جبران

مثلا روز ِ آخر اردیبهشت خواسته جبران کنه ، گل ، بارون بهاری ، هوای خنک ، نفس ، زیبایی ، شنیدن ، دوست داشتن و دوست داشته شدن ، جاری آب ، ستاره های آسمون که تا حالا ندیدمشون همه را جمع کرده و میگه هدیه هاتو دوست داشتی ، میگم ماه چی ؟

میگه اردیبهشت که ماه نمی خواد

میگم ، ستاره های خودم چی ؟

میگه اردیبهشت که ستاره نمی خواد.

میگم پس این ستاره های نا آشنا چین ؟ که اومدن تو آسمون ، میگه اینا زیادی کنجکاو بودند ، اومدند ببینند چی شده که اردیبهشت ، روی زمین این همه هدیه گذاشته .

هدیه هامو یکی یکی جمع میکنم و از داشتنشون پر از حس بهشت میشم ، یه نفس جانانه می کشم و میگم ، راستی راستی فردا خرداده !

خرداد یه جوریه نه ؟ 🥴من زیاد این ماهو درک نمیکنم .

میگه ، میخوای اون روزای اردیبهشت که باهاشون قهر بودی و بیاریم تو خرداد ؟

خرداد و خط بزنیم و بگیم دوباره اردیبهشت ، چطوره ؟

من :😍

دوباره اردیبهشت باز می گردم ، میان این بهشت کوچه باغی از بهار ِ نارنج ها و یاس ها و رز ها به من بدهکاری .

🌺🍀🌺

شعر ِ شب

دلم میخواست این نوشته ، دو تا عنوان داشت ، اما چون یه عنوان میشه اولش گذاشت ، دومین عنوانو میزارم آخرش ...

خیلی وقته شعر ِ شب نخوندم ، چرخیدن توی دنیای شعر ِ نو ، توی سکوت چه زیباست ، گاهی وقتی ها اون قدر میخونی تا شعری زیبا به نظرت بیاد ، گاهی وقت ها هم شعرهای زیبا یکی یکی میان .وزن شعر ها و کلمات ِ جدید در شعرها را دوست داشتم.

یه مصرع از شعر را خونده به وزن همون شعر که خونده ، در جواب شعری که خونده ، یه شعر دیگه سروده شده ، زیبا بود هر دو شعر مرتبط.

سرگیجه گرفتم چه تماشای عجیبی است

از هاله ی تاری که شده سد نگاهم

جواب شعر :

من ملتهب و گیج به سرگیجه ی شعرت...

......

احسنت به تو با قلم ابلاغ نمودی

عنوان :

حسودی دلچسب به شعر و جواب و شعر

یکشنبه آخرین روز اردیبهشت.

بنفش مثل بنفش

وبلاگم افسرده شده ، واسه همین رنگ بنفش زدم به دیوارش که از افسردگی در بیاد تا من خودم سر فرصت حال و هواشو عوض کنم.

آقایون هم بهتره کلاس رنگ شناسی برند ، یعنی چه ، آدم تو افسردگی بخنده🙃 ، کت ِ آجری خانم را به جای کت ِ گل بهی اشتباه نگیرند و ببرند یه شهر دیگه که خانم قبل تر رفته و عروسی دعوته .

به روز شده ی لبخندی بلاگفا :

فرم ِ مدرسه ی خانم را بردید بپوشه عروسه ، به به ، وبلاگ تو افسردگی چه قدر به این رنگ شناسی خندید 🙂

در ضمن رنگ یاسی ، صورتی نیست ، بنفش هم نیست ، بنفش را با یاسی ( 🥴 ) قاطی نکنید.

مقایسه

این اردیبهشت ، اردیبهشت من نبود ، قابل توجه ی اونایی که همیشه دنبال مقایسه اند ، کل اردیبهشت برای من اردیبهشت نبود !

چند روز باقی مانده اش را هم در تقویم ضربدر میزنم که بدانم رفته است و تمام !

اما با وجود تمام ِ این اردیبهشت نبودنش ، به من درسی بزرگ از شناختن داد ، راستی میدانستی آدم ها وقتی یخ بزنند دیگر هیچ چیزی روی آنها اثر نمی گذارد و با نهایت تاسف

به تمام تاثیرها و اثر گذارها می خندند ، لبخند مصنوعی یخ زده !

و سرانجام می گذرند .

سرخوشی سال ها پیش🥴 :

یک سال اردیبهشت هم به سرم زده بود بروم ، کنسرت ایوان بند ، تا این لحظه کنسرت رفتن لغوه ، برای اینکه پسر کوچولو تحمل صدای بلند را ندارد .

شناخت : به اینا ، شعر ِ ....هم بدند ، باز هم خوب می خوانند و نوازنده هم باز هم خوب می نوازد ‌، پس ثابت کردند ، زیبا شنیدن میتونه منهای شعر باشه.

بقیه ی شناخت هام هم آدم ها و انسانیت هاشون بود ، یه روزی تک تکشونو می نویسم .

دوشنبه و اردیبهشت

امروز دوشنبه ، قبل ترها روز سکوت بود ، بعد ترها شد روز غر زدن ، بعد ترها هر جور دلش می خواد با نکته هاش .

وبلاگ بلاخره ساکت شد ، اما امروز موفق شد چپ چپ نگاه کنه و منم در جوابش فقط می تونم بگم ،

تماشا نکن ، غم تماشا ندارد‌.

اما چون وبلاگ مفهوم متوجه نیست ، از روز واسش می گم :

-چون موها با بیداری زیبا شده بودند ، پس روز قشنگیه ، احتمالا هنوز اردیبهشته ، گنجشک ها و گنجشک سانان به شدت در هوای اردیبهشت حرف برای گفتن دارند ، پرنده امروز در جواب سلام و صبح بخیر من عکس العمل نشون داد و یه چیزهایی جیک جیک طور گفت .

- چند خبر اول صبح را توی آفتاب خوندم ، مجله ی ترجمان را به عنوان دیوونه ترین مجله ی ایرونی اعلام می کنم ، چون هزارتا ذهن شلوغ می نویسندش و وای به حال ِ اون ذهن شلوغی که بخواد از لابه لای اون شلوغی ها ، یه چیزی بخونه ، چون یکی از ذهن ها با ذهن من هماهنگ بود ، اونو از وسط مجله خوندم ، اینکه تو ذهن نوجوانان چی میگذره .

- ذهن من قبل خوندن مجله : واقعا کودکان ، بچه ها و نوجوانان حق دارند ذهنشون با ذهن ما کاملا فرق کنه و ما بزرگ تر ها ، قدرت درکمون کمه و همش در حال دیکته کردن دستورات مغز خودمون هستیم ، یه وقت هایی فقط کافیه باهاشون هم مسیر بشیم و تا رسیدیم به اشتباه و خلاف دستور مغز خودمون ، لبخند بزنیم و بگیم دفعه ی بعد میتونیم یه جور دیگه مسیر را بریم ، چطوره ؟ و تحکم را نگهش داریم برای آسیب زننده ترین مسیر .

ولی مگه حس خود برتری و بزرگ سالانمون این اجازه را میده ؟ ولی باید بده ، بهتره که اجازه بده .

فرانسیس جنسن، نویسنده و عصب‌شناس :

شما باید لوب‌های پیشانی نوجوانتان باشید، تا زمانی که مغزهایشان کاملاً سیم‌کشی شود». ظاهراً منظورش این است که در بیشتر اوقات تحکم داشته باشید.

جمله ی ظاهرا منظورش این است ، از

الیزابت کولبرت

است و برای واقعا منظورش چیه ، باید رفت از خود نویسنده پرسید 🙂

اینم از اتصال ذهنی امروز 🍀

هوای زمستونی تو بهار

هفته ی پیش از گرما میخواستم کولر را روشن کنم ، وضعیت الان ِ من : خوبه پکیج را ببرم به حالت زمستونی ، چرا این قدر هوا سرده ؟ واقعا هوا سرده فکر کنم ، اول صبح دیدم روی کوه ها برف نشسته ، اون قدر هوا صاف و آبی بود ، دو ساعت بعد چی دیده میشد ؟ روی کوه ها فقط دود 😐

حس کردم امروز حالم خوبه و خونه را جمع و جور کردم و جارو برقی کشیدم و چایی خوردم و استراحت ، واقعا خوبم ؟

اعداد که میگن نه !

پسر کوچولو خواست بازی کنه ، میگم من زیاد حرف نمیزنم ، ۵ دقیقه بعد ، پسر کوچولو ، من خستم ، من : منم .

بستنی خورده و میره کارتون ببینه ....یه مقداری گلوش بهم ریخته .

کرونای منم ، از روز اول هوس اسپاگتی کرده ، میگه اسپاگتیش هم حتما 1.4 دوروم باید باشه ، رنگشم آبی ، اون آبی نه ها ، این یکی آبی که عکس چنگال داره . مجبور شدم با همین اوضاع درستش کنم ، بعد که خیالش راحت شده ناهار اسپاگتی داریم ، یواش یواش ضربان قلب را کم کرده ، از 93 هم نمیاد پایین ، بعد هم میخنده میگه نگران نباش اون یکی را 93 نمیکنم ، همون 96 خوبه که سرپا باشی.

بمونه یادگاری که چه بلاهایی سر ما آوردی 😔

دلخور میشه از ...

امروز چهارشنبه و داستان ِ از چی دلخور میشه رسید به این هفته ، ماه قرار بود بچرخه و لبخند بزنه و اما با وجود تمام تلاش های پرنده ها و ستاره ها ، نتونست ، زوری نیست که ، اما من از حرکتش خندم گرفت ، بهش میگم این کیه پشتت ماه ؟ یه جوری چرخیدی ها اما ، بازم روی تو به روی من نیست ، من این پایینم ، تو داری بالا را نگاه میکنی ، میگه تقصیر بهرام خان ِ ، میگم آ آ آ ، پس ایشون که کنارته سیاره ی بهرامه ، میگه آره گفتی بچرخ ، منم چرخیدم نزدیک بود بیفتم ، بهرام اومده نگهم داشته که نیفتم .

پس باید منتظر باشیم تا چهارشنبه بیاد وبریم به داستان ...

ماه ، تو وقتی کسیو نشناسی نگاهش میکنی ؟ منظورم اینه که فکر کن اصلا آدمی به تو و آسمون سر نزنه ولی تو نگاهش کنی ، ماه میگه آره شده ،میگم چه طوری ؟ میگه فرض کن اون آدمه با آدمی باشه که من میشناسمش ، برای همین من اونم نگاه میکنم ، میگم روی زمین آدما تا خوب ندرخشند کسی نگاهشون نمیکنه یا خوب نگاهشون نمیکنه و از همه بدتر فکر کن آدم های نشاخته بین آدم هایی باشند که همیشه معروف و شناخته شده هستند ، اونا گرچه تلاششونو میکنند و بازی را ادامه میدند اما نتیجه همیشه مشخصه ، همیشه قوی ها و شناخته شده ها برنده میشند ، ماه میگه ، خوب اونا هم یه زمانی ناشناخته بودند ، میگم نه فکر کن شناخته شده ها همیشه باقی بمونند ، آدمای جدید و ناشناخته بینشون گم میشند ، از نظر من اینا هرچه قدر هم تلاش کنند به اونا نمیرسند ، مگر اینکه فقط بخوان شانسشونو امتحان کنند ، ماه ناراحت میشه و میگه میفهمم چی میگی .

میگم ماه ، میدونستی یه گل داریم به نام گل ِ خوش شانسی ، من میخوام گل ِ خوش شانسی را به ناشناخته ها هدیه بدم ، به نظرت اثر داره و روی نتیجه بازی تاثیر داره ، از طرفی چون یه بار گفتم کسیو ناشناخته ها را نگاه نمیکنه ، دلم میخواد این بار بازی یه جور دیگه باشه .

ماه میگه ، گل خوش شانسی چه قدر خوش رنگه ، اول اسمش چیه ؟ میگم عکسشو بعدا میزارم اینجا که یادت نره.

بازی میگه رنگ ها را تبدیل کن و منم یه روز چهارشنبه تبدیل میکنم ، هوا بارونیه ، دلم بستنی میخواد اونم فضای باز ، بارون نم میزنه ، فضا شلوغ و برای بستنی خوردن هم باید تو صف ایستاد ، کم کم بعضی ها دل میکنند از فضا ، اینجا هم بستنی میخورند ، هم دود ، خوبیش اینه که فضا آزاده و دود ماندگار نیست ، میگم اینا که این قدر دود را دوست دارند واسشون یه تابلو بزنند ،،مکان لذت بردن دودی ها ، برای ما هم جداگانه بزنند مکان لذت بردن غیر دودی ها ، ماه میگه نمیشه ، اینا خانوادگی میان یه جا دور هم جمع بشند ، ممکنه از هم جدا بشند ، میریم داخل و بازی شروع میشه ، یه دختر کوچولو داره ، با جمع خانوادگیشون سر میز هستند ، مامان ِ بچه داره قلیون میکشه و دودش در اطراف بچه ، دلم برای دختر کوچولو میسوزه ، ماه میگه نسوزه ، الان دود را نکشه ، چند سال بعد میکشه ، فرقی نداره ، میگم معلومه برای تو زمان مفهومی نداره .

قسمت جالب ماجرا داره شروع میشه ، بازی رنگ ، سبز را به آبی برگردون ، میگم از هم دورند ؟ ماه میگه مامانشه ، میگم مقصر کیه حالا ؟ میگه نظر تو چیه ؟ میگم حس میکنم هر دو مقصرند ، روی لباس آبی یه پیام هست ، مهربون باش ، اما این پیام امروز نیست ، پیام امروزمو من زودتر گرفتم ، عکسشم گرفتم : شادمانی ما ، شاد کردن ِ شماست ، مسئول شادمانی هم گفت آدم وقتی بچه دار میشه باید با چنگ و دندون بچشو بزرگ کنه و خودش یه داستان تعریف کرد ، آبی از مامانش که سبزه میخواد مهربون باشه ، به صورت هم کم نگاه نمیکنند ، مامان هم دلخوره ، اما از نظر من همین که الان با هم اینجا نشستند خوبه اما کاش بیشتر با هم حرف میزدند بیشتر به صورت هم نگاه میکردند ، ما از وسط ماجرا میرسیم و هیچی از ابتداش نمیدونیم ، آبی دود را میفرسته هوا و میگم خوبه از ما فاصله دارند.

میریم با پسرکوچولو بستنی سفارش بدیم ، شلوغه خیلی شلوغ ، بازی ذهن خوانی شروع میشه ، دو نفر جلوی ما هستند ، میگم الان نفر دومی در مورد زیاد بودن سفارش نفر اولی چی میگه ؟ نفر اولی به حرف میاد که این مسئول بستنی کنده ، دومی که منو نمیبینه میگه آره انگار واقعا کنده و برای این همه آدم یه نفر کافی نیست . دومی میشه نفر اول و خودشم سفارشش زیاده ، برمیگرده و میبینه من منتظرم ، توی ذهنم یه چیزی میگم و لبخند میزنم و فکر میکنه من دارم غر میزنم ، میگه ببخشید ها ، سفارشمون زیاده ، شما اذیت میشید ، بهش میگم کاش این شیشه وجود نداشت و یا باز میشد ، خودمون بستنی هامونو انتخاب میکردیم ، لبخند میزنه و خیالش راحت میشه که من با تعدد سفارش هاش خسته نشدم .

بستنی ها خورده میشه و بر میگردیم سوار ماشین بشیم ، حواسم میره به ماه ، پس این رویداد نجومی این هفته که ماه سیاره ها را دور خودش جمع کرده و دوتا سیاره را هم نزدیک خودش میاره ، امشبه ، در ماشین را باز میکنم و ماه حواسمو پرت میکنه و نمیدونم چی میشه که در بسته میشه و درد میاد سراغم 😔، چرا این طور شد ، بعد از اینکه سوار میشم و درد هم زیاده ، تنها یه نتیجه میگیرم که آینه ی ماشین کناری نیمه باز بوده و با یه تماس کوچک آینه باز شده و به در فشار آورده و در خودکار بسته شده ، از دست ِ ماه دلخور میشم ، ماه میگه تقصیر خودته ، روز آبی رنگ ، قرمز خلیج فارسی روی زمین می درخشید .🥴

یه گوشه از چهارشنبه موند ، کنار امتداد نگاه هایمان به پیوستن آبی ِ آسمان و زمین .

اصلا انتظار چنین غافل گیرانه ی بهاری را نداشتم ولی چه میشه کرد ، وقتی تو مسیر درد میوفتی تنها راهش اینه که همراهیش کنی ، دل خوشی های امروزم این بود که شربت ضد سرفه ی گیاهی ۱۰ درصد سرفه را تسکین بخشید و آسمونم بارید و چند تا نفس تمیز کشیدم ، سرمو گذاشتم روی بالش که بخوابم که پسر کوچولو گفت من ماهو از پنجره میبینم ( الان هم که می نویسم دلم میخواد خوابم ببره ، اما سرفه ها نمیزارن ، می نویسم کلماتو که حواسم پرت بشه ) تعجب کردم ، چطور ماه خودشو رسوند باز به پنجره ؟ گفتم شاید اشتباه دیده و چشمامو بستم.

مهمون نمیاد ، نمیاد ، نمیاد وقتی میاد سر زده میان ، حال و روز منو که دیدند فرار کردند. نمیدونم خونه چطوری امروز تقریبا مرتب مونده بود البته صبح به پسر کوچولو گفتم من واقعا توان مرتب کردن خونه را ندارم و از استراحت کردن من سوء استفاده نکن و این شد که خونه خیلی بهم نریخت اینم‌ یه حس ِ پنهون شادی که با این اوضاع و حال من ، خونه مرتبه.

برای خودم سوپ درست کردم و حس همدلیم موقع سوپ درست کردن برای آدم های تنها و مریض هم تداعی شد و هویج هم نداشتیم به جای هویج لوبیا سبز ریختم ، با پسر کوچولو نشستیم سوپ بخوریم که اولین قاشق را که خورد گفت ، این خوشمزه ترین سوپ دنیاست ، امتحانش کردم و دیدم واقعا خوشمزه شده و احتمالا به دلیل اضافه کردن چاشنی همدلی بوده.

دو سه بار با ناراحتی اومده میگه چرا ناراحتی مامان ؟

میگم ناراحت نیستم ، مریضم و همه ی بدنم درد میکنه .

میگه چیکار کنم خوب بشی ؟ میگم همکاری ، حواسش بهم بود از دور و وقتی دید رفتم سراغ قرص ها ، میگه بزار من واست باز کنم ، قرصو باز کرده و میزاره دستم و میخورم و با اینکه میدونم اثرش به بدن درد و سر درد کافی نیست ، اما چون عشق توش هست ، دلم قرص میشه که هست.

شوهری این بار یادش رفت بگه ، سریع دوتا قرص سرماخوردگی بخور ، تنها درمانش همینه ، همچنین یادش رفت جمله ی معروف همیشگی مبنی بر اینکه داروتو خوردی را بپرسه ، قرار بود شربت ضد سرفه جدید بخره که با اومدن مهمون ها کلا یادش رفت .

یاد ِ سرم توی خواب افتادم و گفتم خوبه اون سرم را به روحم زدند وگرنه الان روح هم اوضاعش بدتر از جسم می بود. با این تفاسیر از سال گذشته تا کنون ، هر دوماه یکبار ما ( من و پسر کوچولو) به چنین وضعی دچار بودیم و از سه روز تا یک هفته اوج بیماری داشتیم و کم کم بهبودی ، برای من تشدید سردرد های سینوسی و میگرنی بعدش هم بوده ولی چه میشه کرد ، ما جزء دسته های بگیر هستیم و می نویسیم که یادگار بمونه ، که مبارز ه ی سختی داشتیم با ویروس.

از پسر کوچولو میخوام امشب زود بخوابه تا منم استراحت کنم ، توی ذهنم یکی دوساعت شیطنت های قبل خواب می چرخه ، سرشو میزاره کنار سرم و چند ثانیه بعد میبینم که خوابش برده ، علائم داره ولی ضعیفه یا به شدت من شروع نشده یا دفعه ی قبلی که خیلی علائم داشته، این بار راحت تر شده و امیدوارم ویروس دور و بر پسرکوچولو نگرده.

بی محلی های امروزم را سر سایه ها خالی کرده بود و با قاشق اسباب بازی هاش ، خونه های سایه را خالی کرده بود و همشونو ریخته بود روی میز آرایش و با رژ لب هم روی در کرم دست خط خطی کرده بود ، دستمال دادم دستشو گفتم برو تمیز کن با تحکم ِ ناشی از بهم ریختن اعصاب و سریع رفت آثار هنریشو پاک کرد.

از پنجره آسمونو نگاه کردم و دیدم ماه نشسته روبروی پنجره ، دلم گرفته و خسته و درد دارم و دلم میخواد با تموم شدن ِ جمله یه نقطه بزارم آخر سرفه ها و درد ها و بگم شب بخیر.

سکوت

چرا این قدر مریض میشید که به ما هم سرایت پیدا کنه ، مریض نشید دیگه ، من که خسته شدم .

امروز دارم خفه میشم ، دیشب قبل خواب هم ، اولش فکر کردم آلرژیه و این حرفا ، امروز بدن درد گفت که نخیر آلرژی نیست 😔

حسم میگه هوا هم آلودست و سنگین .

اگرچه واژه ها هم شکستند اما لبخند زدند

یا بهار سرعتش زیاده یا من دارم زود میگذرم ، این روزها حتی فرصت نوشتن برای وبلاگ هم از ساعت ها سریع می گذرند .

رشته ی افکار را از کجا بگیرم و به کجا برسم ، سخته !

امروز دلم میخواست چهارشنبه باشه ، چون هم یه جورایی بازی اومده بود و هم دلم میخواست خودم بودم و یه چیزهایی به روز خود بودن هدیه میدادم .

دیشب بعد از مدت ها یه جورایی غافلگیر شدم و حتی از ته دل حسابی خندیدم ، خورشید که غروب کرد و رفت و شب اومد ، دلم برای ماه و ستاره ها و حسابی نفس کشیدن زیر آسمون تنگ شد ، برای همین زدیم با پسر کوچولو به آسمون ، یه خبرایی تو آسمون بود ، تصویرش شبیه خبرهای چهارشنبه ی گذشته بود .اون قدری که چهارشنبه از سرکنجکاوی سری زدم به خبرهای آسمون و دیدم نه واقعا خبریه ، چون از ماه خواسته بودم بخنده . همین طور که نفس همراه بود ، یه دفعه ای آسمون شروع کرد به نمایش ، یه لحظه حتی فکر کردم نور افشانیه ، اما درست اون طرف ِ آسمون نمایش شروع شد و پسر کوچولو برای اولین بار چنین صحنه هایی از آسمون میدید ، برخورد ابرها اون طرف ِ آسمون هر بار گوشه ای از آسمون را روشن میکرد و رنگی از گُلی شدن آسمون هم دیده میشد ، با هر صاعقه ای پسر کوچولو میخندید و منم همراهش خندیدم ، دقیقه ها محو تماشا شدیم و لذت بردیم ، ماه حالش خوب بود ، ستاره ها هم بودند ، اطراف ماه و دور از ماه پراکنده شده بودند ، شب بخیر گفتیم به آسمون و یه نگاه پر از عشق به خالقش دادیم .

دیروز خیلی حال و حوصله نداشتم اما با بازی آسمون یه مقدار حوصلم برگشت و مهم تر اینکه شنبه داشت تموم میشد ، پسر کوچولو خواست باهاش بازی کنم که گفتم اول یه کم درس بخونیم ، به شرط تند و کوچولو خودندن قبول کرد ، حروف الفبا را خوندیم و کنار حروف جداگانه ای که نوشته بود آ آ آ آ ن ، که خیلی هم بزرگ مینویسه ، یه ش نوشتم و گفت حالی چی شد ، گفتم : آنش و خوشحال شد که یه کلمه ساخته و تصمیمم اینه که دفعه ی بعد یه د به کلمه هدیه بدیم .

یه کم بازی کردیم و تلویزیون دیدم و مجاب کردن پسر کوچولو برای راهی خواب شدن ، فلاش گوشی را روشن کرده و میگه چراغ خوابمونه امشب ، پرنده را هم گذاشته کنارش ، پرنده هم با دقت چشم دوخته به نور ، نور را گذاشتم کنار و برعکس خوابیدم چون اصرار داره که چراغ نباید تکون بخوره ، شروع میکنم به خوندن داستان و مهم نیست که هنوز مشغول شیطنته ، چون اگه بگه داستان چی شد میگم ، میخواستی گوش کنیو و نوبت کتاب دومه 😏

صفحه ی یکی به آخر کتاب میگه ، میشه دوباره بزاری ؟

از حرفش خندم میگیره ، مگه فیلم و سریال و موزیکه که دوباره بزارم ، برای کتاب باید بگی میشه دوباره بخونی ؟ میگه دوباره بخون .

و نمیدونم اثر رسیدن یکشنبه است که حال ِ خوب تزریق میشه و میگم بله و دوباره از اول میخونم که هم صدای داستان ِ توی کتاب ، آسمون هم شروع میکنه به نور زدن و منم برقی میاد توی ذهنم ، پس اگه اون ابرای اون طرف ِ آسمون بخوان برسن به این طرف دو تا سه ساعت طول میکشه ، اون وقت من همیشه فکر میکردم ابرها سریع زمانو طی می کنند ، نگو ابرها هم ترافیک دارند و یا واقعا زمان بر هستند تا برسند.

فلاش را خاموش کرده و آسمون اتاقمون را روشن میکنه و بوی بارون 😍

مثلا قراره ما بخوابیم ، داستان سنجاب ها و خرگوش ها تموم میشه ، که پسر کوچولو میره گشتی بزنه و سریع برگرده ، یه نگاهی به گوشی میندازم از این تبلیغاتیا ، یه شربت چند رنگ گذاشته که جلوی مهمون هات آب نیار ، خلاقیت داشته باش و شربت چند رنگ بیار ، میریم توی کانالش همه جور چرند و پرندی هست الا شربت چند رنگ ، لفت داده و یه خودتی نصارش میکنم و میریم از گوگل میپرسیم ، پسر کوچولو بر میگرده و عاشق رنگ ها شده ، بلاخره یکی درست و حسابی توضیح داده ، آخه قاطی کردن سون آپ و آب میوه پالپی صنعتی و ...مهمون چنین غلیظ بنوشه که بعدش آب میخواد و والا بسی راضی تره از اول بهش آب بدیم . چه قدر تشخیص ظاهر از باطن سخته ، این روش را قبول ندارم اما روش گل پنیرک و رنگدانه های طبیعی را میپذیرم .

خوب دیگه باید بخوابیم ، آسمونم آروم شده ، نسیم خنک هم پلک هامونو نوازش میده که یه دفعه پسرکوچولو با هیجان میگه شارکی دو دو دو دو

شاعر این ترانه ی کودکانه کیه ؟😅 و هردو از ته دل غش میکنیم از خنده ، این جوریا هر دو شارکی دو دو دو را میخونیم و بازی خل و چل بازی مادر و پسر ادامه پیدا میکنه و مگه حالا میخوابه .

ساعت از ۱۲ میگذره و یکشنبه و آرامش ِ جان از راه رسیده و بلاخره میخوابیم.

امروز یکشنبه ، هوا عالی تر از عالی ، صبح زیبا ، زندگی اما شلوغ ، پسر کوچولو بازی میخواد ، کلی بازی میکنیم ، بعد از بازی های نشستنی ، بازی حرکتی میخواد ، قایم موشک و گرگم به هوا و این دومی واقعا خیلی میچسبه بهمون و ظاهر خونه را جمع میکنم و یه سوال ذهنی که یه بار یه نفر پرسیده و بی جواب مونده میاد به ذهنم که میخوام خوب گوش کنه جوابو .

چرا پولدارها این مشکلات را ندارند ؟

قبل سوالش یکی یکی گفته وسایل خونه پشت سر هم خراب شدند ، فلان بلا سر ِ خودش اومده ، اومده یه کم خوب بشه بره سر کار که بچش مریض شده و اومده بره فلان جا که یه بلای دیگه فرا رسیده و با دلی شکسته میپرسه چرا همه ی این مشکلات برای امثال ما فقط اتفاق میوفته ؟

جواب :

وسایل پولدارها خراب نمیشه ، چون اونا بعد از یکی دوسال یا نهایت سه سال خودکار زمان عوض کردن وسایلشون میرسه ، اگه مشکلی هم پیش بیاد با یه تلفن و رو حساب ِ آشنایی با فلان شخص ، کارشون در سریع ترین زمان ممکن انجام میشه ، در مورد بد شانسی ها و حوادث هم چون دغدغه های زیاد ِ کوچک ندارند ، حواسشون جمع تره ، البته اونا هم دغدغه دارند ولی دغدغه هاشون معمولا رقابت مالی هست و در بهترین حالت ممکن ، دغدغه ی حامی و نجات شدن .

اما مریض شدن برای همه هست ، نکته اینه که وقتی کسی دغدغه و اضطراب و نگرانی هاش کم باشه به لحاظ روحی سریع تر درمان میشه ، همچنین به دلیل فکر نکردن به هزینه های درمانش .

مورد بعدی وابستگی ها و علائق هست ، معمولا انسان ها تا حدودی وابستگی دارند ، یکی از نویسنده ها میگفت ، تا کسی وابسته نباشه نمیتونه مستقل باشه ، روی این جمله باید فکر کرد ، آیا یک جاهایی مسیر برای هر دو قشر یکسان نبوده ؟! آیا زمان بهترین دلیل استقلال ها نمیتواند باشد ؟

روز ِ زیبای منم شروع شده بود ، با نقص فنی لباس شویی و یخچال و حتی شیر آشپزخونه که فعلا به دلیل یک سری مسائل نمیشه حلشون کرد.

دیشب بعد از آن حال خوب ، چشمانم بسته شد و وقتی خورشید طلوع کرد ناگهان خوابی که دیده بودم یادم آمد ، بهم گفت این صندلی برای استراحت کردنه ، خودش مخترعش بود ، نشستم و استراحت کردم که یه نگاه عمیق بهم انداخت و گفت ، چشماتو ببند و استراحت کن ، یه سرم بهم وصل کرد و گفت روحت خستس و لازمه واست ، بیدار شدمو گفتم کاش توی واقعیت هم چنین سرمی وجود داشت که به روح تزریق میشد.

یادت باشه توی این زمین خاکی و گلی و حتی گاهی باتلاقی ، مشکلات به مشابه در حال چرخیدن بین آدم ها هست ، برخی کوچک و برخی بزرگ ، برخی زود حل شده و برخی دیر حل ، اولویت و مهم ترینش را بفرست به آسمون و منتظر باش و تلاشتو تا جایی که خودت دلیل آسیب خودت نشی انجام بده ، ناگهان میبینی زمان گذشته و لبخند به لب هایت آماده است و سختی های دیروز امروز برایت تجربه شده است.

رشته ی افکارم به آخرین جمله ی سوال کننده میرسه ، اگه با تمام سختی ها امروز حال دخترت خوبه و پا به پای دوستاش بازی میکنه ، اگه لبخندشو داری ، اگه خودتو کنارش داری محکم بغلش کن که درست برعکس زندگی شما ، یه زمانی زندگی یه نفر را دیدم که آرزو داشت تمام دارایی هاش گرفته میشد و دخترش باهاش آشتی می کرد ‌، اگه بخوام تضاد ها را بگم اون قدر زیاده که نگو ، ما حق داریم ناراحت بشیم ، حق داریم گله کنیم ، حق داریم درد و دل کنیم ، حق داریم کم بیاریم ، حتی ببازیم و تسلیم بشیم ، اما بازی دنیا همینه و گاهی ادامه دادن خودش ارزشمند ترین نتیجه ی بازیه .

🍀🙂

تولد نفس ۷ و ۹ مبارک 💞

چشمامونو بستیم و خواستیم به این باور برسیم که اگرچه یه نقطه ی خیلی کوچیک توی این دنیاهستیم اما گاهی عظیم دیده شدیم ومهم تر اینکه فهمیده شدیم. تولد نفسه و احتمالا تولد تموم اردیبهشت هایی که نفس هاشون آغاز شده و یا چنین روزی تکرار دوباره بودن شدند.

دلمون تنگ میشه برای همه ی نفس هامون ، برای اولین باری که چشم هامون به جهان باز شد و از دریا اومدیم بیرون و توی خشکی نفس کشیدیم .

دلمون تنگ میشه برای هیجان و به وجد اومدن و موفقیت هامون و قند تو دلمون آب شدن... و نفس کشیدیم.

دلمون ریخت وقتی احساس ترس و اضطراب بهمون غلبه شد و نفس هامون حبس شد ، و وقتی لحظه های سختی تموم شد ، نفس کشیدیم و گفت آخیش .


دلمون تنگ میشه برای اولین نگاهش وقتی دوباره نگاهمون کرد و بهمون امنیت داد و با لبخندش زیباترین نفس دنیا را بهمون هدیه داد

دلمون تنگ میشه برای زمانی که نفس کشیدیم توی دود ، توی خاک ، توی طوفان و آرزو کردیم یه بار دیگه آسمونمون آبی بشه .

دلمون تنگ میشه برای راهی که نفس هات گرفته شد و یه جور دیگه نفس کشیدی و برگشتی و خواستی که نفس باشه .

دلمون تنگ میشه برای لحظه هایی که کاندید شدی که ویروس نفس هاتو بگیره و هیچ کس نمیتونست بهت نزدیک بشه چون نفس های اونم گرفته میشد ، برای سنگینی قفسه سینه و توان تحمل نکردنش و سپس گذشت روزها و بلاخره سبک شدن و نفس کشیدن و به یادش که گاهی پله ها صعودت نمیتونستند باشند که توقفت شدند و صدا زدی نفس همراهم باش.

دلمون تنگ میشه برای نفس هایی که با آه همراه بود و کشیدیم و چشمانمونو دوختیم به امید که بلاخره میاد روزی که با آرامش نفس بکشیم.


دلمون تنگ میشه برای نفس های حبس شده توی بغض هامون و توی گریه هامون که وقتی نفس راهش بسته شد و بغضش شکسته میشد تمام سلول هامون را میکشید بیرون که نکن با خودت ، نفس بکش و لیوان آب سرد را داد به دستمون که بزار بهت نفس بدم.


دلمون تنگ میشه برای تمام نفس هایی که بود و هست و تمام لحظه هایی که خواستیم نه فقط من ، نه فقط تو ، که یه روزی تموم آدم ها توی بهشت نفس بکشند و نفس هاشون بشه پر از امنینت ، پر از آرامش ، پر از رهایی.

تولدت مبارک نفس ، یک فصل نفس کشیدن از یک ماه بهت هدیه داد شد .

🌹


نفس امسال خواسته ، به جای 7 ، 9 باشه ، منظورشم اینه که یادمون بمونه نفس میتونه کم و یا زیاد بشه و مهم اینه که یادمون نره بعضی لحظه ها ، بعضی روزها یه جور دیگه نفس کشیدیم.

غروب خورشید زیبا و جمعه

هر چه قدر یونانی سالادش خوبه ، قهوش خوب نیست ، حتی اگه قهوه ی یونانی + شیر را داخل لیوان خوش رنگ آبی رو به بنفش هم بریزند ، بازم نمیشه خوردش ، در عوض سالادش سبک و رها 🙂

هیچ ربطی هم به جمعه و غروب زیبای خورشید نداره ولی خوب .

تقلب ِ ماه

ماه ساعت ۳ و ۴۵ دقیقه اومده و میگه من لبخند میزنم ، داستان دوم ِ چهارشنبه را بگو ، میگم آخه توی روز که خوب دیده نمیشی ، من بگم ماه لبخند زده ، بعضیا میگند foist .

میگه خوب بزار یه مقدار ابرها بیان ، آسمون بشه آبی تیره ، بعد عکس بگیر ، میگم آخه از اینجا تو عکس مشخص نیست ، میگه خوب دقیقا منو مشخص کن ، به بعضیا هم بگو خوبه ما هم به شما به جای .... بگیم ....

بعد هم میگه ، بیا یه تقلب ،

رنگ روز چهارشنبه که دنبالش بودی.

میگم قبول نیست ، لبخندت رو به من نیست ، لبخندت باید دقیقا روبروی من باشه ، لبخند ِ نیمرخ قبول نیست .

میگه حالا شاید پرنده ها تونستند منو بچرخونن این طرف 🙃

ببینم دیگه ، چرخیدی که داستان میاد ، نچرخیدی میره هفته ی بعد.

به چی فکر میکنی...

امروز ۶ اردیبهشت و چهارشنبه.

چهارشنبه ی هفته ی قبل یه خواب عجیب ولی در عین حال پازلی دیدم ، معمولا از این خواب ها کم می بینم ، اما وقتی توی خواب به جاهای جدید و هرگز نرفته و نشاخته میرم و بعد از بیداری به یادش میارم ، داخل یه پازل میرم که باید کشفش کنم.توی اون لحظه دلت می خواد یه نفر باشه که اون مکانو تجربه کرده باشه و وقتی واسش شرح میدی بگه من اینجا را می شناسم . یکی از سال ها هم خواب دیدم توی یه فروشگاه خیلی خیلی بزرگ هستم با چرخ خرید مشغول خرید هستم ، کل فروشگاه فقط شکلات بود ، آدم ها به یه زبان دیگه حرف میزدند و روی شکلات ها ، زبان دیگری نوشته شده بود ، مشغول انتخاب شکلات ها بودم که متوجه شدم کشور دانمارکه ، دانمارک چرا ؟ واقعا نمیدونم .از خواب بیدار شدم و از اینکه شکلات هامو نتونستم از اون مکان و زمان بیارم به این زمان و مکان ناراحت شدم و از طبقه بندی انسان ها ناشی از جداسازی مکانی و حتی زبانی 🥴 ولی همیشه توی ذهنم موند که آیا واقعا چنین فروشگاهی توی دانمارک وجود داره ؟

الان به ۱۴۰۲ ، دیگه از خوردن شکلات احساس خاصی ندارم و حتی مثل پرتقال که سال هاست نمیتونم بخورم و اگه بخورم میلی بهش ندارم و صرفا میوه ای شده که احساس میکنم هرگز مثل پرتقال های چندین سال پیش نمیشه ، شکلات هم همین طور شده .

اما خواب هفته ی پیش.

توی خونه ای بودم که تمام ساختش چوبی بود ، چوب های براق و صیقلی ، اطراف میز آدم هایی بودند که می شناختمشون و مشغول خوردن صبحانه بودیم ، میزبان را نمی شناختم اما توی خواب آشنا بودند ، دوتا بچه داشتند ، بچه ها فارسی را با لهجه صحبت می کردند ، پس از اینکه غذا خورده شد ، چند تا از خانم های فامیل خواستند از خانم میزبان تشکر کنند و با زبان فارسی با کلمات کوتاه و رسا تشکر کردند ، خانم میزبان کمی مکث کرد ، توی ذهنم کلمات انگلیسی چرخیدند که اگه متوجه نشه ، حداقل به انگلیسی بهش بگیم که خیلی سخت جواب تشکر را به فارسی داد و از اینجا متوجه شدم که خانم میزبان اهل کشوری هست که توش هستیم ، هست . خونه ها روی بلندی ساخته شده بودند ، طوری که از نمای شیشه ای که به بیرون بود میشد یه منظره ی فوق العاده دید ، از خونه اومدم بیرون و دیدم اون پایین پر از درخت های کاجه و خیلی بالاتر از درخت ها بودیم ، از راهی که جلوی خونه بود گذشتم و توی مسیری که مخصوص پیاده روی بود ، راه رفتم تا محیط بیرون را کشف کنم که گم شدم ، کمی جلوتر رفتم و یه بیمارستان دیدم ، حدس زدم که بیمارستان دو تا در داره و احتمالا اگه به اون در برسم به مسیر برمیگردم ، داخل بیمارستان شدم ، نزدیک قسمت پرستاری ، یکی از پرستارها با تلفن با دکتر صحبت می کرد ، در مورد مشکل یکی از بیمارها بود ، ایستادم و گوش کردم و حرف های دکتر پشت خط را بلند می شنیدم ، توی دلم خواستم خانم بیمار که به این بیمارستان اومده به خواستش برسه ،...از در بیمارستان اومدم بیرون و هوا کم کم داشت تاریک میشد ، آدم های خسته را دیدم ، یه نفرشون با سگش کنار یکی از درخت ها نشسته بود ،اول ترسیدم اما بعد اومد جلو و اشاره کرد که راهو ادامه بدم و بعد یه نفرودیدم که چهرش شبیه ، یه فرد شناخته شده بود و اطمینان داد که اینجا گم نمیشی و بعد به زیبایی محیط لبخند زد ، خیلی دلم میخواست برم پایین تر کنار درخت ها ، اما زیبایی از این بالا فوق العاده بود ، بلاخره رسیدم به خونه ها ، از بیرون خونه ها همه شبیه هم بودند ، ساخت چوبی خونه ها از بیرون هم زیبا بود .

از خواب بیدار شدم و دوتا معما واسم موند ؟

۱. مکان کجا بود ؟

۲. اون شخص شناخته شده اسمش چی بود ، چرا اسمش یادم نمیاد.

بلاگفا را باز کردم و توی به روز شده ها ، یه نفر نوشته بود ، توی کارولینای شمالی با پهباد تونستند پسر بچه ای که توی جنگل ها گم شده را پیدا کنند ، دو تا کلمه گرفتم ، جنگل و گم شدن .

توی کارولینای شمالی ، منظره هایی شبیهش پیدا کردم ، اما شبیه ترش بیمارستان کوه بود 🙃 پس چنین مکانی میتونه وجود داشته باشه.

اما اسم اون شخص شناخته شده چی بود ؟

تلویزیون را روشن کردم و دقیقا اون آدم را دیدم ، یه شناخت کوچک ازش دارم که تو اوج سختی ها و معروفیتش ، خانمش مریض بوده ‌.این شخصو من اصلا نمیشناختم و یه بار که کلمه ای از گوگل خواستم ، این فرد را پیشنهاد داد ، کم کم آشنا شدم و چون شناخت پیدا کردم توی تلویزیون هم ذهنم شناختش ، اسمش یادم موند و یه بار خبر کوتاه ازش خوندم حتی نرفتم کل خبر را بخونم ، توی خواب اسمش یادم رفته بود و بعد از بیداری هم ، اما خوب به لطف تلویزیون ، دقیقا اسم شخص روی صفحه اومد و پازل تکمیل شد و شد یه بازی جالب برای من .

داستان دل خور میشه از ...... از چهارشنبه ، محفوظه و اگه ماه دوباره لبخند زد می نویسمش.

و همچنان اعتقاد دارم ،افکار و کلمات نیز مثل زمین و آسمان در حال گردشند و گاهی همزمان بیان می شوند .

و نمیدونم چرا ترانه ی تتلو میاد به ذهنم ؟😅 داری به چی فکر میکنی ...

ترانه سرایی و آهنگ سازی امیرحسین مقصودلو به تنظیم موزیک، میکس و مسترینگ مسعود جهانی ، میگم چه قدر شعر و موزیکش قشنگه .

🍀

پاراگ

نویسنده شش و نیم صبح بیدار کرده که پاشو کتاب منو بخون ، اصرار هم داره که مقدمه را هم بخونم ، ۶۰۰ صفحه خودش نوشته ، مقدمه را هم میگه با دقت بخون ، یه مقدار که خوندم رسیدم به یه جمله ، از اون جمله ها که دوست داری یه نفر اون طور که خودت دلت می خواد بهت بگه تا به دلت بشینه یا خودتو تایید کنی ، این نویسنده هم مثل شکسپیر میخواد کتاب مورد علاقشو بگه اول بخون ، اما چون مردد بود ، اول پرسید ، خوندی کتابو ؟ فکر میکنم و فکر میکنم و میگم یه چیزای مبهمی از کتاب اول یادم میاد ، من دبستان بودم یا اوایل راهنمایی فکر کنم ، چون یادمه دبستان خوندم ، سنگین بود و یه بار دیگه مفهوم تر راهنمایی خوندم اما چون زیاد بود خسته شدم و رها کردم ، برای همین ناراحته که چرا درست نخوندی ، اما چون یه چیزایی خوندی اشکال نداره بری کتاب دوم را بخونی ، و حسم میگه یه جورایی نویسنده مساوی طور هر دو کتاب را دوست داره.

یه شوخی هم با نویسنده میکنم ، کاش همه ی نویسنده ها مثل شکسپیر اول کتاب ، فهرست شخصیت ها داشتند ، امیدوارم توی اسم های کتاب گم نشم و یا اسم ها کم باشند .

خیلی دوست داشتم ، امروز انرژی جان را داشتم که از پس روز و کارهاش بر بیام ، فعلا که سرگیجه دارم و وبلاگ هم خودشو توی مقدمه پیدا کرده از سر صبح حرف زده ، بعد از اینکه چند صفحه کتاب خوندم و از چالش کلمات رها شدم ، نگاهی به اطرافم می اندازم و با خطوط مواجه میشم ، آیا خواب میبینم ؟ روی پرده یک خط مستقیم با ماژیک مشکی داریم، روی آینه خطوط منقطع و هندسی ، روی ملافه ی تخت، روی میز آرایش ، روی جعبه ی آرایش و سرانجام روی در ، با فرو رفتگی ها ، خطوط پر رنگ .نخیر خواب نیست.

شب ِ قبل که من سردرد شدم ، پسر کوچولو یه ماژیک پیدا میکنه و چون این مواقع من حوصله ی جنگیدن ندارم ، شوهری هم میخواسته پسر کوچولو شلوغ نکنه ، روی ماژیک را خونده که وایت بورده و گفته اشکالی نداره ، برو بکش روی زمین و با دستمال پاک کن و این چنین صبح که بیدار شدم یه اتاق پر از خطوط بهم این طوری کردند🥴

و یکی یکی موارد بعدی را رصد کرده که در این ساعات درد دیشب ،چه اتفاقات دیگه ای برای خونه افتاده ، دستکش ها را پوشیده و به سراغ کوه ِ ظرف رفته ، خوشبختانه دستکش ها توشون خیس نبود ، سینک اول که خالی شد ، با یه سینک ظرف و آشغال مواجه شدم ، آخه وقتی ماشین ظرف شویی از آشغال بین ظرف ها خوشش نمیاد ، آدم چرا خوشش بیاد ، این یه مورد را هیچ وقت شوهری گوش نمیده 🥴

آشغال ها خارج شد و شدند تازه شروع اون طوری که من دلم میخواد ظرف ها توی سینک باشند که دست چپ بازم خلاف فرمان مغز جلو رفت ( بعد از کرونا و بهم ریختن اعصاب دست چپ ، دست چپ گهگداری هر کار خودش دلش بخواد انجام میده و وای از لحظه ای که خسته هم بشه ، هرچی دستش باشه رها میکنه 😐) خلاصه که متوجه نشدم چی شد ، آب رفت توی دستکش و شستن بقیه ظرف ها شد ، رو اعصاب !

دستکش را در آوردم و رها کردم .

اطراف سینک شلوغ شده بود ، اومدم ظرف ها را جمع کنم ، سبد توی بشقاب ها ، لیوان ها توی کابینت قابلمه ها و مثلا ظرف های تمیز دیشب از آشپزخونه جمع شده بودند ، مردها حوصله ندارند دقیق جمع کنند ، فقط جمع می کنند و بعد هم اگه چیزی بخوان از توی کابینت پیدا کنند کلا زیر و رو می کنند ، این یکی تخصص پسر کوچولو هست 🥴

پرنده با یه پرنده از بیرون ، کلی با هم حرف زدند و صداشون طوری شنیده میشد که خیلی خوشحالند ، یعنی بهم چی میگفتن ؟🦜

برداشت من این بود که همو تایید می کردند اونم با خوشحالی ، یه چیزی شبیه اینکه روز فوق العاده ای هست ، یا من متوجه ام که تو هم زندگی میکنی ،....و چه قدر خوب بود صدای پرنده ها را متوجه میشدیم .

آسمون یه مقداری خواست دلش بگیره ، اما بهش گفتم میشه هم آفتابی باشی ، هم ابری .

ملافه ها و رو بالشی ها را انداختم لباس شویی و از لایکو هم تشکر کردم که به تنهایی وظیفه ی روتختی را انجام میده و این همه سال ، مثل روز اولشه و سبک و راحت میشه شستش ، از رو تختی حجیم خوشم نمیاد ، هر سال شکل همون رو تختی ها ، ملافشو میخرم و میندازم روی لایکو ، راحت و زیبا ، تنوع هم میشه .

یه مقداری موزیک گوش میکنم چون عصب شناسا میگن ، خوبه واسه ذهن.

و اینکه اردیبهشت 🌸 اومد ، دلم میخواد لبخند بزنم به بهشت زمین و آسمون ، ولی خوب آدم ها ، همیشه نمیتونند خوب ِ خوب باشند .

وبلاگ چند تا پاراگ ( کلمه ی فارسی برای پاراگ پیدا نکردم ) هم ذهنی نوشت که واقعا سرگیجه دارم و همین ها را هم نمیدونم چطوری نوشتم ، به هر حال امروز سه شنبه است و جان ها انرژی دارند که خونشون را تمیز کنند و ای کاش جان ِ من هم پر از انرژی میشد .