سه شنبه
نوشتن این خاطره یه جورایی سخته ، برای اینکه گاهی وقت ها واقعا نمیشه تصویر را به حرف تبدیل کرد ، اونم تصاویری که سال ها ازش گذشته ، آیا ذهن به درستی می تواند عینیت ببخشد به خاطره ؟ درها بسته شد ، پشت درهای بسته نشسته بودیم ، اون سال ها آخرین تکنولوژی گوشی ها پیامک زدن و گرفتن و بولوتوث بازی بود ، چند نفر بودیم که کار بانکی داشتیم ، کلا بانک ها زیاد دچار سیستم قطعی می شند و به جز موارد اندکی ، اغلب شامل قطعی سیستم شده ام در بانک ها🙂 یادمه اون سال ها قرار بود یه کار بانکی انجام بشه که زیاد فرصت نداشت ، خوب یادم نبود چی بود ، آخرین روز را انتخاب کردم ، استرس الکی هم براش داشتم ، سیستم ذهنی من اینجوریه که اگه یکی بالای سرم بایسته و بگه مثلا یه خط صاف بکشه ، از پس کشیدن خط بر نمیاد ، البته نه همیشه و اگه در رده بندی adhd ها برم ، از نوع گاهی نه گاهی بله در کار ها هستم ، به این حالت نمیدونم چی میگن ، منظور اینه که دقیقا ذهنت مشخص نیست کی درست و کی اشتباه باشه و گاهی مجبوری با صدای بلند یه رفتاری را متذکر بشی به خودت که مثلا تو بانک که رفتی شماره حساب را اشتباه ننویسی ، اعداد را دقت کن ، ریال و تومن را دقت کن🥴
درها که بسته شد ، همه گوشی هاشون را در آوردن و مشغول خوندن پیامک ها ، پیامک بازی یا مشاهده ی بلوتوث هاشون شدند ، چون چند نفر بیشتر نبودیم ، یک به یک به این آدم ها و رفتارهاشون دقت می کردم که یه آقایی که چند نفر اون طرف تر نشسته بود ، یه دفعه ای پرسید ، ازشون چی می فهمی ؟
برگشتم و نگاه آقا کردم ، تو نگاه اول یه آدم شکسته و داغون میدیدی ، جوری که مطمئن میشدی با اعتیاد شدید شاید همراه باشه ، یه کمی مکث کردم و گفتم اعتیاد به گوشی .
پرسید اعتیاد شما چیه خانم جوان ؟
دقیقا یادمه با همین عنوان سوالو تمام کرد ، جواب دادم آدم ها و رفتارهاشون .
پرسید ، چی ازشون یاد میگیری؟
جواب دادم از این آدم ها ، ندیدن را .
توی این فضا که بیش از یک ساعت طول کشید ، هم صحبت شدن با فردی که نمیشناختی خوب بود ، اما آیا واقعا هم صحبت میشدم ؟
لبخندی زد و گفت ، ندیدن را دیدن باید جالب باشه .
چشمم افتاد به کفش های آقا ، خیلی تعجب کردم ، چون این کفش ها اینجایی نبودند و قیمت بالایی داشتند ، بلافاصله گفت ، تنها چیزی که نشد درست بشه حالت پاهام بود ، الانم خوب نمیتونم راه برم.
گفتم شما سرطان داشتید ؟ بلافاصله گفت ، مطمئن بودم بگی اعتیاد دارید یا داشتید؟
بهش گفتم آدم های سرطانی اگه تو مرحله ی وخیمی باشند شبیه آدم های معتاد میشند ، یه روز یه بیمار سرطانی بهم گفت که ۳ ماه از کارم به کلی دور شدم و وقتی برگشتم پشت سرم گفته بودند معتاد شده است .
از اون نگاه های مهربون آدم های باتجربه تحویلم داد و گفت از بین این آدم ها فکر میکنی کی بالاترین ثروت را داشته باشه ، بیا حدسی یه انتخاب بگیم ،
گفتم ، شما
گفت ، من میخواستم بگم شما
پرسید چرا گفتی من ؟ گفتم از کفش هاتون
پرسیدم چرا گفتید من ؟ جواب داد چون تونستی منو ببینی.
حرفش خیلی عجیب بود ، نوبت آقا شد و یه چیزهایی از کارمند بانک در مورد حساب ارزی شنیدم .
نوبت منم تموم شد و کارمند بانک پرسید ، این آقا را میشناختی ؟
اومدم بگم نه که گفتم نمیدونم ، شاید
و بعد گفت از اون آدم های خاصه .
از در بانک اومدم بیرون ، دیدم ایستاده بیرون در ، بهم گفت امروز سه شنبه است ، درسته ؟
گفتم بله ، چطور
گفت هر سال ، یه روز خاص میاد اینجا و به یک سری از آدم ها کمک میکنه و بعد گذشته و داستان زندگی گذشتشو تعریف کرد.
بهش گفتم چطور اون آدم های خسته را به زندگی بر میگردونی؟
جواب داد تا همیشه همراهیشون کردن حتی اگر بارها و بارها بیفتن.
بهش گفتم ، چه ثروت عجیبی که تمام نشدنی است ، ثروت بخشیدن .
لبخند زد و گفت خانم جوان ثروت دیدن هم عظیم و تمام نشدنی است ، گاهی آدم ها با هم برابرند.
به حرفش خوب فکر کردم و سال هاست که گاه گاهی ذهن اگر یادش نرود یادآوری می کند که شرط بخشیدن ، دیدن است .
وقتی تمام حواس انسان ها در تکنولوژی ها برود ، دیدن از بخشیدن گرفته خواهد شد و بخشیدن بدون دیدن اشتباهاتش زیاد می شود و نابرابری ها با خودش خواهد داشت.
نوشتن خاطره برایم خیلی سخت بود ، صرفا جهت گاهی یادت نرود آدم ها را ببینی ، نوشتمش ، برای خود خودم نوشتمش .









من از لحظه های کوتاه و بلند خوبی ها و بدی ها و تجربه هایم برایت می نویسم