مهمون های امشب وبلاگ

وقتی ماه و ستاره اومدند ببینند تو زمین چه خبره😍

و وقتی حافظ خودش ذهنی اومد مهمونی🙂

یه مهمون ِ شنیدنی هم داشت وبلاگ 💙

کوتاه ترین صبح سال🙂

امروز پنجشنبه

ساعت ۶ و ۴۵ صبح ، یه ستاره ی زیبا در کوتاه ترین صبح سال داره میدرخشه😍 و یه طلوع زیبا از خورشید 🍁🍂

چرا آدم ها برای یلدا شور و هیجان و عشق دارند؟ چون که خسته شدند از غم ها . 🙂

وبلاگ میگه ، امشب حافظ میشینه توی سفره ؟

جواب به وبلاگ : خیلی عجیبه که دیوان حافظ ندارم من ، نه ؟😁

یه شعر کافی هست برای امشب :

🌲درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

🌹

از پنجشنبه ی هفته ی قبل چی یادمون میاد ؟

با پنجشنبه ی هفته ی قبل ، این جوری هستم🤨 جاده و بارون و پاییز و نفس هامو خراب کرد و رها می کنیم ، اما یه درس داشت که مثل zn , درسشو میارم توی وبلاگ بعدا.

🙂فال حافظ برای وبلاگ :

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

🍂

⏳کوتاه ترین صبح سال در مقابل بلندترین شب سال ، تجربه ی زمانی متضاد در آخرین پنجشنبه ی پاییز 🍁

ماه زودتر از ستاره ها

ماه یه جوری از حرف های وبلاگ خوشش اومده که سر کوچه و گردش را رها کرده و نگاهشو تابیده به پنجره 🙂

یهویی دیدنت تو آسمون خودش غافل گیریه🌺

چهارشنبه ی هفته ی قبل و یادگاری آذر

از خواب بیدار شدم ، کارهای خونه انجام شد و یهویی دلم برای یکی از دوستای قدیمی تنگ شد ، بهش زنگ زدم و جواب نداد ، چون دل تنگی آروم نشد به یکی دیگه از دوست های قدیمی که توی روزهای من پای ثابت دوستی بوده زنگ زدم و بهش گفتم دلم برای دیدنت حضوری تنگ شده و گفت قراره بیاد این سمت و کار داره و همدیگرو ببینیم که حرفشو عوض کرد که حالا دلت تنگ شده پاشو همین الان بیا اینجا ، منم زنگ میزنم کارمو کنسل میکنم ( توی دنیایی که آدما کار دستور اول ذهنشونه ، حرف دل را شنیدن و دیدن خیلی قشنگه ) 💞 با اینکه گفتم به کارت برس اما قبول نکرد و با پسر کوچولو رفتیم خونه ی دوست .

ناهار خوردیم ، حرف زدیم ، خیلی حرف زدیم ، خندیدیم ، با پسر کوچولو یه بازی ۳ نفره انجام دادیم و صبح رسید به شب و شوهری اومد دنبالمون که برگشتیم ، پسر کوچولو همین که سوار شد پیشنهاد رفتن به شهر بازی را داد ، من قبول نکردم چون هوا سرد بود و رفتیم خانه ی بازی ، مثلا یه خانه ی بازی جدیدتر ، وقتی رسیدیم هزارتا بچه اونجا بودند ، خانه ی بازی یه هفته زودتر جشن یلدا گرفته بود ، و الان بیا توضیح بده که اینجا شلوغه ، در نهایت رفتیم داخل ، خاله ی مهربان با تاج و شکلات استقبال کرد ، اما شلوغی جایی برای بازی نداشت ، ننه سرما با میز شب یلدا هم اون طرف تر ، هزارتا بچه و مادرهاشون و اومدیم بیرون 😅 و من که در طرفین ۲ ذهن ِ بداخلاق گرفتم ، شماره ی ۱ پسر کوچولویی که همین الان بازی می خواد به مقصد هم رسیده و بهش گفتی نمیشه ، شماره ی ۲ ، شوهری که خسته از سر کار اومده و باید بهونه های بچه را تحمل کنه، رفتیم تا رسیدیم به یه خانه ی بازی دیگه و وسایلش تازگی داشت ، اول فقط یه بچه بود ، بعد دوتا بچه ی دیگه هم اومدند ، بچه ی اولی رفت و شدند با پسر کوچولو ۳ نفر ، منم که بازی گردانم😁

بچه ها فکر کرده بودند من خاله ی خانه ی بازی هستم ، بازی کردند ، ازشون عکس گرفتم و گذاشتمشون تو زمین فوتبال که بازی کنند ، روی دیوار عکس ۳ تا فوتبالیست بود ، من ۲تاشونو میشناختم ، یکیشونو نه !

از پسر کوچولو پرسیدم از کدوم یکی از اینا خوشت میاد ، گفت وسطی ، دقیقا فوتبالیست مورد علاقه ی وبلاگ😁

از یکی از بچه ها پرسیدم از کدوم ؟ گفت آخری

و از سومی که بچه ی کوچک تری بودی پرسیدم ، کدوم ؟ گفت آخری ، فوتبالیست مو فرفری ، همون که من اصلا نمیشناختم.

بچه ها مشغول بازی شدند ، یکی از بچه ها اومد کنار مامانش و من و احساسم میگه توی ذهنش منو با یه نفر اشتباه گرفته بود یا اینکه حس آشنایی بهم داشت ، صورتشو آورد کنار صورتم ، یه بوس آروم به صورتش دادم و بچه هم یه بوس ِ بامزه به من داد .

با مامان بچه ها حرف زدم و کمی از اون حال و هوای تو خودشون بودن اومدند بیرون ، لبخند به لب مامان ها و شادی بچه ها 🙂

بازی تموم شد و حسودی شوهری شروع شد ، خیلی طبیعی هست چون از سر صبح ما به تفریح و خودش مشغول به کار و بعد از برگشت هم باز باید این طرف و اون طرف میرفت و استراحتی نبود ، در نهایت شوهری از آستانه ی تحملش خارج شد و با پسر کوچولو دعواش شد ، صدای موزیک را زیاد کرد و ما هم سکوت کردیم ، احتمالارشوهری گرسنش هم بود ، مردها وقتی استرس دارند و گرسنه هستند ۱۰۰ درصد بداخلاق میشند ، وقتی اومدیم خونه قانون جدید گذاشتیم که بعد از سر کار اومدن بازی و شهر بازی نمیریم ، نه پسرکوچولو میتونه پیشنهاد بده نه شوهری بپذیره ( ذهن خودم شلوغ ، ذهن پسر کوچولو هم شلوغ ، ذهن شوهری هم آشفته ) دچار دیوانگی همزمانی شدم.

کاپشن پسر کوچولو را برداشتم که بزارم چوب لباسی که دیدم به به ! اون موقعی که بچه تو ماشین نق میزده ، حالش میخواسته بهم بخوره ، صدای موزیک هم که بالا .

امروز که خاطره ی چهارشنبه را نوشتم ، اون عکس ها از کل خاطره ی چهارشنبه ماندگار تر شدند ،

وبلاگ خواست بمونه روی دیوارش ، به نظرم هر کدوم از این بازیکن ها یه داستان پر از زندگی از نوع تاثیر گذارش داشتند.

وبلاگ بازیکن سوم را هم پیدا کرد و داستان ِ زندگیشو هم🙂

....

به قدر کافی خوب است

🍂🍂🍂

اطمینان

چهارشنبه

اگه قرار باشه توی زندگیم متوجه ی اطمینان شده باشم ، یه روزی مثل امروزو نماد قرار میدم و چون قراره به ذهنمون یاد بدیم هر زمان که کاملا مطمئن شدیم ، حداقل یکی دو درصد هم بزاریم کنار برای توجه به اینکه هر اطمینانی ممکنه ۱۰۰ نباشه ، شاید یکی دو سال ِ پیش وقتی کاملا مطمئن بودم ، هیچ وقت به اینکه این اطمینان میتونه کامل نباشه فکر نکردم ، اما توی ۴۰۲ اینو میدونم که یه وقتایی با اینکه ۱۰۰ درصد مطمئنی ، اشکالی نداره بگی مطمئن نیستم و یکی دو درصد احتمال هم باید در نظر گرفت ( ریاضی اومده توی وبلاگ🙂)

ریاضی بر وزن شادی هست ؟ وبلاگ میگه خود واژه بر وزن نیست ، اما وقتی مسئله ها حل می شند ، بر وزن شادی میشه( وبلاگ فلسفی طور شده 🙄)

چند وقت پیش ، یه نفر ازم پرسیدی مطمئنی ؟ بهش گفتم ۹۸ درصد ، گفت یعنی ۲ درصد احتمال اینکه کلا این طور نباشه هست ؟ گفتم بله ، برای ۲ درصد ، خیلی از زمانمون گرفته شد ، نتیجه این شد که ۹۸ درصد درست بود ، اما ۲ درصد هم چک شد ، حس ِ خوبی داشت اما فکر کن اون ۲ درصده درست بود ، اختلاف معناداری میشد 🙃

دیشب به شوهری گفتم ، وقتی خیلی توی دنیای اینستا هستی ، ذهنت شبیه ، ذهن اونا میشه ، شوهری گفت که خیر ، اصلا دنیای اینستا روی ذهن من تاثیر نداره ، بهش گفتم شما خودتون خبر ندارید ، شماهایی که زیاد اینستا میرید ، حرف هاتون و تفکراتتون شبیه هم شده ، در حالیکه اصلا تفکر و حرف های شما نیست ،بدون اینکه بدونید دارید از یک سری تفکرات دیکته شده به ضمیر ناخودآگاهتون استفاده می کنید و ما وقتی می شنویم تعجب می کنیم که چه قدر شبیه هم حرف میزنید ، خیلی عجیب بود انگار یه تلنگر در لحظه افتاده باشه وسط ذهنش و چیزی نگفت ، در حالیکه میتونست نه ی دوم را با اطمینان بگه😅

چند وقت ِ پیش هم شوهری بهم گفت ، قاصدک این ذهنو انداختی تو دهن بچه ، هر کاری میکنه میگه ذهنم این طور ، ذهنم اون طور ، بچه چه بدونه ذهن چیه ؟!

بهش گفتم دقیقا دارم با متود عصب شناسای چند تا کشور های دنیا که رفتار را ناشی از ذهن میدونند و تلاش می کنند از ۵ سالگی به بچه ها این فرماندهی رفتاری را یاد بدند جلو می رم.

پسر کوچولو عادت داشت برای مواجه نشدن با ترس ، وقتی کار اشتباهی میکنه ، دیگران و عوامل را مقصر بدونه ، در حالیکه بارها واسش توضیح دادم که خیلی وقت ها ذهن اشتباه میکنه ، اشتباه فرمان میده و ما باید بهش یاد بدیم این جور مواقع چه کنه.

یه روز از مدرسه که اومد بهم گفت ، امروز توی کلاس تونستم به ذهنم بگم خوب باشه ، تمرکز کنه ، دقت کنه

اون روز معلم مدرسه با دیدن ِ من ، بهم گفت ، پسر کوچولو معرکه بود .

آخرین تشخیصی که رفتارشناس برای پسر کوچولو گذاشته بود اختلال ODD بود که با این تغییر رفتار ، به احتمال ۹۸ درصد رد شد.

از چهارشنبه ی هفته ی قبل چی یادمون مونده ؟

یه چهارشنبه ی قشنگ که عصر بشه ، بیاد توی وبلاگ 🙂

🍂

شب ِ زیبا

امروز روز قشنگی برای من بود ، اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاد که دلیل زیباییش باشه ، فقط حس ِ زندگی در امروز قشنگ بود ، انرژی مثبت بود ، قوی بود ، شاد بود ، برای همین وبلاگ دلش میخواد با یه خاطره ی کوچولو شبشم قشنگ کنه🙂

کانال های تلویزیون را جابجا میکردم ( یه روزی ) ، تا اینکه سرانجام رسید به یه فیلم خوب ، نشستم با هیجان به دیدن ِ فیلم که بعد از گذشت زمانی ، به پایان رسید ، آخرش چی نوشت ؟

قسمت ۳۴۴ ، نگو سریال بوده😅

تنها سریال تک قسمتی بود که مثل فیلم دیدم و کاملا هم متوجه شدم ، اسم سریال هم که یاد ِ من نمیمونه .

وبلاگ میگه ماه و ستاره ها چی ؟

نمیدونم وبلاگ ، بزاریم ستاره ها تو آسمون ِ زیبای خودشون باشند ، چند تا ستاره از سر لطف توی این لایه ی آلودگی زمین ، کمی نور پاشیده اند🙂

🍂🍂🍂

خلاصه ی کتاب در یک روز ۳ شنبه ای

🍂 پایان کتاب تا آخرین صفحه ، ۴۱ صفحه از ۳۱۵ + ۱۰۰ صفحه حرف های نویسنده را دوباره خوندم 🙂

صفحه های آخر ، ذهن نویسنده ارزش زمان را بیشتر متوجه شده به گونه ای که کل زندگی شخصیت اول داستان ، ۳ روز می شود و در نهایت از تمام فراز و نشیب های زندگی به ستاره ها ، به رودخانه و آرامش بودن در کنار بوته ی وحشی گل رز و برای قلب بودن می رسد .

تمامی کتاب را می توان در اهمیت همین جملات خلاصه کرد ،گرچه که این صفحه باز می ماند تا از ابتدا جملات زیبای نویسنده هم منعکس شوند ...

اسمش زندگیه

از چهارشنبه ، غنچه های کمی رنگیشو نشون داده و از سه شنبه تصمیم گرفته بدرخشه و در هفته ی آخر پاییز عشق و قلب را زندگی کنه 💞

🍂🍂🍂

دعوای ذهنی در پاییز

امروز سه شنبه ، خیلی دلم میخواست زیاد می خوابیدم ، اولین زنگ ساعت را خاموش کردم و توی همون ۱۵ دقیقه ادامه ی خوابمو دیدم ، در نهایت بیدار شدم ، این بیداری سوم بود. بیداری اول ۵ صبح بود ، حس ِ جای درد در سر و سنگینی هوا و پیام ذهن شلوغ که هیچ چیزی اطراف نباشه ، غالب شد و توی تاریکی صبح ، پذیرایی شلوغ را جمع و جور کردم 😅 و هیچی اطراف نباشه ی خوبی شد و خوابیدم ، پس از بیداری سوم خونه را جاروبرقی کشیدم + زیر و روی مبل ها ، به آسمون نگاهی کردم و نخیر این آسمون دیگه آسمون نیست ، پر از خاکستری ها😕

توی روز آبی وبلاگ ، آبی را ندیدن !

از سه شنبه ی قبل چی یادمون مونده ؟ آسمون یه کمی آبی بود ، هوا سرد بود ، روز آبی بود با اینکه ذرات آلودگی روی شهر بودند ، ماسک زده و بیرون رفتیم ، برای گربه هه یا پسر عموش غذا بردم ، فکر کردم تا منو ببینه میشناسه ، به سمت غذا اومد ولی از من ترسید ، چشماشم تعجبی کرد و مثلا از من میترسه ، نیومد جلو ، هر چه قدر گفتم بیا ، نیومد در نهایت به این نتیجه رسیدم چون ماسک زدم نشناخته یا اینکه یه نفر با ماسک گربه هه را ترسونده ، با اینکه دور شدم بازم احتیاط کرد ، اصلا دلم برای ترس ِ گربه طفلک سوخت ، دیگه گربه ببینم ماسک نمیزنم.

وقتی اومدم خونه ، موزیک گوش کردم ، شاید کتاب هم خوندم خوب یادم نیست ، میخواستم از گوگل ِ فارسی یه چیزی بخونم که تبلیغاتیا صفحه زدند به سیم آخر ، از سر و صورت مردم گرفته تا شکل و شمایلشون حتی گوش هاشون ، دندون هاشون ، داغونی پوستشون ، موهای سفیدشون ، بیماری ، نابودی ، هر چیزی که بشه ازش پول در آورد ریختند لا به لای جمله ها !!!

اون وقت یه بار فقط یه بار در دو حالت مختلف تبلیغات صفحه ، گوگل غیر ایرانی پرسید چرا نمی خواهید تبلیغات ببینید ، یه بار زدم مرتبط نیست ، یه بارم رو اعصابه ، دیگه تبلیغات نشون نداد ، برای همیشه بساط تبلیغات را جمع کرد ، اون وقت اینا چی کار می کنند ؟

ما یه ملتی هستیم که خودمون به باور اینکه داغونیم رسیدیم و برای اینکه پول در بیاریم باید ذهن همه ی مردمو به به این سمت ببریم که همه داغونند و فقط اینایی که ما تبلیغ می کنیم خوبند و خوب شدند ،

پس در آمد بعضیا ریشه در کجا داره ؟

ابتدا انگیزه حرف زدن ها که صداهاشونم بلنده ، که این طوری اونوطوری آدم باشه عالی میشه ، اینا جهت میدند به تبلیغاتیا چون اینا با هم یه تیمند .

دوم ، چرت و پرت نویسا و چرت و پرت نویس گوی ها ، چون این یکی درآمدش از اون اولی بیشتر و جذب کننده تره ، ذهنو میبره به سمت این فقط خوبه .

سوم ، رنگ زننده ها ، ماسک زننده ها ، پوشاننده ها ، اینا به بی اعتماد نفسی آدما جهت میدند ، سپس برای افزایش در آمدهاشون دوباره جهتو میندازند به مسیری که بازم کافی نیستی ، بلاخره پول وسوسه کننده است دیگه🥴

در نهایت من با اینا دعوام شد ، از گوگل خواستم که بساط اینا را جمع کنه ، اولش زدم به انگلیسی ، گوگل غیر ایرانی کلا از این سیستم تعجب کرد ، اون کلمه ی رو اعصابی را کلید کردم برای گوگل که حواسش باشه چه قدر رو اعصابند اینا !

سپس جهتو بردم به فارسی و واقعا خجالت آوره که درست بشو نیستند اینا ، تاریخشونم ثبت شده ! توی ادامه مدارکش هست.

در نهایت یه نفر از ماسک اومد بیرون و واسشون پیام گذاشت😅

دیگه اینا خودشون میدونند و این یکیا

وبلاگم داستان حرفه ی اینا را میبره تو تاریخ 🙂

ادامه نوشته

ستاره ها حاضر ، ماه و ستاره ی آبی غایب

ستاره ی طلایی به جای ستاره ی آبی تو آسمون میدرخشه ، شایدم به خاطر آلوده بودن هوا تغییر رنگ داده، هر جور فکر میکنم رنگ ِ آبی به طلایی برسه ؟ یا مثلا طلایی به آبی ؟

احتمالا ستاره ی آبی رفته تو آسمون ماه ، ستاره ی طلایی اول شب بالای چهارچوب پنجره ، میلمتری اصلا ، به خیال خودش هوای خونه ها تمیزتر از آسمونه ، ناگهانی احساس ِ سنگینی به سرم غالب شد و درد چرخید و چرخید ، پنجره را باز کردم ، چی میبینی قاصدک ؟

یه لایه آلودگی در آسمون ِ شهر ، نور چراغ ها توی این رنگ ، یه لایه ابرهای تقریبا سفید ، رنگ آسمون ِ شب ستاره ها ، ستاره ها کمی پراکنده ، کمی هم منظم .

ستاره ی قرمز بالاتر از بقیه ی ستاره ها ، با دو ستاره دیگر مثلث قائم الزاویه تشکیل داده ، در سمت چپ دو ستاره خطی شده اند ، ستاره های شکلی ثابت در سمت راست و چند ستاره ی دیگر که گاهی می درخشند و گاهی نیز از افق چشم خارج می شوند.

شبی از پاییز در غیاب ماه و ستاره ی آبی و یه هوای سنگین😕

🍂

متفاوت نوشتم

امروز دوشنبه ، رنگشم خیلی سبز

از دوشنبه ی هفته ی قبل چی یادمون مونده ؟🙂

اگه روزی چیزی را خراب کردی ، قبلش مطمئن شو که میتونی دوباره درستش کنی ، اگه یه جایی دیدی یا شنیدی یا که خوندی کسی خودش اعتراف میکنه که چیزیو خراب کرده ، سریع نرو توی قضاوت ، شاید بتونه بهترشو بسازه یا حداقل بتونه همونو درست کنه ، با این تجربه که اگر جایی خوند و شنید و دید که چیزی خراب شده ، بتونه کمک کنه ، این طور نیست ؟ جواب قطع به یقین ، همین طوره🙂

دوشنبه ی هفته ی قبل ، یه مقداری دو شنبه شنیدم ، یه مقداری کارهای خونه انجام شد ، یه مقداری با گل ها بودم و یه مقداری سکوت و یه مقداری دپی طور به رسم دوشنبه ها و خیلی مقدار در دنیای چرخشی ذهن نویسنده ، خسته شدم زدم به آخر کتاب😁 و دوباره از آخر برگشتم به اونجایی که خستم کرده بود .

از ماه و ستاره ها هیچ اثری در آسمون شب هم نبود .

دوشنبه ی امروز ادامه ی کتاب از صفحه ی ۳۸۴

ناهار امروز سوپ

شام امشب سالاد ماکارونی

گاز ؟ سوپ از قابلمه سر ریز شد و گاز از تمیزی به سوپی شدن رسید😕

سوپرایز امروز : لباس ها تا شده اند🙂

خوشم اومده ی امروز : از همین طور شناسی وبلاگ خوشم اومد💞

عنوان چی باشه ؟ متفاوت نوشتم 📝

🍂🍂🍂

تعطیلات ِ ماه

بعد از اینکه ماه چند شبی نیست طور شده بود ، بلاخره روی ماهشو از دیشب در آسمون شب نشون داد ، طبق معمول نبودش در آسمون ِ پنجره ، سر کوچه رفته بود ، وضعیت ستاره ها چطور بود ؟ نامنظم طور ، هر ستاره ای واسه خودش یه گوشه ی آسمون 🙂

بلاخره ماه آشتی شد و به مشاهده ی گردش آدم ها روی زمین اومده بود و حواسش به منم بود ، منم حواسم بهش بود ، اصلا هر کجا میرفتم بود ، پیاده و سواره همواره بود 🙂

رویداد ِ امروز یه تقلب از ماه رسونده ، ماه امروز رفته ملاقات ِ سیاره ی کیوان ، مثلا تعطیلات 🙂

نمیدونم وقتی ماه سر کوچه میره ، چطوری سیاره را پیدا میکنه آخه🥴

آسمون ِ شب خوش باش در پاییز ِ زمین🌹🍂

گاهی وقت ها مهربون باش 🙂

امروز یکشنبه ، بازی ذهنی چند روز پیش و نتیجه پازلی که ساخته شد 🙂

🍂

چهارشنبه پنجشنبه شنبه

بیش از چند بار در اینکه امروز چند شنبه است درگیر بودم🥴

یکی دوساعت در چهارشنبه بودن بودم که رسیدم به اینکه امروز پنجشنبه است و چون یهویی ساعت افتاد تو ضیق وقت ، به این چه وضعشه ی خاص رسیدم ، پنجشنبه از کی عجله ای شده ¿¡

( اونیکه علامت سوالی و تعجب برعکس را ساخته خیلی آدم جالبی بوده 🙂)

که ناگهان به باور شنبه رسیدم ، تمام کارها با شتاب انجام شد جز ۸ تا کار .

~● ۴ تا از کارهای روز انجام شد ✔️ از این تیک ها🙂

● مورد ۶ ، رنگ خاکی یا سفید مشکی ؟

وبلاگ با تا ، یه مدت بازی داره😏

امروز موها به طرز عجیبی خنده دار بودند ، منم به همون طرز عجیب کلیپس زدم روشون 🙄

🍂

تا یعنی چی؟

# وبلاگ همکاری کرد و استراحت کرد ، فقط معنی این تا را متوجه نشده ، حقیقتا من هم نتونستم معنی واضح و کاملی از تا بهش بدم ، در نتیجه توافق کردیم به لحظه ی رویایی نوشتن غروب جمعه در بلاگفا رسیدیم ، به تا هم برسیم🙂

* غروب جمعه که هنوز شروع نشده ، اما ما شروعش کردیم ، با اینکه دلم میخواد زودترم بپرم تو زمستون اما امروز یهویی دلم خواست ، کم مونده به بهار میشد... 🌺

# یه بازی ذهنی هم برای دوستای وبلاگ تو فضای زمانی سکوتی انداختم ، ببینم کیا هماهنگ در مدار بودند؟ چون میدونم که تقلب هم زیاد می کنند ، جواب ِ آخر را یک شنبه روی دیوار وبلاگ میزنم🙂

امروز هوا بهاری بود 🍃

جمعه

ستاره ها بدون ماه

از وقتی ساعت ماهو لو دادم ، قهر کرده و دیگه نمیاد تو آسمون ،اگه شب از خواب بیدار بشم و‌ یواشکی به آسمون نگاه کنم ، میخنده و میگه دیگه ساعتمو نگو . ...از حالا تا آخر هفته وبلاگ میخواد ساکت باشه و استراحت کنه .

🍂

پازل

دلم می خواهد زمین و زمان دست به هم دهند و حال مرا خوب کنند

این روزها بیشتر موزیک گوش می کنم

حالم را کمی بهتر می کند و اجازه نمی دهد فکرم به بیهوده ها برود

....

اینو تو سال ۹۴ پیدا کردم ، یعنی امتداد سال ۲۰۱۶ ، بعد چی پیدا کردم ، خواننده ی خاتون چشم عسلی را

کجا ؟

روی بیمارستان 😅

خاطره هاشونو گم می کنند ، یهو توی خاطرات من پیدا می شند ، بعد میگند برای ما چی کار کردی ؟🙆‍♀️

خوب که دقت میکنم آسمونی هم بی ربط نیست 🙂😍

الکی وبلاگ خواب نمیبینه که ، این پاییز دیوونگی به جنون کشیده نشه خیلیه🥴

رفتار زنجیره ای آدم ها حیوانات ریاضی و شعر

یکشنبه ی مهربون 🙂

اگرچه ذرات آلودگی بسیار سنگین اند و کاملا محسوس فشار سنگینی روی نفس ها حس میشه و انرژی یکشنبه گرفته شده و خوابش میاد ، ولی ظاهرا باید نفس کشید ! سر صبح یه پرستو طور ، سریع پرواز کنان یه چیزی گفت و در حیاط را که باز کردم ، دیدم یه فاخته کوچولو از رو درخت پرواز کرد و اون پایین یه گربه کوچولو دستش در هواست 😁 گربه کوچولو با دیدن ِ من ، اومد سر وقت من و به زبان خودش صحبت کرد .

من : آخه تو که نمیتونی اینا را شکار کنی که.

در و باز کردم و گفتم بفرما برو بیرون ، اون بیرون شکار راحت تره.

دوباره به زبان خودش صحبت کرد و تا توی پارکینگ اومد ، نزدیک بود به سرش بزنه بیاد توی آسانسور .

اومدم بالا و از فریزر مرغ یخ زده از نوع کتف و بالی آوردم ، همون طوری انداختم توی باغچه ، رفت سمتش اما چون یخی بود خوشش نیومد.

منم برش داشتم انداختم باغچه ی بیرون ، زیر نور آفتاب و گفتم برو یه مقدار گردش کن تا این یخش آب بشه .

یه چیزایی گفت و رفت اون طرف تر .

گوش های گربه هه خیلی بامزه بود نسبت به بقیه گربه ها پهن تر بود 😅

دیشب هم یه سگ کوچولو دیدم که با مامان و باباش داشتند راه میرفتند ، اون سگ کوچولو تپل موپول و خیلی بامزه بود.

اون سگ کوچولو و این گربه ی سر صبح و اون پرستو طور با هم زنجیره ای توی نگاه ما زندگی می کردند چه قشنگ میشد ، حرف های همو هم متوجه میشدیم عالی تر.😍

بعد به نظرم ، آدم وقتی خیلی شعر بخونه ، بعدش باید ریاضی حل کنه ، مشتق و انتگرال و توابع را دوست داشتم ، ولی بعدا که ازش هیچ استفاده ای نشد ، فرمولاسیونشون کلا از یادم رفت ، ما به چه عشقی حل می کردیم که ببینیم درست حل کردیم ، اون وقت حالا سایت آنلاین حل مشتق و انتگرال زدند !

خوب منظور مشتق تو زندگی اینه که گاهی برای حل مسائل باید رفت تو زنجیره🙂

البته ما هم چون از جواب آخر مطمئن نبودیم ، دلمون خیلی میخواست یه نفر بود که آنلاین ( مدار روشن ) جوابمونو میداد ،

وبلاگ حواسش به ترجمه ی صحیح وبلاگ نویس ها هست🙂

یه بار تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و برای یکی از دوستان ِهمین طوری مجازی ، مسئله را فرستادیم که شما که مثلا دوست مجازی طور ما هستی و سال آخری ، مسئله ی ما را جواب آخر بده ، اوشونم گفت من که ریاضی تخصصم نیست ، ما هم گفتیم ، ما به اونایی که جواب آخر را آنلاین ( مدار روشن ) میفرستند حسودی جور شدیم .

اوشونم پس از ساعت ها و رو زدن به دوست ِ دوست ِ دوست ِ ریاضی خوان ، بلاخره جواب را ارسال کرد و رفتار زنجیره ای خیلی خوب بود .

بعد دوست ِ دوست ِ دوست ِ دوست اوشون ، پیام فرستاده بود برای ابتدای زنجیره که جواب درست بود ؟ و فورواد در فوروارد.

و چون جواب درست بود

ریاضی خوان را آوردیم تو گروه شعر خوانی که هر وقت از ریاضی خسته شد شعر بخونه .

هر وقت هر کسی زیادی ریاضی نوشت ، شعر واسش بنویسید شاید خسته شده و همین طور برعکس🙂

🍂🍂🍂

غافل گیری امروز

نه که شنبه عصر خیلی حال و هوای یکشنبه داره ، یه جوری تو زمان ِ عکس ها غرق شده بودم که ساعت شد ۴ 🙂 و این از دست دادن ِ زمان قشنگ بود چون به ازای از دست دادن زمان ، خاطرات قشنگ و از یاد رفته ی ذهنت تداعی شد ، یکی از سخت ترین کارها همیشه واسم این بوده که از هزاران مثلا صدها را گلچین کنی و اونا را همیشه مرور کنی ، اصلا جلوی چشمت باشه ، هر چند وقت یکبار بهش سر بزنی ، تو کوچه پس کوچه های لب تاپ چی پیدا کردم ؟😅

آبی را ، توی چه سالی ؟ ۲۰۱۶ ، ببینم آبی برج ۱۲ سال ۲۰۱۶ ، چه میکرده ؟😁 چجوری آخه ؟ مگه میشه ؟ من میگم این وبلاگ دقیق هست ، یعنی از سال ۲۰۱۶ حواسش به دوستاش بوده 😏

توی روز خودش ، یکی از خاطره های آبی را براش زنده میکنه🙂

بعد چی پیدا کرده ؟ مت را ، مت از چه سالی بوده ؟ مت از سال ۲۰۲۱ توی عکس های پسر کوچولو هست ، اولش تعجب کردم ، خوب که دقت کردم دیدم نه واقعا خود مت بوده ، بعد اون وقت اصلا حواسمون به مت نبوده🙂

دیگه چی پیدا کردیم ؟ کافه را . کافی نه ها ، کافه . اونم توی عکس ها بود ، E' این شکلی ، این وبلاگ مینویسه کافی که جور در بیاد.

بازی چی ؟ بازی نه که همیشه میخواد بپیچه بازی ، تصویرش خیلی واضح نبود ، حتما که بوده 🙂 فقط یه چیز در مورد این بازی مشکوکه ، شاید مربوط به گذشتش باشه .

خوب حالا که فکر وبلاگ را مشغول کرده ، نوبت آبی هست که بپرسه از گذشته ی بازی چی میدونی ؟ 🙂

یه چیزی توی این زمان ها گم هست ، وبلاگ سال ۲۰۱۶ کجا بوده ؟ وبلاگ سال ۲۰۲۱ کجا بوده ؟ یه زمان هایی از وبلاگم محو شدند😕

امروز به این نتیجه رسیدم نه تنها ثبت نکردن تصاویر زندگی ، بلکه ننوشتن افکار و رویداد ها ، باعث به وجود اومدن گم شدن زمانی و در نهایت فراموشی یه مجموعه از قشنگی های قلبی و ذهنی میشه .

شنبه را هنوز نتونستم خوب بشناسم و بازم باید شناختش ، اگرچه به ساعت ۴ کلا شبیه یکشنبه می شود🙂

شنبه از این ساعت آرومه ، مرتبه + موزیک ، کتاب ، فیلم ، چند کلمه انگلیسی ، بازی

امروز شنبه ، هوا خیلی آلوده😕 صبح خیلی دلم میخواست بخوابم ، بلاخره بیدار شدم ، یه دستی به خونه کشیدم ، طبق برنامه تا صبحانه و کارهای خونه انجام نشه ، گوشی و اینترنت نداریم . با چشم های خواب آلوده بیدار شده ، اومده توی بغلم ، خوابشو واسم تعریف کرده و کلی هم ذوق زده از خوابش ، یه عالمه بوسش کردم و محکم بغل.دوتایی نشستیم صبحانه بخوریم ، دوتا لیوان شیر گرم ، کمی مربا ، میگه اینا چیه ؟ میگم مربا .

- نه نمیخوام مربع را امتحان کنم

😁 مربع نه مربا .

یه مقداری بیش از یه مقدار ، در کنار صبحانه ی من میشینه و حرف میزنیم ، یه کوچولو در کارهای خونه کمک میکنه و حوصلش سر میره ، انیمیشن ریور دنس اومده توی روز ،یه موزیک محلی هست توی انیمیشن ها و فیلم هایی که سبک قدیمی طور دارند ، بهش چی میگن ، نمیدونم ! از این موزیکه خوشم میومده همیشه و انرژی میگیرم ، کارهای خونه انجام میشه ، موهامو برس می کشم ، خیلی گره خوردند ، فر مجعدی هم شدند 🙄 بعد از اون آنفولانزاها و داروها و آلودگی هوا ، نه تنها موها که پوست هم خیلی خوب نیست ، خودمو توی آینه نگاه می کنم ، فاندیشن را برداشته ( دیکشنری مثلا به خودش اومده یه ردی از فاندیشن در قسمت آرایشی گذاشته ، آخه فاندیشن = کرم پودر ) ؟ معنی فاندیشن به تنهایی اساس و پایه . نتونسته ترجمه کنه ، نوشته کرم پودر ، کرم پودر اشتباهه😅

خلاصه کرم پایه و اساسی را زدم به صورت ، سایه ی مسی رنگ را انتخاب کردم و رژ لب طیف صورتی طور ، رژ گونه صورتی طلایی.ریمل سبک ( چند دور هم نمیزنی ها ، ۱ بار کافی )

حواسمون هم باشه که آرایش غلیظ با آرایش پر رنگ فرق داره ، یه نفر میتونه یه آرایش خیلی غلیظ داشته باشه ولی اصلا رنگ مشخص نباشه ( این نوع آرایش هم اشتباهه ) ، آرایش باید سبک باشه .نه اینکه ۴ تا ۵ تا کرم روی صورت باشه ، بعد چون رنگ رژ لب کم رنگه بگی بهش آرایش ملایم ! درسته ؟🙂

معلوم نیست وبلاگ با کی حرف میزنه ؟ فکر کنم توی فکر جدید مقایسه کنیم رفته .حواس تبلیغاتی آرایش باشه ، وبلاگ توی مقایسه برده اونو ، مقایسه میکنه و اخرش یه درسته می پرسه😏

🌹برای رسیدن به بهترین بازیگر بازی عشق و قلب ، بازی و عالم تنهایی و بازی و تفکر مقایسه کنیم ، دوستای وبلاگ اعم از ذهنی و غیر ذهنی و همچنین خود وبلاگ تا

همزمان با آخرین برگ درخت ، فرصت دارید ، فرصت داری .

🍂

پمپاژ بی نهایت قلب ❤

دیروز جمعه صبح 😁

بهم میگه ، اگه گوشی ندی بهم ، منم با لامبورگینیم نمیام دنبالت .

من : خیلی وسوسه انگیزه ، اصلا ترکیب تو و لامبورگینی را با هیچی عوض نمیکنم😍

فقط اون جاده ای که ما دوتایی را داشته باشه 💞

پاییزم باشه ....🍂🍂🍂

❤ پمپاژ بی نهایت قلب از عشق ❤

۱۷ آذر ۱۴۰۲

۵ شنبه ی طلایی پاییز

زمانی که بلاگفا میده برای به روز شدن به تعداد بستگی نداره !

اینو چند وقته کشف کردم ، یه چند باری خواستم از افکار به صورت فاکتوریل تصادفی میانگین بگیرم که بلاگفا تعداد از دستش خارج شده بود ، هر چه قدر میری به پایین صفحه ی به روز شده برسی ، افکار تمام نشدنی اند ، بر عکس چنین زمانی حالتی هست که به زور ۱۰ نفر توی به روز شده ها هستند ، شایدم مثلا ۱۵ یا ۲۰ ، عدد خاصی نداره.

در مورد پنجشنبه چیزهایی که متوجه شدم از آخر به اول :

۱. پنجشنبه با جمعه فرق داره ، یعنی حتی یکی دو دقیقه هم بگذره که جمعه شروع شده باشه افکارشون با هم متفاوته

۲. پنجشنبه اگه تنها نباشه ، بیرونه ، توی کافه هاست ، پارک ، دور همی ،دور دور ، پاساژ گردی ، خرید ، رستوران ،تماشا ، خونه ی فک و فامیل ، مامانش اینا ، دوستاش و ....اگه تنها باشه و نیاز به تجدید نیرو برای شروع هفته داشته باشه ، دلو میزنه به دریا و همه ی اون بالایی ها را تنها میره ، اوایل واسش سخته ولی بعد عادت میکنه . بعضی پنجشنبه ها ولی نمیتونند برند بیرون مثلا چون فوبیا دارند از پنجشنبه 🙃 این یه اصطلاحه که معنیش فوبیا نیست یه جور به در زدنه که تخته متوجه بشه .( مثلا فرض کنیم یه نفر حساب کتاب میکنه اگه بره خوش بگذرونه حساب بانکیش تموم میشه ، دلو نمیزنه به دریا و میگه لابد فوبیا دارم )

۳. پنجشنبه آرزو داره ای کاش این کنکور وجود نداشت ، یا تموم میشد ، یا مثلا مسیر مشخص بود مثلا یکی میخواد نویسنده بشه ، هرچی شیمی و فیزیک و ریاضی و چیزهای دیگه که لازمش نیست نیازی نبود امتحانشو بده ، یکی میخواست صرفا ریاضی دان بشه ، ادبیات و شیمی و عربی و ....نیازی نبود بخونه ، هر وقت هم دلش برای شعر و ادبیات تنگ میشد بعد ریاضی ها برای رفع خستگی یه شعر بر میداشت ، یه جمله یا ، اما فک کن یه نفر تلاششو بکنه یهو روزهای آخر اتفاقی براش بیوفته که ذهنش مشوش بشه ، یا فرض کن یکی هزینه ی کلاسو نداشته باشه ، نگو که خیلی از اینا قبول میشند ، ببر روی نمودار واقعی که ببینی ۱ نداشته برابر ۱۰۰۰ داشته نیست ! فرض کنیم اصلا روز امتحان یه اتفاقی بیوفته ، مثلا آنفولاتزا ، سردرد ، بیماری گوارشی و ...

به نظر ِ پنجشنبه، میشه همه ی دانش آموزا ، بدون کنکور برند دانشگاه ، میشه توی همون مدرسه ها یه سالن بزرگ تر برای سال آخری ها ساخت و چند تا درس خلاصه از سال اول که خیلی هم چیزی نیست بهشون یاد داد و ملاک ورود به دانشگاه نمرات این سال باشه ، نه اون چهار سال ! ( اون چهار سال واقعا هیچ کمکی به درس های دانشگاه نمیکنه ، ربطی هم نداره ، اگه هم ربط داشته باشه میشه با یه مرور کوچیک ربطش داد )

این استرس ها ، این افسردگی ها ، این به آخر رسیدن دنیاشون ، این غم هاشون تموم میشه با این شیوه ، اینا واقعا خسته شدند ، اینا دارند زجر میکشند ، نابرایری هست و اینو باید حلش کرد .

۴ . پنجشنبه میگه ، خیلی از آدما پنجشنبه ها یادشون میوفته که برای همیشه کسی را از دست دادند ، لبخند هاشون محو میشه ، دلشون میگیره ، دنیا میشه یه دنیای دیگه ، بعضی آدما سخت بهش عادت میکنند ، اما اگه با رفتن هر آدمی از دنیا ، یه تولد به همون ساعت و همون روز و همون سال به آدم ها هدیه میدادند ، یه جوری شاید حالشون بهتر میشد ، دلشون که میگرفت میدونستند که یه نفر اون زندگی را ادامه داده ، ولی فعلا این روش مسئولیت داره ، شاید تو آینده اصلا آدما بتونند این ادامه را پیدا کنند ، بعد بهش سر بزنند ، بعد ببینند که مثلا اون مهربونی ، اون رفتار خوب ادامه پیدا کرده ، این مقوله سخته و خیلی خیلی افکاری .

۵ . وقتی حواسش نیست که پنجشنبه است ، وقتی خودشو فراموش میکنه ، وقتی یادش میره زمینی هست ، مدار مهربونیشو وسعت میده ، یه نیرویی کمکش میکنه که حتی وقتی خودش به مهربونی فکر میکنه ، میگه مهربونیتو امروز به من ، به فکر من ، به قلب من داده بودی که خودم را جا گذاشته بودم؟ شبیه تو شده بودم و حواسم نبود ؟

با ۵ تموم بشه قشنگ تره ، اگرچه بازم میشد ازش فهمید💞

این شب ( پنجشنبه ) پسر کوچولو یاد گرفت ۵ را بنویسه ، همیشه میگفت شبیه قلبه اما نوشتنشو بلد نبود ، این شب با نوشتن ۵ توسط دستای کوچیک خودش ، به قلبش لبخند زد.💓

و به صورت مفهومی نوشتن عدد هایی که ۱۰ و ۱۰۰ دارند .

ابتدای کلمه هایی که با س هستند را یادش می رود و س مثل ستاره اگر یادش بماند .

۱۶ و ۱۷ آذر ، پاییز 🍂🍂🍂

ادامه

ادامه ی خوندن کتاب .....و تا پایان صفحه ی ۲۴۰ از حرف های نویسنده در عصر پنجشنبه .

کافی هست و نیست !

وبلاگ میگه ، مثل اینکه در مورد روز پنجشنبه اطلاعاتمون کامل و کافی نیست .

میگم ، آخرش من متوجه نشدم ، کافی یا کافه ، چایی را گفتیا ، اطلاعات هم دادی ، خودم هم باور نمیکردم اون چایی زرنگی کرده رفته تو تاریخ وبلاگ ، ولی ما انتقام میگیریم 🙂

من به حرف های تو ایمان دارم وبلاگ ❤

آموزش امروز وبلاگ در نوشتن : این آیا را اول جمله گذاشتید ، نیاز نیست علامت سوال بزارید آخرین جمله 🙂

علامت تعجب و سوال با هم

خوب پنجشنبه !!!!

من :🥴

وبلاگ : 😏

روان شناسی : 😶

عصب شناسی : 🙂

ماجراهای ما :

به ترتیب ، من ۶ صبح از خواب بیدار شده ، این چه خوابی بود دیدم آخه !!!🤨🤨🤨

وبلاگ : واقعا این چه خوابی بود دیدی آخه ؟ بیا دوباره بخواب من به جای تو خواب ببینم .

روان شناسی : من که دیشب گفتم آدم اگه سکوت کنه عاقل تره.

عصب شناسی : حرف این روان شناسی را گوش نکن ، نوشتن با حرف زدن ِگویا فرق داره ، نوشتن میانگین داره ، میتونی بازم بهش فکر کنی ، تکمیلش کنی ، تغییرش بدی ، بهترش کنی ، فکر و رفتار جدید بسازی ، روان شناسی هنوز یاد نگرفته که شناخت توی سکوت عقل نمیسازه . اگه صبح حرف بزنه شب زمان برای سکوت دارد و برعکس ، همیشه میگم تضادها کنار هم معنا پیدا می کنند ، سکوت کنار گفتن شنیدن دارد و گفتن کنار سکوت شنیدن دارد.

من : وای عصب شناسی ، اگه تو را پیدا نمی کردم چه خالی و پوچ بود این جعبه ی آرزو.💞

وبلاگ ۷ و چند دقیقه ، بیدار شو قاصدک .

من : وبلاگ کجای دنیا بودیم ؟ اونا کی بودند ؟ دوستات بودند ؟

وبلاگ : خوشت اومد از خوابم .

من : بله 🥴 خیلی بهتر از اون یه خواب بود .

کنار چندین موجود زنده نشسته بودیم ، من و پسر کوچولو ، نور خورشید از یه پنجره ی بزرگ ، شبیه بالکن بود پنجره ، وسیع بر رویش های سبز و ما می تابید ، خیلی بالاتر از پنجره یه بالکن بود که چند نفر دور هم نشسته بودند و حرف میزدند ، توی این فکر بودم که اینا کی هستند و چی میگن ، که یه نفرشون برگشت به طرف ما و از بحث اونا خارج میشد ، همین طور که من به اونا خیره بودم از بین اون جمع که حواسشون نبود یا ما را نمیدیدند ، اون یه نفر کامل حواسش به ما بود ، زمانشم طوری بود که میشد تخمین زد طولانی باشه ( معمولا توی خواب زمان نداری ، یا مثل بیداری دقت زمانی نداری ، یه مفهوم زود و سریع داری یه مفهوم دیر و طولانی ) .

خونه اگه خونه بود بزرگ بود ، بیشتر شبیه یک موزه یا مثلا یه تاریخ به جای مانده ، خونه ارزشمند بود و هرکسی نمیتونست اونجا باشه ، حس کردم توی اون تشخیص نگاه از پایین به بالا و گذشت زمان ، کسی از در خونه اومده خونه ، در خونه چوبی ، با رنگ قهوه ای تیره کاملا جلا داده شده دیده میشد ، بالای در گرد بود ، در بسته نبود ، کاملا هم باز نبود اما کسی حق ورود نداشت ، یعنی اون قدر خونه امنیت داشت که میدونستی توی زمانی که هستی برای تو هست فقط.

توی خونه چرخیدم و حسم بهم دروغ نمیگفت ، خواستم که بره بیرون ، برای خودش ابهت و سن و سالی داشت ( حتی میدونم چه لباسی پوشیده بود ، سنشو تخمین بزنم ، حالت چهره اش چگونه بود ، رنگ لباسش )

مجبور شدم از در خارجش کنم ، در را نگه داشت و یه چیزی گفت که یه کلمه اش برام عجیب بود .

خاتون....

کیفشو باز کرد ، یه کیف پول چرمی قدیمی ، توی کیف پر از پول بود ، پول ها گذشت زمانی داشتند و جدید نبودند ، از بین همه ی اون پول ها ، یه اسکناس به رنگ شاید قرمز ، رنگش قرمز نبود حتی نمیتونم توصیف کنم که طیفی از قرمز باشد ، از کیفش در آورد و گفت برای تو خاتون .

یه جوری تو خواب حس میکردم که من ، خودم نیستم و زمان هم زمان من نیست ، اون شخص توی زمان هست ولی زمانش بیشتره و منو شاید اشتباه گرفته با کس دیگری.

پول را برگردوندم و گفتم اینو باید به کسی بدید که واقعا بهش نیاز داره ، تاکید کرد بر ارزشمند بودنش و اینکه هر کسی نمیتونه این پول را داشته باشه .

مثلا یه جور پولی بود که ارزشش بیان نشدنی بود.

ناراحت شد و حرف ها یادم نمیاد و برگشتم به کنار رویش ها و دوباره نگاه اون آدم و با نگاهم گفتم شما با هم نسبتی دارید ؟

وبلاگ از خواب بیدارم کرد ، هی میگم اون آدمه کی بود ، اون که بالا نشسته بود ؟

اسم دیگه ای نبود به من بگه ، خاتون چیه آخه ؟🥴🥴🥴

وبلاگ : نمیدونم جریان خاتون چیه ، یه موزیک هست ولی میگه خاتون چشم عسلی ....قربون اون خنده ای که .....

من : بله یادم میاد برای قدیم تراست دوران نوجوانی اینا 🥴😅 وبلاگ اینا کین تو را میخونن آخه ؟

وبلاگ : به نظرت شبیه بابک جهان بخش نبود ، کت چرم سیاه ؟

من : وبلاگ بابک جهان بخش که وبلاگ نمیخونه ، چهرش نه ، اما ....به نظرم یه کیایی هستند که به بابک جهان بخش ربط دارند .

بعد روان شناسی میگه آدم سکوت کنه ، آخه با این خواب وبلاگ ، چه سکوتی ؟ 🙃 بعد واقعا کجای دنیا بودیم ؟ 🙄

خواب در پاییز معما گونه

🍂🍂🍂🍂

را برای نویسنده

از سر صبح دنبال جمله ی نویسنده میگشتم که دقیقا چی بود ، ذهن ِجمله ی نویسنده تو ذهن وبلاگ هست ، دست خودش نیست وبلاگ ، شیطنش گل کنه ، با کتاب هم شوخی میکنه😏

از اونجایی وبلاگ خواسته عصر چهارشنبه ی زیبا را زیباتر کنه ، با جمله ی صبح چهارشنبه را کم کم میسپاره به دست پنجشنبه🙂

دلم میخواست بفهمم آیا ذهنیت من شباهتی با ذهنیت یک مرتد سرشناش دارد یا نه ؛ ....در آن اوضاع و احوال ، کم تر انتظار داشتم که شادی را بیابم .

پیدا شدن وبلاگ سال ها بعد از ذهن نویسنده😏 🍂📚

تقلب وبلاگ : اون ذهنی که نویسنده بهش اشاره کرده کلا عادت دارند برعکس بازی کنند ، دلیلشم اینه که حقیقت را محک بزنند.

پ.ن ۱ : یه نفر ماه و ستاره ی خطی را با رفتار زمینی شبیه سازی کرد ، هیچ وقت فکر نمیکردم وبلاگ روی رفتارشناس اثر بزاره و این قشنگه 🤝

عصر

هفته تموم داره میشه ، چهارشنبه داره به ساعت ِ خاص خودش میرسه ، پر از نظم شده ، همه چیز مرتبه ، هوا هنوز آلوده است ، برای سردرد ناشی از آلودگی ، به صورت کاملا اتفاقی بخور سرد در فضای خونه جواب داد 🙂 به اولین چیزی که صبح فکر کردی رسیدی؟ 📚

🍂

بازی

سلام به چهارشنبه ، سوپرایز😍 بلاخره ساعت ماهو متوجه شدم ، ۱۲ و ۴۵ دقیقه اومده بود تو آسمون ، چه رنگ بینظری زده بود به خودش بین زرد و طلایی ، اصلا خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون لبخند نورانی اش به من . خیلی واسم مهم بود که بعد و قبل من قشنگ بنویسید ، اما خوب بعضیا رعایت نکردند یا یادشون رفت ، برای چی این قدر تاکید داشتم ، برای تعادل ، اگه تعادل افکاری بهم بریزه ، چون وقتی شما خیلی خوشتان میاد توی صفحه ی به روز شده ها حتما باشید ( اینو خیلی خوندم که خیلی می پرسیدند چرا تو بروز شده نیستم ، یا چرا بعضی وقت ها هستم بعضی نه ) ! اون وقت مسیر افکار یا فرکانس افکار عوض میشه . سال پیش بود یا شاید سال قبلش ، وبلاگ خسته شد و نوشت بازم به تبلیغاتیا😅 بعد یهو وبلاگ به خودش اومد که اااِ یکی از تبلیغات بازیش گرفته ، از کلمه ی تبلیغات ، رفتیم به جستجو و به چی رسیدیم ؟ به کشف یه بازی ، توی صفحش چی پیدا کردیم ؟ تعادل را و بازی که بازیش گرفت ، به جای اینکه هرکسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب ، رفت پشت نقاب😅

چه قدر اون روز من از برعکس بازی ، بازی خندیدم 👌

اگه وبلاگ هم بخواد تعادل را بهم بزنه ، غم و ناراحتی و غصه ها برنده میشند ، یه وقتایی بهش تذکر میدم ، حواست به تعادل افکارت باشه .🙂

Last night i remembered you , i missed you , thought about our all memories , then i found myself equivalent of the last borderland of memory

But if we pass the time , can you remember me again

? 💞

🍂🍂🍂

شربت پاییزی عطری

توی یه عصر پاییزی که امروز باشه ، تصمیمم عوض شد و به جای خوابیدن و استراحت ، کتاب ها را موازی از صفحه ی ۱۱۲ شون ادامه بدم .

هوا یه مقداری سرده و احتمالا بعد از اینکه وارد دنیای این دوتا نویسنده شدم از ادامه ، یه نسکافه ی نه مورد علاقه هم درست کردم با کیک نوش جان کردم .

برای اینکه خواب از سرم بپره هم شربت آبلیو با گلاب درست کردم ، آلودگی را سم زدایی کنه شاید رفع خستگی بشه .

وبلاگ چند تا سوال هم پرسید ، به نظرم جالب بود سوال هاش ، سوال های وبلاگو به انضمام جمله های زیبای کتاب جداگانه یه روزی پست کنم ، بشه یادگاری برای قسمت .....🍂🍂🍂

درگیری روزها در آلودگی زنجیره ای

سلام به روز سه شنبه

با اینکه لباس ها را تا کردم ، نمیدونم چرا امروز این قدر حس ِ خستگی غالب شده به روز ، دیشب اصلا نتونستم بخوابم ، حس میکردم دارم خفه میشم سردرد با مسکن داشتم ، پنجره را باز کردم بدتر شد ، راه رفتم بدتر شد ، دوتا کتابو موازی خوندم ، خواب دیدم توی یه روستام ، خیلی روستا بود ، دیوارهاش گلی بود ، ساعت ۶ بیدار شدم باز همون حسو داشتم ، ستاره ها دیشب تو آسمون بازم مثلثی بودند آبی قرمز طلایی ( یه کم نورش مهتابی شده بود ) ، ماه تازگی ها اول شب نمیاد توی آسمون ، امشب میخوام دقیق بفهمم ماه چه ساعتی میاد ؟

ساعت ۱۲ هست ، ساعت ۱ هست ، ۳ صبح هست ، ۴ هست ، ۶ صبح نیست ، ستاره اما هست ، سر صبح خیلی فکر کردم الان این تنها ستاره کدوم ستاره ی شبه ، دیشب یه لحظه یه تصویر ستاره ای جدید هم دیدم ، اما هوا ناجور بود ، ستاره ها را کم رنگ می کرد.‌وضعیت خطی بعضی ستاره ها ( یعنی دو ستاره مقابل هم درست در یک امتداد ) هنوز توی آسمون هست .

روزایی که هوا خیلی آلوده است ، از ساعت ۱ ظهر به بعد سردرد شروع میشه ، وضعیت بدیه واقعا ، آدم مدام فکر میکنه داره خفه میشه .

روزم آبی نیست فکر کنم😕 آسمون آبی کم رنگه ، اما خوب نفس ها خوب نیستند .

سه شنبه در درگیری زنجیره ای روزهای خیلی آلوده در پاییز

۱۴ آذر

🍂