یا بهار سرعتش زیاده یا من دارم زود میگذرم ، این روزها حتی فرصت نوشتن برای وبلاگ هم از ساعت ها سریع می گذرند .
رشته ی افکار را از کجا بگیرم و به کجا برسم ، سخته !
امروز دلم میخواست چهارشنبه باشه ، چون هم یه جورایی بازی اومده بود و هم دلم میخواست خودم بودم و یه چیزهایی به روز خود بودن هدیه میدادم .
دیشب بعد از مدت ها یه جورایی غافلگیر شدم و حتی از ته دل حسابی خندیدم ، خورشید که غروب کرد و رفت و شب اومد ، دلم برای ماه و ستاره ها و حسابی نفس کشیدن زیر آسمون تنگ شد ، برای همین زدیم با پسر کوچولو به آسمون ، یه خبرایی تو آسمون بود ، تصویرش شبیه خبرهای چهارشنبه ی گذشته بود .اون قدری که چهارشنبه از سرکنجکاوی سری زدم به خبرهای آسمون و دیدم نه واقعا خبریه ، چون از ماه خواسته بودم بخنده . همین طور که نفس همراه بود ، یه دفعه ای آسمون شروع کرد به نمایش ، یه لحظه حتی فکر کردم نور افشانیه ، اما درست اون طرف ِ آسمون نمایش شروع شد و پسر کوچولو برای اولین بار چنین صحنه هایی از آسمون میدید ، برخورد ابرها اون طرف ِ آسمون هر بار گوشه ای از آسمون را روشن میکرد و رنگی از گُلی شدن آسمون هم دیده میشد ، با هر صاعقه ای پسر کوچولو میخندید و منم همراهش خندیدم ، دقیقه ها محو تماشا شدیم و لذت بردیم ، ماه حالش خوب بود ، ستاره ها هم بودند ، اطراف ماه و دور از ماه پراکنده شده بودند ، شب بخیر گفتیم به آسمون و یه نگاه پر از عشق به خالقش دادیم .
دیروز خیلی حال و حوصله نداشتم اما با بازی آسمون یه مقدار حوصلم برگشت و مهم تر اینکه شنبه داشت تموم میشد ، پسر کوچولو خواست باهاش بازی کنم که گفتم اول یه کم درس بخونیم ، به شرط تند و کوچولو خودندن قبول کرد ، حروف الفبا را خوندیم و کنار حروف جداگانه ای که نوشته بود آ آ آ آ ن ، که خیلی هم بزرگ مینویسه ، یه ش نوشتم و گفت حالی چی شد ، گفتم : آنش و خوشحال شد که یه کلمه ساخته و تصمیمم اینه که دفعه ی بعد یه د به کلمه هدیه بدیم .
یه کم بازی کردیم و تلویزیون دیدم و مجاب کردن پسر کوچولو برای راهی خواب شدن ، فلاش گوشی را روشن کرده و میگه چراغ خوابمونه امشب ، پرنده را هم گذاشته کنارش ، پرنده هم با دقت چشم دوخته به نور ، نور را گذاشتم کنار و برعکس خوابیدم چون اصرار داره که چراغ نباید تکون بخوره ، شروع میکنم به خوندن داستان و مهم نیست که هنوز مشغول شیطنته ، چون اگه بگه داستان چی شد میگم ، میخواستی گوش کنیو و نوبت کتاب دومه 😏
صفحه ی یکی به آخر کتاب میگه ، میشه دوباره بزاری ؟
از حرفش خندم میگیره ، مگه فیلم و سریال و موزیکه که دوباره بزارم ، برای کتاب باید بگی میشه دوباره بخونی ؟ میگه دوباره بخون .
و نمیدونم اثر رسیدن یکشنبه است که حال ِ خوب تزریق میشه و میگم بله و دوباره از اول میخونم که هم صدای داستان ِ توی کتاب ، آسمون هم شروع میکنه به نور زدن و منم برقی میاد توی ذهنم ، پس اگه اون ابرای اون طرف ِ آسمون بخوان برسن به این طرف دو تا سه ساعت طول میکشه ، اون وقت من همیشه فکر میکردم ابرها سریع زمانو طی می کنند ، نگو ابرها هم ترافیک دارند و یا واقعا زمان بر هستند تا برسند.
فلاش را خاموش کرده و آسمون اتاقمون را روشن میکنه و بوی بارون 😍
مثلا قراره ما بخوابیم ، داستان سنجاب ها و خرگوش ها تموم میشه ، که پسر کوچولو میره گشتی بزنه و سریع برگرده ، یه نگاهی به گوشی میندازم از این تبلیغاتیا ، یه شربت چند رنگ گذاشته که جلوی مهمون هات آب نیار ، خلاقیت داشته باش و شربت چند رنگ بیار ، میریم توی کانالش همه جور چرند و پرندی هست الا شربت چند رنگ ، لفت داده و یه خودتی نصارش میکنم و میریم از گوگل میپرسیم ، پسر کوچولو بر میگرده و عاشق رنگ ها شده ، بلاخره یکی درست و حسابی توضیح داده ، آخه قاطی کردن سون آپ و آب میوه پالپی صنعتی و ...مهمون چنین غلیظ بنوشه که بعدش آب میخواد و والا بسی راضی تره از اول بهش آب بدیم . چه قدر تشخیص ظاهر از باطن سخته ، این روش را قبول ندارم اما روش گل پنیرک و رنگدانه های طبیعی را میپذیرم .
خوب دیگه باید بخوابیم ، آسمونم آروم شده ، نسیم خنک هم پلک هامونو نوازش میده که یه دفعه پسرکوچولو با هیجان میگه شارکی دو دو دو دو
شاعر این ترانه ی کودکانه کیه ؟😅 و هردو از ته دل غش میکنیم از خنده ، این جوریا هر دو شارکی دو دو دو را میخونیم و بازی خل و چل بازی مادر و پسر ادامه پیدا میکنه و مگه حالا میخوابه .
ساعت از ۱۲ میگذره و یکشنبه و آرامش ِ جان از راه رسیده و بلاخره میخوابیم.
امروز یکشنبه ، هوا عالی تر از عالی ، صبح زیبا ، زندگی اما شلوغ ، پسر کوچولو بازی میخواد ، کلی بازی میکنیم ، بعد از بازی های نشستنی ، بازی حرکتی میخواد ، قایم موشک و گرگم به هوا و این دومی واقعا خیلی میچسبه بهمون و ظاهر خونه را جمع میکنم و یه سوال ذهنی که یه بار یه نفر پرسیده و بی جواب مونده میاد به ذهنم که میخوام خوب گوش کنه جوابو .
چرا پولدارها این مشکلات را ندارند ؟
قبل سوالش یکی یکی گفته وسایل خونه پشت سر هم خراب شدند ، فلان بلا سر ِ خودش اومده ، اومده یه کم خوب بشه بره سر کار که بچش مریض شده و اومده بره فلان جا که یه بلای دیگه فرا رسیده و با دلی شکسته میپرسه چرا همه ی این مشکلات برای امثال ما فقط اتفاق میوفته ؟
جواب :
وسایل پولدارها خراب نمیشه ، چون اونا بعد از یکی دوسال یا نهایت سه سال خودکار زمان عوض کردن وسایلشون میرسه ، اگه مشکلی هم پیش بیاد با یه تلفن و رو حساب ِ آشنایی با فلان شخص ، کارشون در سریع ترین زمان ممکن انجام میشه ، در مورد بد شانسی ها و حوادث هم چون دغدغه های زیاد ِ کوچک ندارند ، حواسشون جمع تره ، البته اونا هم دغدغه دارند ولی دغدغه هاشون معمولا رقابت مالی هست و در بهترین حالت ممکن ، دغدغه ی حامی و نجات شدن .
اما مریض شدن برای همه هست ، نکته اینه که وقتی کسی دغدغه و اضطراب و نگرانی هاش کم باشه به لحاظ روحی سریع تر درمان میشه ، همچنین به دلیل فکر نکردن به هزینه های درمانش .
مورد بعدی وابستگی ها و علائق هست ، معمولا انسان ها تا حدودی وابستگی دارند ، یکی از نویسنده ها میگفت ، تا کسی وابسته نباشه نمیتونه مستقل باشه ، روی این جمله باید فکر کرد ، آیا یک جاهایی مسیر برای هر دو قشر یکسان نبوده ؟! آیا زمان بهترین دلیل استقلال ها نمیتواند باشد ؟
روز ِ زیبای منم شروع شده بود ، با نقص فنی لباس شویی و یخچال و حتی شیر آشپزخونه که فعلا به دلیل یک سری مسائل نمیشه حلشون کرد.
دیشب بعد از آن حال خوب ، چشمانم بسته شد و وقتی خورشید طلوع کرد ناگهان خوابی که دیده بودم یادم آمد ، بهم گفت این صندلی برای استراحت کردنه ، خودش مخترعش بود ، نشستم و استراحت کردم که یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت ، چشماتو ببند و استراحت کن ، یه سرم بهم وصل کرد و گفت روحت خستس و لازمه واست ، بیدار شدمو گفتم کاش توی واقعیت هم چنین سرمی وجود داشت که به روح تزریق میشد.
یادت باشه توی این زمین خاکی و گلی و حتی گاهی باتلاقی ، مشکلات به مشابه در حال چرخیدن بین آدم ها هست ، برخی کوچک و برخی بزرگ ، برخی زود حل شده و برخی دیر حل ، اولویت و مهم ترینش را بفرست به آسمون و منتظر باش و تلاشتو تا جایی که خودت دلیل آسیب خودت نشی انجام بده ، ناگهان میبینی زمان گذشته و لبخند به لب هایت آماده است و سختی های دیروز امروز برایت تجربه شده است.
رشته ی افکارم به آخرین جمله ی سوال کننده میرسه ، اگه با تمام سختی ها امروز حال دخترت خوبه و پا به پای دوستاش بازی میکنه ، اگه لبخندشو داری ، اگه خودتو کنارش داری محکم بغلش کن که درست برعکس زندگی شما ، یه زمانی زندگی یه نفر را دیدم که آرزو داشت تمام دارایی هاش گرفته میشد و دخترش باهاش آشتی می کرد ، اگه بخوام تضاد ها را بگم اون قدر زیاده که نگو ، ما حق داریم ناراحت بشیم ، حق داریم گله کنیم ، حق داریم درد و دل کنیم ، حق داریم کم بیاریم ، حتی ببازیم و تسلیم بشیم ، اما بازی دنیا همینه و گاهی ادامه دادن خودش ارزشمند ترین نتیجه ی بازیه .
🍀🙂