروز ۳ شنبه🙂 وبلاگ ساعت ۹ اومده 🙂

حرف هم نمیزنه ، فقط نگاه میکنه ، هرچی میگم چیه ؟ تصویر سازی میکنه ، فک کنم از دیروز که حرف زده ، امروز نمیخواد حرف بزنه .

................................................................................................

من حرف می زند :

زمانی که از کسی نقصی می بینیم ، میتونه در کار ، در رفتار یا حتی مسئولیت یا یک برخورد باشد ، سریع اون دکمه ی قضاوت را نزن . اون آدمو اون رفتار و اون نقص را بزار کنار ، حالا بشین از ابتدا میانگین بگیر . تونستی ؟ معلومه که نمیتونی ، فقط بلدی سریع دکمه ی قضاوت را بزنی .😅

یه چیزی تو به روز شده ها روزای قبل خوندم ، افتاد تو ذهنم که چرا ما واقعا این قدر میریم تو فاز قضاوت ؟ !!! نه چرا واقعا ؟ وبلاگ خودتم حواستو جمع کن ، میانگین رفتار ، درسته ؟ درسته .

..............................................................................................

اینجا خالی بمونه ، برای مامان ِ بچه ی موسی در گهواره ۱ و مامان ِ بچه ی موسی در گهواره ۲

ببینیم چی میشه ؟

................................................................................................

امروز به نسترن و رز گلی سلام دادم ، اونها هم با خوشحالی جواب دادند ، فقط از هوا گله داشتند ، چاره ای نیست ، ما همه با هم توی آلوده ترین هواها نفس می کشیم ، همدردی

۲۳ از آبان فصل پاییز ۱۴۰۲

🍃🌺🍃

۲ روز جلوتر

در اینکه امروز دو شنبه باشه ، شک نداشتم 🥴 ولی اینکه فکر میکردم ۲۰ آبان ِ عجیب بود ، هر چه قدر این آبان از شروعش سنگ انداخت جلوی پامون و روزهای سختی باهاش آورد ، از امروز به سرعت داره روزهاشو تموم میکنه ، ۲ روز از تاریخ من جلو افتاده🙃

سر صبح بیدار شدم ، خواب میدیدم وبلاگ یه پست طولانی نوشته ، توی خواب تعجب کردم که مگه قرار نبود امروز سکوت باشیم ؟!

اما چون روزمون طبق برنامه ی ذهنی و دلی جلو رفت ، نه تنها امروزو از ساکت بودن در آوردم که واسش آب میوه هم گرفتم ، مشخص هم کردم که هر کدوم دقیقا چه آب میوه ای هستند.

امروز برای اولین در زندگی پسر کوچولو ، یک لیوان کوچک آب میوه ی سیب نوش جان کرد و بعد از آب هندونه ، این دومین آب میوه ی زندگی پسر کوچولو هست .

اونایی هم که میرند ، آب میوه فروشی ، یک نفر هستند ، بعد دو تا آب میوه میگیرند و سوار ماشینشون میشند ، خیلی بامزه هستند ، من که میگم اونا ، آب میوه های وبلاگ را دیدند ، خواستند جبران کنند ، قبوله تشکرشون ، ذهنی هم قبوله 🙂

+ 3 انرژی

دیشب که میخواستم پسر کوچولو را بخوابونم ، سمت چپ مغز شروع کرد به یه جوری شدن ، گرم شدن ، گیجی ، تا اینجا خوبه ، سنگین هم بشه میشه تحمل کرد ، اما چند دقیقه بعد دردها شروع شد و گذاشتم به حساب آمیگدال ، هم خوابم میومد ، هم این درده عجیب بود که وقت خواب و استراحت اومده بود سراغم ، بعد از اینکه پسر کوچولو خوابید یه دونه مفنامیک اسید خوردم ، عجیب بود ولی اثر کرد و درد را کم کرد ، امروز ، یادم افتادم دکتر سرترالین هم بهم داده بود و اصلا یادم رفته بخورم ، صبح اولیشو شروع کردم ، قبلش دلم به حال نزار گل های بیرونم سوخت و همشونو تصمیم گرفتم بیارم تو ، بعد از هفته ها احتمال ۸ هفته ای یا بیشتر ، یادم افتاده که این گل های داخلی هم اصلا کود یاری نشدند ، آب و کود را قاطی کردم و عاشقونه بهشون گفتم بفرمایید ، لطفا از من دلگیر نشید ، اوضاع من اصلا خوب نبوده این مدت ، خاک دوتا گل های بیرونی را عوض کردم ، طفلکیا داشتند نابود میشدند ، چطوری دوام آوردند تا حالا !

با قرصه سِر شدم ، با گل ها سرحال و انرژی گرفتم ، وبلاگ یه کم حرف زد توی سرم ، میخواستم امروز سکوت باشه ، اما یادم افتاد یکشنبه است .

وبلاگ دلش خواسته از روزهای هفته هم حرف بزنه و یه کم تقلب برسونه ، اما گفتم زوده هنوز ، برای گل ها موزیک گذاشتم که خوشحال بشند ، برای خودم هم ، سمت چپ هنوز درد داره ، میزارم به حساب آلودگی !

هیچکس هم به فکر آلودگی ، بیماری ، نفس ها و درد ها نیست !

🍂🍃🍂

پرنس کوچک

امروز ۷ و ۱۵ دقیقه از خواب بیدار شدم و دیگه نشد بخوابم چون پسر کوچولو هم بیدار شد ، به قدری از سر صبح هوا آلوده بود که نمیشد پنجره را هم باز گذاشت ، روز شلوغ شنبه شروع شد ، امروز ذهنم در اوج صدا بود و دیگه تحمل صدا نداشت به همین دلیل رفت به حالت سکوت اگه بتونه البته . از اونجایی که من دوتا ذهن دارم ، ذهن کوچولومو ( ذهن پسر کوچولو ) را در هر شرایطی باید همراهی کنم و همین چند دقیقه پیش با هم دعموامون شد چون ذهن من میخواست بره به سکوت و ذهن دردونه میخواست فعال باشه و چون من نتونستم چند لحظه همراهی کنم دعوامون شد ، بعد توضیح دادم و اصول تربیتی را پیاده کرده با مهربونی و سپس آشتی کردیم و نتیجش این شد که چند دقیقه بازی گوشی با هم انجام دادیم .

هنوزم درد های پشت قفسه سینه و سرد شدن ها را دارم ، آلودگی هوا هم کلا حالمو بدتر کرده و خستگی را کاملا حس میکنم ، با این حساب از آخر مهر که بیماری های تنفسی شروع شد ، ۱۰ روز اول پسر کوچولو بیمار بود به شدت ، روز هفتم من بیمار شدم به شدت و دو هفته ادامه داشت و هنوزم علائمش هست ، پسر کوچولو چند روزی استراحت کرد و دوباره چند روز پیش علائم تنفسی گرفتگی گلو و نفس تنگی و عصبی شدن ها به سراغش اومد ، طفلک بچم میگه ، دیگه حوصله ی مریضی نداره ، دوباره رفتم به فاز غصه و اگه از پاییز افسرده نشدم از این بیماری های مکرر افسرده و داغون شدم ، یک هفته هم با تغییرات هورمونی باید سر کرد و باید چشم ها را بست به روی هر مشکلی و بگی ، زندگی میشه بزاری فقط یه کم استراحت کنم ، خسته شدم واقعا 😔

حوصله ی شلوغی خونه را نداشتم ، خونه را مرتب کردم ، با وجود آلودگی بیرون رفتم برای خرید ، در عوض چشمم افتاد به پرنس کوچک و با دیدنش کلی خوشحال شدم ، جواب زیبایی پرنس کوچک و سلامشو با یک نگاه و ماندن و ثبت زیبایی و لبخند دلتنگی دادم .🙂💞

با انرژی پرنس کوچک ، کارهای خونه را انجام دادم ، ناهار گذاشتم ، ماکروفر را تمیز کردم ، حوصله ی تمیز کردن گاز را نداشتم ( خیلی هم کثیف نبود ) ، میزها را دستمال کشیدم و ظرف هایی که توی سینک جمع شدند را شستم و یه آبی کوچک که با چشمای قشنگش اومد کنارم و هنوزم وقتی ناگهانی نگاهش میکنم ، میبینم که چه قدر توی رنگ آبی بی نظیر میشه دردانه ام و من هر بار با دیدنش آرامش میگیرم 💙

چند تا کار مونده که ترجیم اینه که بره برای عصر ، سکوت باشه ، آرامش ، چند دقیقه ای چشمامو ببندم ، بیدار بشم و انرژی از دست رفته را بدست بیارم .

کارهای باقی مونده :

ذهنمو مرتب کنم

کل خونه جاروبرقی بشه

ذهن پسر کوچولو را مرتب کنم

کارهایی که توی ذهنم میچرخن را بنویسم و بهشون زمان بدم

🍂🍃🍂

چرخش زمان

چرخ زدن تو کوچه های بلاگفا و رفتن خونه های مردم گاهی وقت ها زمانو به چرخش میاره ، گاهی وقت ها از قسمت نظرات میری میرسی به یه کوچه پس کوچه ، معمولا کم پیش میاد کوچه ، کوچه باشه چه برسه کوچه باغ با عطر یاسمن و بهاری ، اکثرا هم چراغ خونه هاشون خاموشه ( اینا یعنی اونا خوششون میاد روی سیاهی، سفید بنویسند ) برعکس وبلاگ ، دوست داره همیشه زمینه سفید پشت سیاهی نوشته ها باشه ، دلیلشم اینه که اگه همه ی نوشته ها پاک بشند توی یه یک مطلب ، میرسی به سفیدی کاغذ و آرامش و دوباره دلت خواستن نوشتن را ، اما برعکسش سخت میشه .

دنیای عجیبیه این زمان ، یه چند نفر را خوندم ، قشنگ معلوم بود که نیاز به یک همراه دارند، کسی که دوستش داشته باشند ولی تا حالا بخت باهاشون یار نبوده ، وبلاگ میخنده و میگه ، قاصدک یه خاطره ی دیوانه تعریف کنم از تو ، یادت افتادم 💁‍♀️

من :😐😶😊

ز هوشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد

دلا دیوانه شو ، دیوانگی هم عالمی دارد

یکی از دوستای دانشگاهم بود ، همون سال اول ، خیلی به ازدواج فکر میکرد ، هر روز در مورد این مبحث ازدواج از خودش نگرانی نشون میداد که من خوبم ، راهی دانشگاه هم شدم ، هوشم که خوبه ، نمره هام هم بالاست ، اول لیستم ، همه هم منو میشناسند ، پس چرا من یه همسر خوب که خوشم بیاد پیدا نمی کنم ، دغدغه ی هر روزش بود این ازدواج ، فک کنم شب ها هم بهش فکر میکرد ، یه روز به من گفت تو به ازدواج فکر نمیکنی ؟

گفتم ، چی ! ازدواج مگه دیوانم !

حرف من براش خیلی عجیب بود ، هر چند وقت یکباری این سوالو دوباره می پرسید و من بهش میگفتم ، والا من هنوز توی منظومه هستم 😁 منظومه هم من یکی آخرش متوجه نشدم چیه ؟ یه حالت سکون طور از نگاه ممتدی بود که بعضی آدم ها بهت داشتند ، هیچ وقت هم واقعا نتونستم درک کنم حقیقتش چیه ؟ یه بار هم با یکی از دوستام ، تایمر گرفتیم که منظومه ی نگاه کی تموم میشه ؟ متاسفانه موفق نشدیم دقیق متوجه بشیم چون کلاسمون شروع شده بود و منظومه هنوز تموم نشده بود ، در کل منظومه یه حالت ثابت بود ، حالت جالبی بود ولی خوب نمیشد هم متوجه شد که مثلا در یک زمان ۱۵ ،۲۰ ، ۳۰ دقیقه ای چه جملاتی از این منظومه می تابه .

روزها گذشت و اون دوستم با من هم مسیر شد تا جایی نزدیک خونمون که من باید میرفتم داخل کوچه و اون به راهش ادامه میداد ، که قبل خداحافظی بهم گفت ، قاصدک تو واقعا به ازدواج فکر نمیکنی ؟ خندیدم گفتم معلومه که نه آدم باید دیوانه باشه توی این سن ازدواج کنه ، همین طور که ایستاده بودیم ، یه ماشین در نوع خودش اون زمان مثلا برای خودش مدل بالا و انتخابی رنگ کارخونه بوق زد ، شیشه را داد پایین که من دارم میرم داخل کوچه ، شما را برسونم ، من که از این حرکت اصلا خوشم نیومد و برای اینکه دوستم هم که تو فاز ازدواج و اینا بود ناراحت نشه ، گفتم بیا ، ببین مثلا فک کن یه چنین آدمی بیاد ازت خواستگاری کنه ، اینا ندیده و نشناخته از یکی خوششون میاد ، فردا یکی دیگه ، روز بعد یکی دیگه ، دوباره ماشینی یه چیزی گفت و اومد جلوتر ، دقیقا جلوی پای ما ، یه تیکه کلام هم داشتند اون زمان که برسونمتون ؟!

من که خیلی تو فاز عصبی شدن رفته بودم ، به پسره گفتم ، شما احیاننا دیوونه ای چیزی هستید ؟ این چه حرکتیه ؟ هر کی بایسته اینجا باید براش بوق بزنید و ....شاید یه نفر کار داشته باشه ، وسط حرف ما ، هی بوق بوق بوق حرف حرف .

پسره هم عصبی شد و گفت خودت دیوونه ای ، در ثانی من خیلی محترمانه رفتار کردم ، دیوونه یعنی چی .

دیگه نزدیک بود ، دعوامون بشه با هم که یه چند نفر با تجربه رد شدند و چندتا جمله ی نصیحتی هم به پسره گفتند و در آخر رفت .

دوستم توی اون اوضاع احوال ، میگفت حالا بدم نبودا ، منم بهش گفتم ای کاش مسیرش با تو یکی بود ، سر کوچه ی شما میومد ، خدا را چه دیدی ، قسمتت میشد 😁

دوستم از حرفم ناراحت شد و از اون روز دیگه این سوال همیشگی را نپرسید ، یکی از روزها که با مامانم جایی میرفتم ، یکی از همسایه ها که من اصلا نمیشناختم ، به مامانم سلام کرد و از اون لبخندهای معروف مادرهای پسردار تحویل منم داد که دخترتون چه قدر بزرگ شده ، من کوچیک بود دیده بودمش و از این حرف ها ، همین طور که حرف میزدیم ، ماشین کذایی که روزهای قبل دیده بودم نزدیک شد و سرعتشو کم کرد و پنجره را داد پایین و جلوی ما ایستاد ،

همون لحظه چشمامو بستم یعنی منتظر بودم که متلکی چیزی بگه ، اما چطور این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده بود که بایسته !

که ناگهان گفت سلام مامان و نگاهمون به هم گره خورد و هر دو در افق ها محو شدیم ، حالا خانم همسایه جلوی پسرش هی از من تعریف می کرد و منم دلم میخواست سریع صحنه را ترک کنم ، دیگه کلا نشنیده میگرفتم حرف ها را و ...

این طور شد که بعدها کاشف به عمل اومد که هر چه قدر مادر به پسر از خوبی های دختر همسایه گفته بود ، پسرشون گفته بود اصلا😅

و هر چه قدر هم از این طرف از خوبی های پسر همسایه گفته شد ، دختر همسایه گفته بود ، اصلا 😅

و این چنین ، خلاصه که یه جوری با هم رفتار کنید که اگه یه روز برحسب اتفاق و قسمت دوباره بهم رسیدید ، باعث سنجش دیوانگی هم نشید . هنوزم یاد این خاطره که میوفتم خندم میگیره ، قدیمی ها بهش میگن قسمت ، دقیقا مشخص نیست زمان چطور باید بچرخه تا دو نفر درست حسابی بهم برسند ، برای همین غصه ی این چیزها را نخورید ( وبلاگ داره اونایی که توی کوچه خونده را نصیحت میکنه )

یه خاطره از من لو داد😅 ولی جالب بود یادآوریش .

و اینکه پسر همسایه اگه از دختر همسایشون خوشش اومد ، سعی کنه تحت هیچ شرایطی عصبی نشه ، حتی اگه دختر همسایه بهش بد و بیراه گفت ، در نهایت پا به بخت خودش میزنه😁

حسودی ماه و ستاره به اون یکی ستاره

ماه و ستاره ۶ و ۳۰ دقیقه صبح منو بیدار کردند ، بمونه که یه بارم ۴ و چند دقیقه بیدار کرده بودند ، که پاشو صحنه را ببین و حالا بگو فرمانروا کیه ؟

یه آسمون و یه طلوع نارنجی خطی و یه ماه و ستاره ی زیبا که دلشون خواسته به صبح آسمونم فرمان روایی کنند ، بقیه ستاره ها را هم گفتند برید ، این جا برای ماست فقط 🙃 آسمون هم آبی بود ، نمیدونم چرا تو عکس رنگش عوض شد ، فک کنم آسمون یه اعتراضی داشته و فعلا اعتراضش وارد نیست ، ماه و ستاره ارجحیت دارند .

🙃خوب که فکر کردم ، به این نتیجه رسیدم اینا میخواستند غروب جمعه بسازند ، البته توی طلوع ، ماه و ستاره هم به این نتیجه رسیدند طلوع و غروب شبیه همند ، آدما الکی غروب جمعه را بزرگ میکنند 🙂

پ.ن : اینا برعکس بازی کردند از خودم ایده گرفته بودند البته ، اما هنوز نمیدونم چرا به اون ستاره حسودی کرده بودند ؟!

کی بود حالا ؟ اورانوس طور فک کنم 🙂

۴ و ۴۵ دقیقه صبح

آسمونو دو قسمت کردند ، یه قسمت ماه کوچک هلالی و ستاره اش که چه درخشنده هم می تابه به ماه ( ستاره بالا و ماه و پایین نه در امتداد یکدیگر ولی بسیار نزدیک به هم ) و ستاره های خیلی کوچیک در اطرافشون ولی دور ازصحنه ی زیبای خودشون و یه قسمت سیاره با درخشش خاص آبی خودش و کلی ستاره اطرافش ، یه آسمون با فرمانروایی دو تا ستاره 🌟⭐

صبح شده ولی آسمون رنگ شب داره.

داستان امروز

امروز وبلاگ و پسر کوچولو هر دو با هماهنگ شدند و دلشون آش خواسته ، منم بین سبزی آماده و سبزی غیر آماده ، گزینه ی دوم را انتخاب کردم ، از بین سبزی ها ، گشنیز رفت توی داستان امروز ، کلا من به ابتدای هر پدیده ای میرم ، گشنیز ها خیلی سرحال و تازه بودند و بوی خیلی خوبی داشتند ، از ابتدای خواستن وجود گشنیز ، از پاشیده شدن بذر های گشنیز توی زمین ، از آب و بارون ، از نور ،از مراقبت و نگاه پرورش دهنده و از پوشش خاک و تقویت کننده های خاک ، از لبخند خداوند بر پیدایش سبزها ، از برداشته شدنشون از زمین ، از اومدنشون به محل فروش و تا لحظه ای که حس لامسه و بویایی من میگه که اینا گشنیز هستند و از حس بینایی و احساس که تشخیص میده ، گشنیزها امروز از همه ی سبزی ها سرحال ترند. سبزی های آش شامل ، اسفناج ، جعفری ، تره و گشنیز بود ، اینها خوب شسته شدند ، خرد شدند ، رفتند توی قابلمه به همراه نخود و لوبیا و عدس و جهت درمان ، یه عالمه نعنا و پونه ی خشک هم ریختم روشون و آخرین گزینه رشته ی آش .

امروز خونه خیلی بهم ریخته شده ، فعلا با خونه و بهم ریختگی کار ندارم تا آش آماده بشه ، یه نگاهی توی آینه به خودم انداختم ، موها سبک بودند و هر کار کردم بهشون مدل بدم نشد ، در آخر یه کلیپس زدم روشون که احساس کردم اینا باید بسته بشند ، دوباره مدلش بهم ریخت و ازش یه مدل دیگه در اومد و تصمیم گرفتم بقیه موها را به ۵ قسمت تقسیم و به هم ببافم ، که ۳ تاشون مستقل شدند و در نهایت اون دو تا هم شدند ۳ تا و در آخر با کش پاپیونی ۲ قسمت ۳ تایی در کنار هم قرار گرفتند ، فقط خواستند که سمت چپ باشند و هر کار کردم سمت دیگه ای نرفتند ، پاپیون کش موقع زدن کنده شد🥴 و موهای بافته شدند بدون پاپیون ، در عوض پاپیون اومد اینجا ، از آش هم دعوت کرده که بعد بیاد بشینه اینجا .

خیلی سخته ، یه نفر فقط گوینده باشه ، اما یه مهارتی هست که میتونی حین فقط گوینده بودن ، احساس و حرف های گفته نشده از مخاطبی که می شنوه و حرف نمیزنه را توی حرف های خودت بیاری .

و من شنونده ی خوبی بودم که این مهارت را کشف کردم ، همین طوری لبخند😁

رنگ های امروز سبز ، آبی ، سورمه ای ، سبز یواش 🙂

متضاد

وقتی خواسته ی وبلاگ با خواسته ی پسر کوچولو متضاده 🙃

🍂🍃

زیبایی رنگ ها

صبح را با یک لیوان شیر شکلات گرم شروع کردم و سپس به رنگ آبی فکر کردم ، امروز به طور قابل توجهی موها مدلشون بدون برس کشیدن زیبا شده بودند ،با کلیپس ستاره ای کوچولو ، موها را جمع کردم به حالت باز نه بسته ، سپس لاک آبی را برداشته و رنگ را پر رنگ کرده ، لاک آبی داره تموم میشه😕 سپس از سایه آبی را پیدا کرده و ۲ تا رنگ هم بهش اضافه کردم ، امروز موها هم رنگشون زیبا شده بودند و اینکه این رنگ آبی کنار رنگ مشکی خیلی خاص و زیبا میشه.

ماه و ستاره ی دیشب

کم کم به لطف ماه ، شکل ابرها را هم یاد گرفته ام گرچه اسم هایشان یادم میرود ، کلا اسم ها گاهی از یادم می روند ، خودشان بخواهند ماندگار می شوند و نخواهند فراموش !

یه ستاره ی کوچک قرمز کنار ستاره های دیگر که درخشش آنها واضح نبود به زیبایی می درخشید ، کمی بالاتر کنار ابرها ، ستاره ی آبی بسیار درخشنده تر در واحد زمان با سرعت بیشتری نسبت به ستاره ی قرمز می درخشید ، گویا عجله دارد برای درخشیدن در صفحه ی آسمان ، ابرها متراکم و توده ای اطراف نقاشی آسمان را گرفته بودند ، آسمان رنگ آبی شب زده بود به خودش ، ماه هیچ کجای آسمان نبود ....

ستاره ی سیاره ای بالای پنجره به آسمانی که من نگاه می کردم ، نگاه می کردم ، باز هم عجیب بود ، اطراف ستاره گویا چند فلش وجود داشت که سرهای فلش به سمت زمین کج شده بودند ، تصویر بی نظیری از ستاره ی سیاره ای بود .

جنگ

از خواب بیدار شدم 🥴 کجا بودم ؟ وسط جنگ ، کجا ؟ توی اروپا 🥴

اطرافم پر از رنگ های سفید و آبی بود ، افتادم به جون گوگل ، که اینجا که من بودم ، کجا بود ؟ از لیتوانی گرفته تا اسلوونی و بلاروس تا هر کجا که شبیهش باشه را رفتم ، یه چند باری هم توی خواب به خودم میگفتم نکنه تو اسرائیلم ؟ بعد به خودم میگفتم نه اونجا شدت جنگ بالاست ، در نهایت به این نتیجه رسیدم یه جایی شبیه لهستان بودم ، چون جنگی که توش بودم ، مرز کشورش با اون کشور چند قدم فاصله داشت ، یه جای آموزشگاهی بود شبیه آزمایشگاه ، اول شخص بودم در حالیکه یه جاهایی از اول شخص خواب فاصله میگرفتم و میشدم خودم ، وقتی وارد آزمایشگاه شدم ، فاصله گرفتم و حالا یه خانم اروپایی با لباس آبی خاص خودش میدیدم که وارد ازمایشگاه شده بود ، ناگهان جنگ شروع شده بود و حمله ها و خانم باید از آزمایشگاه میومد بیرون ، چند نفری که اونجا بودند را می شناختم انگار سال هاست که این آدم ها و این مکان ها را میشناسم ، ظرفی که حلال داشت را اونایی که از بیرون اومده بودند ، برداشتند با حمله و اعمال ترس ، خانم آبی به طرف میدون شهر از ترس می دوید ، چند نفری که سوار وسیله ای کالسکه مانند بودند و چند تا اسب هم بهش وصل بود ، یه جمعیت زیاد را با خودشون میبردند ، یه نفر از خانم آبی خواست که سوار بشه و خودشو نجات بده ، منم با فاصله دارم نگاه میکنم ، سوار شد و مرز ها مشخص بود ، رنگ ها مشخص ، سفید و آبی و در باد حرکت می کرد .

روی بالکن چوبی با ارتفاع زیاد از شهر نشسته بودم ، روی میز پر از میوه بود ، به میوه ها نگاه کردم و دلم فقط یک نارنگی با پوست سبز سبز تیره خواست و جنگ پایان یافته بود .

احساسم منو برد به تموم کشورهاش شبیه خواب ، اما ظاهرا کشور لهستان بود و هنوز هم نمیدونم چطور میتونی در خواب به این واضحی مرزها را جابجا کنی و حتی شناخت کامل از خیابان ها و مکان های هرگز نرفته داشته باشی و چنان احساس آشنایی با آدم های شهر .

چیزی فراتر از این دنیا در خواب های من است !

امروز چهارشنبه ، دنیا و ذهن ها در مدار نظم و هنوز پاییز است در کشوری به نام ایران 🙂

🍂🍂🍂

شام امشب وبلاگ

وبلاگ برای اینکه بتونه در تاریخش کوکو سیب زمینی را درست و حسابی درست کنه ، از ۳ ماده ی غذایی دیگه در ترکیب کوکو سیب زمینی استفاده کرده و برای اینکه دلش خوش بشه ، مثلا اسمشو گذشتم کوکو سیب زمینی شب پاییزی 🙂

🍂🍂🍂