با چی خوشحال میشه از چی دلخور؟

یه شب ِ خاص برای آسمون بود ، ماه دوتا ستاره برای خودش و نزدیک شدن به زمین انتخاب کرده بود ، ماه را با خودم برداشتمو رفتیم به مرکز خرید ، نه صرفا خرید که گشتی در مکانی که گرم تر از بیرون بود ، آدم ها کم کم به مریض شدن و بی تفاوت شدن عادت کرده بودند ، با این حال ماسک زده به شروع گردش و همراه شدن با ماه رسیدیم ، بعضی آدم ها خسته ، بعضی هراسان ، بعضی فقط سیر کننده در زمین ، پسر کوچولو را مقابل ماه متوقف کردم و با دستم اشاره به ماه و موقعیت استثنایی دو ستاره ی زیبایش کردم و مهم نبود آدم هایی که اطراف نگاهمون می کنند با خودشون چی میگند اما یه چیزیو مطمئن بودم اون آدم ها اون قدر مشغول زمین بودند که آسمون در نظرشون اصلا دیده نمیشد و شاید به رفتار ما لحظه ای متعجب شدند که اون بالا چه خبره ! گرچه مرکز خرید یکی از ستاره ها را پوشانده بود ، اما زبیایی ماه بی نظیر بود ، پسر کوچولو و یه مقداری من نیز علائم آنفولانزا از نوع بدترین آنفولانزای فصل را داشتیم ، ماه را برداشتیم و داخل شدیم و نمیدونستم بازی ِ بازی هم شروع شده ، همزمان با ما یه نفر با سرعت از وردوی گذشت و چند قدم جلوتر ناگهان برگشت و نگاهمان کرد ، به پشت سرم نگاه کردم و کسی را ندیدم ، چی باعث میشه سرعت ناگهان متوقف بشه ؟
قرار بود اون شب بریم به زندگی بعضی از آدم های مرکز خرید.

وسط مرکز خرید یه عمارت بود ، بازی بازی شروع شده بود ، بفرما قاصدک ، اینم یه دنیا بوبو بالن ، چطوره ؟

از نظر بازی ، شبیه سازی مهمه نه صرفا خود ِ خواسته.

یه دختر کوچولو با مادرش مشغول عکس گرفتن در تمام جهات بودند ، منم از پسر کوچولو عکس هامو گرفتم ، بر خلاف ِ بعضی آدم ها که دوست دارند زمینه ی عکسشون کسی جز خودشون نباشه ،من خیلی سخت گیر نیستم و اجازه میدم توی عکس هام رهگذر ها و قدم هاشون مشخص باشه ، چند نفر متوقف شدند و زاویه ی عکس را طوری تنظیم کردم که اونا هم توی عکس بودند ، سپس تشکر کردم نه برای توقفشون برای اینکه جریان زندگی و گردش آدم ها در عکس ها دیده میشد و اونا هم از اینکه به خیال خودشان زمینه ی عکس شلوغ نشده ، جواب تشکر با لبخند دادند .
چطوره ماه ؟
زمینم مثل ِ آسمونه ، عکس ِ تو هم با بقیه ستاره ها قشنگ تره مگه نه ؟

ماه خندید و گفت ، لبخند ِ آدم ها قشنگه.

سپس یه چهره ی آشنا ( آشنا که منظور من این آدمو قبلا کجا دیده بودم )حواسمون را پرت کرد ، بازی اما نمیدونست ما با خودمون ماه آوردیم تو و ماه تقلب میرسونه .

بازی ذهنی شروع شد ، توقف در عکس شروع شد و این بار ماه گفت ، بزار زمینه خلوت باشه که رنگ ها خوب دیده بشه و توضیحی از ساخت ِ عمارت.

واقعا نمیدونم بازی چطوری با آدم ها ، اشیا و اشکال شبیه سازی میکنه ؟ ولی بازیش جالبه ، بازی ذهنی شروع شد ، لبخند را دریافته و حدس زدم که این بوبو بالن های شبیه سازی شده را باید از یه زاویه ی بالاتر نگاه کرد ، اما از اونجایی که اگه ذهنا ، چیزیو حدس زدم منم با بازی یه بازی میکنم یعنی خلاف ِ قاعده ی بازی ، برای همین پله برقیو دنبال نکردم ، بعد از دور زدن شبیه سازی بلاخره منم از پله ها عبور کردم ، ماه خیلی دلش میخواست به آدم ها نزدیک بشه ، یه مستر از یه کشور دیگه نشونش دادم ، به ماه میگم من اول فکر کردم حواسش نبوده جورابش توی شلوارش گیر کرده بعدا متوجه شدیم نه بابا توریست طوره و مثلا مده . پرچم کشورش روی جوراب بلندی بود که روی شلوار بود ، حدس میزنم توریست دوچرخه سوار بود.

مورد بعدی یه آقا و خانم باتجربه بودند که دوتا فسقلی داشتند ، توی آسانسور با هم بودیم ، آسانسور هم حسابی بالا و پایین شد در مقصد های مختلف الا مقصد ِ ما و آخر خانم ِ با تجربه به حرف اومد که ما دیگه کم آوردیم منظورش از کم آوردن ، گردش با فسقلی های شیطون بود و ادامه داد که بچه های خودمون را بزرگ کردیم و حالا نوبت به بچه های بچه هامونه و مشخص بود بچه ها اون قدر کلافه کردنشون که زدند بیرون و گردش اما چون با تجربه هستند گردش در این سن با فسقلی های شیطون سختی های خودشو داره ، درکشون کردم و توی دلم ازشون تشکر کردم ، به نظر من زمانی یه مادر میتونه خوب و با خیال راحت کار کنه که مطمئن باشه بچه هاش ساعت ۱۰ و ۱۱ شب در امن ترین جای دنیا و پیش مطمئن ترین آدم های دنیا هستند ، از نظر ماه هم این فداکاری زیبا بود.

ماه را برداشتیم و بردیم کافه
ماه یه نوشیدنی ستاره ای انتخاب کرد اما من بهش گفتم اینجا نوشیدنی ستاره ای ندارند ، بهش پیشنهاد شکلات گرم دادم با کیک گردویی که استقبلال نکرد و دیدم حواسش رفته به چندتا میز جلوتر،

میگم چیه ماه ؟
میگه عجیب نیست ؟
میگم چیه خوب ؟

میگه از وقتی اومدیم ، اون آقاهه که روبروی خانومه نشسته ، بیشتر از خانومه حرف زده ، لبخند زدمو گفتم ماه این استثنا بوده ، روی زمین محاله آقاها بیشتر از خانم ها حرف بزنند ، حالا بیا به موسیقی گوش بدیم ، این موسیقی خاص ِ ماست و هردو شنیدیم و زمان را از دست دادیم .

ماه به من ؟
چرا آدم ها روی دستشون یه چیزایی می نویسند؟

من به ماه : برای بعضی ها یه جور نشون دادن علاقه و علنی کردنشونه.

دوباره ماه :
چرا بعضی ها به مژه هاشون سایه میزنند؟
من به ماه : این پیشنهاد آرایگشره

ماه : سایه ی آبی تیره یا بنفش قشنگ تر نیست ، قرمز روی مژه چرا؟

من به ماه : توی صورت آدم ها دقیق نشو ، سعی کن از پشت ماسک هاشون مهربونی را ببینی ، آدم ها گاهی با همین چیزای کوچیک و عجیب خوشحال میشند ، مثل ِ من که با دیدن بوبو بالن ها های شبیه سازی شده خوشحال شدم و با لبخند بازی.

ماه : من نمیام تو برو

من : مرکز خرید داره تعطیل میشه .

ماه : من هنوز آدم ها را نشناختم .

ماه را با انگشت هام گرفتم و اومدیم بیرون و یه شب زیبا را گذروندیم و برش گردوندم به آسمون .در کناره ونوس و مشتری به امتداد زیبایی شب وسعت بخشید .

روزها گذشت و قرار بود یه شب ِ دیگه ماه را با خودمون ببریم یه جای زیبا و خوش آب و هوا با موقعیت خاص ِ ستاره ها ...

یه چهارشنبه ی دیگه ، یه بازی دیگه ، یه شناخت دیگه و شروع شد با بازی رنگ و از چی دلخور میشه....

ادامه دارد...

Feel

سه شنبه تا الان زیبا بوده و پر انرژی و با احساس🌸

what do you feel about it? ¿qué te parece a ti

?how do you feel now

/¿qué tal

/ cómo te sientes

te encuentras ahora

I feel / much better : me siento / me encuentro mucho mejor

?how do you feel about going for a walk

¿te apetece/ se te antoja dar un paseo

?do you feel like a walk

¿quieres dar un paseo? ⧫ ¿te apetece dar un paseo

to have a feel for languages/music

tener talento para los idiomas/la música

موثر

واقعا نمیدونم خورشت کرفس توی روز دوشنبه چی کار میکنه ؟ به هر حال یکی از رموز خوشمزگیشو هدیه میدم به دوشنبه ،

وقتی تمام مواد را تفت دادیم و خواستیم آب اضافه کنیم به اندازه ای که خورشت غلیظ بشه آب اضافه می کنیم نه کل قابلمه را ، بعد از اینکه چند تا غول غول خورد و چند دقیقه ادامه داشت، بقیه ی آب را اضافه می کنیم. اینو من بلد نبودم و از یه برنامه ی شوخی با آشپزی یاد گرفتم ، ولی واقعا نقش موثر در خوشمزه کردن خورشت داره به خصوص کرفس.

شوخی دومی که ندیدم ولی شنیدم اضافه کردن یخ به خورشت در زمان پایانی بود ، گاهی من از یه لیوان آب سرد استفاده میکنم .

راه حل های جدید و باور نکردنی گاهی میتونند جالب باشند و در عین حال موثر.🙂

امروز

اون قدر نورش قوی و نارنجی رنگ بود که از پرده ها عبور کرده بود و سایه ای از رنگش جذب پرده ی کنار پنجره شده بود ، حتم داشتم اون بیرون و اون بالا توی آسمون یه طلوع زیبا از خورشید زیبا خواهم دید که با این صحنه روبرو شدم :

ماه تو آسمون بود و صدای گنجشک ها پیچیده بود در طلوع ، دلم خواست صدای گنجشک ها هم ثبت میشد که ماه پرنده ای را توی آسمون صدا زد . خورشید تنها رنگی کشیده بر گوشه ای از صفحه ی آسمان بود.

میشه اردیبهشت زودتر بیاد

دلم میخواد فروردین زودتر تموم بشه ، دلایلم هم برای خودم زیاده .

- ...‌‌‌‌.............................................................................................‌‌

-................ ‌‌...................‌‌.‌..........................................................

-........................................................................؟.....................

-...............................................................................................

-...............................................................................................

اگه حرف ها صدا داشتند ، صداشون نقطه ای بود ، فقط نمیدونم چرا بین نقطه ها ، علامت سوال هم خواست بشینه 😐

شب ِ قبل

گاهی یه حرف هایی میزنی که دلم میخواد همون لحظه بزرگ جایی بنویسم ، از نوزادی تا چهاردست و پا رفتنت تا اولین قدم هات و حرف زدن هات یه لحظه هایی بود که دلم میخواست همون لحظه ثبت بشه ، تصویرتم داشته باشم ، اما به خودم میومدم که دوربین را پیدا کنم و لحظه هم تمام میشد و دیگه تکرارش نمی کردی ، یه جاهایی ناراحت میشدم اما به خودم گفتم مهم اینه که توی قلب من تا ابد ثبت شد ، بعدها شاید یادم میرفت اما دلم خواست واقعا صفحه ای باشه که بشه عشق منو توی دوران کودکیت ببینی. دیشب کتاب هامونو خوندیم ، جدیدا پرنده را میاری موقع خواب کنارت و اونم توی داستان هست ، آخر داستان میگی از پرنده هم بپرس ، منم میپرسم .قصه ها که تموم شد ، بهت گفتم شب بخیر پسر قشنگم ، شب بخیر کوچولوها ، شب بخیر پرنده ، شب بخیر مامان های مهربون شب بخیر باباهای مهربون و یه جمله گفتی که دوستش داشتم : شب بخیر دوستای روز خوب 🙂 برعکس این لحظه ها ، لحظه هایی هم بود و هست که کنترلمو از دست دادم ، کلافه شدم ، عصبی شدم ، هردو از دست هم دلگیر و ناراحت ، قهر کردیم با هم و همو متوجه نشدیم ، تمام کتاب های تربیتی توی ذهنم میچرخیدند و جواب گو نبودند ، صبر مثل یک چراغ چشمک زن و تفاوت سنیمون مثل یک تابلوی بزرگ که با نورافکن روشن شده باشه جلوی چشمام و بالای سرم دهن کجی بهم میکرد که کم آوردی ، چی شد پس اینه مادری کردنت ؟ اینه مهربونی هات .... اما زمان یادمون داد که زندگی پر از دوباره هاست ، به آغوش هم برگشتیم لبخند زدیم و فراموش کردیم و قول دادیم بهتر بشیم . و نه فقط مادر و فرزند که شدیم دوست . یه مامان برای اینکه فرزندشو خوب تربیت کنه هزار هزار عوامل بر سر راهش بوده و هست ، با همه ی اینا مهمه که روی خودش کار کنه و بگه خوب من اصلی ترین عاملم ، مامان لطفا قوی باش ، مامان صبور باش ، مامان معلم باش ، مامان فراموش کن ، مامان یادآوری کن ، مامان مهربون باش ، مامان هم بازی و همراه باش ، مامان لحظه های زیبا را توی قلبت ثبت کن .لحظه هایی که دلخور شدی را محو کن.🍀ماحی باش .🍀

سه شنبه

یکی از کارهای مهم سه شنبه را نتونستم انجام بدم ، امروزم که هوا ابریه ، نمیشه ، میشه سه شنبه بیاد پنجشنبه ؟ یه مقدار سه شنبه جهت همکاری لازم دارم.

ساکت کردن وبلاگ

امروز موقع ظرف شستن به وبلاگ گفتم میشه امروز از جملات کوتاه استفاده کنی ، مختصر و مفید حرف بزن ، وبلاگ هم گفت باشه ، اما چون پسرکوچولو توی دست کش ها آب کرده بود ، وبلاگ هم تند تند حرف میزد و کوتاه ، رشته ی کلام از دستم رفت ، دوبار دستکش ها را در آوردم تا بنویسم این وبلاگ چی میگه ، برای این جور وقت ها یه جفت دستکش اضافه لازمه ، حواس آدمو پرت میکنه🥴

اینترنت

اینترنت نه تنها ارتباط مستقیم با جاده و جنگل و کوه داره که ارتباط مستقیم با آب و هوا هم داره .

نه و بله شنیدن

یه وقت هایی هم هست یه نفر از بله شنیدن ها خسته شده ، فقط منتظر یه نه بشنوه ، زمین و زمان دست به دست هم میدن که بازم بله بشنوه.

بعضی وقت ها هم از نه شنیدن خسته شده ، مگه بله ها پیدا میشن🥴

اینا به آدم های استرسی نیاز دارند ، ازشون می پرسی بله یا خیر ، استرس می شند میگند ، بخیر یا نه..ب..له ، بعد لبخند میزنند بهشون میگن بلاخره بله یا خیر ؟

بعد اونا هم لبخند میزنند ، و اینجاست که سوال کننده بله و نخیر های خودشو بر میداره.

اشتباهو درست بگو

وقتی کسی اشتباه چیزیو میگه و باعث خنده ی همه میشه ، تو دیگه نشو خورشید که بتابونی همه جا ، درستشو بگو و درست را گسترش بده ، تکرار کن ، میچرخه و خودش متوجه میشه .

خیلی از کلماتی که به زبان فارسی راه پیدا کردند ، فارسی نیستند ، فارسی الان ما مجموعه ای از کلمات فارسی قدیم ، عربی و ترکی و تعدادی کلمات جدید از زبان های دیگه هست .

خود فارسی شامل ۳ زمانه ، قدیم ، میانه ( پهلوی ) ، نوین ( دری )

هست.زبان فارسی باستان (به پارسی باستان: 𐎱𐎠𐎼𐎿، تلفظ: پارسَ) یکی از زبان‌های شاخهٔ زبان‌های ایرانی از گروه زبان‌های هندوایرانی خانوادهٔ زبان‌های هندواروپایی جای می‌گیرد. این زبان به زبان فارسی میانه دگرگونی یافت که زبان ادبی و نوشتاری و رسمی روزگار ساسانیان بود و سپس به زبان فارسی دری یا فارسی نو دگرگونی یافت؛ این زبان از زبان نیاایرانی (زبان ایرانی باستان) سرچشمه گرفته‌است

میگه من یه کلمه غیرفارسی حرف نمیزنم ، مطمئنی ؟ 🥴

حالا هندی ها ، گوش بده چی میگن ، بیشتر از هندی شنیدن انگلیسی می شنوی و این خوب نیست .

حالا برگرد به عقب ، بعید نیست هندی ایرانی هم حرف بزنی.🥴

پس مطمئن نباش ، مسخره هم نکن که من خیلی بیشتر از تو میدونم ، وقتی به ریشه برسیم ، خیلی چیزها را نمیدونیم ، منم نمیدونم.کلا اگه کسی خیلی مطمئن باشه از خودش ، نمیدونه🙃

خوبه

خوبه که امروز آفتابی نیست و ابریه ، حوصله ی آفتابی بودن را ندارم ، نم بارون هم زد بهتر شد ، خیلی بهتر.

آرامش

سلام به سه شنبه 🙂

اصلا باور نمیکنم سه شنبم این قدر خوب بوده تا حالا و کاملا برعکس ریز ِ برنامه ی سه شنبه ی قبل ، کلا خاصیت وبلاگ این طوریه ، من بگم بله میگه نه ، بگم نه میگه بله ، بگم نمی نویسم اصلا حوصله ندارم و قهرم با نوشتن ، یه کاری میکنه تمام انرژی های دنیا را سوق بده به ذهنم و بگه ، حالا چی ؟

بگم خوب زیاد می نویسمو و انرژی طور چه مجازی طور ، چه حقیقی طور ، می بینی ای بابا چرا نمیشه ؟ چی شد ؟ چه بلایی اومد سرم ؟

امروز تصمیم جدی گرفتم از این نخریدن ماشین ظرف شویی منصرف بشم و رها کنم مکانیکی طور شدن زندگی را ، از دست دادن ِ حس خوب شنیدن صدای آب ، از تسکین اعصاب هنگام ظرف شستن و از برق و تمیزی و جمع و جور شدن بعدش که حاصل دستای نازنین خودته را . از بس که وبلاگ موقع ظرف شستن تو ذهنم حرف میزنه .میخواستم امروز ننویسم ، مگه گذاشت ، به چیا هم فکر میکنه این وبلاگ ؟ بعضی وقتا دلم واسش میسوزه ، طفلک اینا را کجای ذهن من جمع میکنه ؟!

امروز تونستم بعد از چند روز ، قشنگ و با حال خوب خونه را جارو برقی بکشم ، از جارو برقی کشیدن خیلی خوشم میاد ، چون همین که جارو را برداری ، تمام اجزای خونه دست به دست هم میدند که مرتب بشند ، همین جارو برقی کشیدن که برای خیلی ها سخته و حوصلشو ندارند ، برای بعضی ها یک خواسته ی ذهنی هست ، درد وقتی میاد به سراغت یه هشداره که متوقف بشو !

اولین بار که این درد را تجربه کردم ، زندگیم برای دو هفته متوقف شد ، اون زمان شرایطش سخت بود و ناشی از یک حساسیت هم بود ، بعد از اون یکی دوبار در سال این گونه درد را تجربه می کنم ، یه جور درد خاصه ، دردی نیست که بهت تهوع بده ، اما متوقفت میکنه ، سرگیجه بهت میده ، میخوابونتت ، نمیزاره راه بری ، بری هم بعد بهت میگه من که گفتم راه نرو و میندازدت دوباره ، حوصله ی صدا را نداری ، خیلی با نور کاری نداره ، دهیدراته میکنه و غرقت میکنه توی دنیای خودش که باید باهاش زندگی کنی و اجازه بدی روندشو طی کنه ، اگه بهش توجه نکنی کلماتتم جابجا میکنه و عجیب درمانش فقط استراحته .

امروز بلاخره درد ، از حجمش کاست و موفق شدم خونه را جاروبرقی بکشم حسابی و حینش یه لالایی طور آروم هم خوندم از بس که دلم برای حال خوب تنگ شده بود ، پسر کوچولو با لبخند اومده سراغم که چی میخونی ، اتاق پسر کوچولو را هم جارو برقی کامل ، به این معنی که اتاق فوق ِ مرتب شد ، پسر کوچولو هم یه مقداری کمک کرد 💖

یه روزهایی از مدرسه که برمیگشتم ، مامان کل خونه را جارو برقی کشیده بود و رد جاروبرقی روی فرش باقی مونده بود ، از جابجا شدن تار و پود فرش میشد متوجه شد ، پرده ها کنار بود و آفتاب تابیده بود روی گل های برجسته ی شده ی فرش ، چرا به فرش میگن ، قالی ؟

تا حالا بهش فکر نکردم 🥴

اینه که از اون ریز برنامه ی سه شنبه ، فقط یه آرامش بزرگ دارم فعلا و بعد از این چند روز و این حمله ی دردی ، این آرامشو و سبک شدن سرمو دوست دارم ، گرچه به طور کامل خوب ِ خوب نمیدونم خودمو ، اما همین که تونستم سه شنبه را شروع کنم ، شادی کوچکی دارم.

چون میدونم که دفعه ی بعد که این درد بیاد ، بازم یاده میره چه کنم ، اینجا لیست میکنم و میزارمش توی برچسب درد وبلاگ که یادم نره .

- اول زیاد آب بخور

- نسکافه زیاد بخور

- تنش ها را رها کن

- اسپری بینی بزن

- سفکسیم بخور شبی یه دونه ۳ تا ۵ روز

- استامین نفن بخور

- زیاد استراحت کن ، راه کم برو ، بخواب

- شب زود بخواب

- این بار دوتا منیزیوم هم خوردم ( نمیدونم تاثیر داشته یا نه )

خیلی دلم میخواست ، با ریز ِ برنامه ی سه شنبه همراه باشم ، ولی نشد و نتونستم ، گاهی بعضی چیزها دست ما نیست ، اما تلاشمونو میکنیم که با حال خوب دوباره و دوباره منتظر سه شنبه و ریز ِ برنامه هاش باشیم.

و یه لیست از داشته هاش ، داشته باش و قدر بدان تمامش را ، همین دست هایت که می نویسند ، همین سرانگشتانت ، همین نگاهت ، همین شنیدنت ، همین نگاهت و کل سیستم پیچیده ی مغزت که فرمان میدهد که اگر کمی فقط کمی آسیب ببیند ، این تو دیگر خودت نیستی و در نهایت همین احساس و قلبی که چون رود در وجودت جاری است .

🍀

فردای ماه ...

بازم شب شده بود و ماه اومده بود تو آسمون ، اما دیگه دیده نمیشد ، خودمو رسوندم به آسمون و دیدم به چه زیبایی می درخشه ، ابرماه زیبا ، هیچ ستاره ای هم اطرافش نبود ، اطراف که یعنی در نزدیکیش نبود ، درست این طرف ِ آسمون ، اگر من در مرکز آسمان قرار گرفته بودم ، ماه در سمت غرب ِ من و ستاره ها در سمت شرق قرار گرفته بودند ، انگار که ماه همه ی ستاره ها را هول داده بود یک طرف دیگر ِ آسمان . از بین ستاره ها ، یکی از همه بیشتر هوای زمین به سرش زده بود ، کمی پایین تر می آید به روی سقف خانه ها میرسید . این ستاره رنگش طلایی بود ، ستاره ی آبی که همیشه درخشنده دیده میشد ، نورش کم و زیاد میشد و به اصطلاح درخشش را میشد دید ، با دقت به ستاره های دیگه نگاه کردم که آنها نیز می درخشند یا نور ثابت است ؟ ،ستاره ی طلایی شروع کرد به درخشیدن .بازی ستاره ها زیبا بود ، اما چرا ماه کنار ستاره ها نبود دیگه ؟

دو سه شبه ، ماه خیلی گرفته است ، انگار نورشو همراه با رنگی از آسمان کشیده روی صورتش ، دیشب به ماه گفتم ، فرق تو با خورشید میدونی چیه ؟

هرچه قدر که به تو نگاه کنند ، چشم ها اذیت نمی شود ، خورشید را کمی طلوع و کمی غروب آن هم غیر مستقیم می شود نگاه کرد ، شب ِ آسمان زیباست اما اگر ماهش دلگیر نباشد و ستاره ها نیز اطراف ماه باشند زیباتر.

مطلقا بیدار و دستانش...💚

اگه قرار باشه یه روز فقط یه روز وبلاگ حرف نزنه و بشینه گوش کنه ، همین دوشنبه است .

این روزها ، تمرین می کنم زندگی را ، تنهایی هایش را و حتی لذت بردن از این تنهایی در میان بودن ها.

برای کسی مزاحمت ایجاد نمی کنم ، خودم را به کسی تحمیل نمی کنم ، حق به جانب نمی شوم . قدم هایم را روی زمین حس می کنم و گره خوردن نگاهم به آسمون.

قرار بود خدا اصلا نخوابه و مطلقا بیدار بمونه ، برای همین برای آدم ها قصه نوشت ، قصه ها را توی دستانش گذاشت و بدون اینکه انتخاب کند روی سر آدم ها پخش کرد ، فرشته ها اسمشو گذاشتند سرنوشت و عهد گرفت اگه صبوری کنی و تا پایان قصه همراه باشی دستامو میدم بهت .

از دستای خدا چی میدونی ؟ به جز دیدن و شنیدنش که اطمینان داده همراه انسان هاست ، خدا از یه صفت انسانی توی وجود خودش حرف زده و کلی هم روش حساسه ، تا جایی که یه جایی که میگند دست خدا بسته است بهش خیلی برمیخوره .

گفتند: دست خدا با زنجیر بسته شده

گفت : دست آنها در زنجیر باد (غُلَّتْ أَیْدیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا).

و گفت : هر دو دست خدا گشاده است.💞

توی یکی از سفرها که با ماشین توی جاده می رفتیم، آسمون خیلی به زمین نزدیک شده بود . تمام اشعه های خورشید که شاید پهناش به اندازه ی صدها کیلومتر بود آسمون را به زمین وصل کرده بود ، همین طور که به سمتش می رفتیم این نزدیکی بیشتر و بیشتر میشد ، به شوهری گفتم تا حالا زمین و آسمونو و خورشید را این طور دیده بودی ، محو تماشای این نور خورشید شده بودم ، جاده کمی خم داشت و پس از صاف شدن ، کمی جلوتر یک آمبولانس دیده میشد و چند نفر که ...انگار یک جا تمامشان به آسمان کشیده شده بودند.اون لحظه حس کردم خودش با دست هاش به استقبالشون رفته .شاید این زیباترین مرگ جاده ای و یا لحاظات نزدیک به رهایی بود و اصلا و ابدا مرگ جاده ای را دوست ندارم و دلم میخواد تمام آدم ها به نهایت زندگی برسند و با یقین به استقبال دنیای دیگر بروند و یه روزی بشند با تجربه های لبخند به لب که گرچه از سر کهولت سن با سختی روی زمین راه می روند ، اما صورتشان و نگاه کردن به آن تجربه ها یک دنیا آرامش می بینی و یک دنیا حرف و خاطره برای گفتن ، سپس اگر خسته شدند کوله بارشان را روی زمین بگذارند و بگویند به یقین منتظر لحظه ی پرواز هستم و مسئولیت هایم را کامل کردم.

گاهی ما از جهان ماورا ، تعبیرهایی می بینیم و می شنویم که تصورش و باورش واسمون سخته ، اما اگه باشه چی ؟

اگه قرار باشه ، پایان داستان خودش دستاشو بده بهت و بگه من انتخاب نکردم داستانت چی باشه ، من مطلقا بیدار بودم که همراهت داستانتو ببینم و بشنوم و پایانش به استقبالت اومدم ، گرچه تمام داستانت تنهایت نگذاشتم .

به شدت و به لحاظ تمام خواسته ها و آرزوهای زیبای انسانی ، ما به دنیای زیباتر ، مهربان تر و عادلانه تر ، فراتر از زندگی این دنیا نیاز داریم .

و این یک آرزو که نه ، یک خواسته ی انسانی است و خواستن رسیدن دارد و قرار است تمام داستان ها خوانده شوند و پس از آن نوبت انسان است که مطلقا بیدار باشد.

خوب وبلاگ ، خواندی و شنیدی ، به گمانم تو هم درون همین خانه ی شادی ، یک جایی خواسته ی انسانی ات را نوشته بودی ، نه ؟🍀 🙂

حواسم نبود و ناگهان دیدم عاشقتم هستم....

انتخاب ذهنی

مثلا دلت بخواد یه ، یه جمله ای کیوت بنویسی که حاصل فکرهای ذهنه ، بعد میشینه انتخاب میکنه ، اینم هست ، بعد میگه ولش کن. این لحظه که ذهن نمیخواد بنویسه اما روی میز کلماتش برای نوشتت آماده است ، چیه دقیقا ؟

Put your pencils down and close your books. No more teachers, no more school, you are free! Go lay down in the sun or watch a movie. It’s Friday, You deserve a break.”

🍀

«مدادهایتان را زمین بگذارید و کتابهایتان را ببندید. نه معلم دیگر، نه مدرسه، شما آزاد هستید! برو زیر آفتاب دراز بکش یا فیلم ببین. امروز جمعه است، شما مستحق استراحت هستید.»

در ضمن حواسم به بازی بود که میخواست جمله ی کیوت یه نفر دیگه که جمعه ای ها توی توییتر در مورد جمعه نوشته بودند را به وبلاگ پیشنهاد بده ، اما این جمله ی بالا ، رها تره .🙂

امروز یه لبخند دیگه هم داشت🙂 :

خوردن نارگیل به جای سیب توی سر نیتون و نخوندن نامه ی معلم ادیسون که فقط مادرش باید میخونده .

چرا آخه ؟😅

تضاد ها باعث ساخته شدن دنیا و بهتر شدنش میشند ، به همون اندازه که دنیا به نیوتون و ادیسون نیاز داشته و داره به خود شما با تمام ادیسون و نیتون نبودنتان هم احتیاج داشته و داره .

جمله ی کیوتی ساخته شد🙂

کلمات ِ ستاره ای

کلمه هایی که می خواستند امروز باشند ، یکی راستی بود و یکی هم نمیدونم چه ربطی داره و چطور هم وزن شادی باشه ، اما تو مایه های سعدی بود ، چون یه جورایی پنجشنبه به جمعه وصله ، حضور اون کلمات + کلمه ی نیکی را هم میشه پذیرفت .

برای اینکه شب زیباتربشه ، یه شعر به انتخاب جناب سعدی که با راستی بدرخشه به آسمون شب تقدیم و سراغ ماه و ستاره ها را گرفتم .

سلام به ماه زیبا از پنجره ی زیبای من
ماه از پشت ابرها بیرون میاد و دوباره میره زیر ابرها ، دوباره و دوباره.

این طوری :

-ماه این چه کاریه ؟ داری دست تکون میدی برای من ؟
معمولا ماه اگه بخواد دست تکون بده ، یک بار از ابرها گذرمیکنه ولی چرا امشب چندبار این کار را تکرار کرد ؟

ستاره هاتم که نیستند ،فکر میکردم امشب یه شب پر ستاره است.

دقیقه ها میگذره ، ابرها نیستند ، ماه به زیبایی می درخشه ، میگم ستاره ها کجان ؟

میگه ، لباس های خال خالی و گل گلی قشنگ اند ، اما لباس های ستاره ای روی زمین ، قشنگ ترند.

ستاره هام پیش خودتند ، میگم ماه همشون اینجاند ، مطمئنی ؟

میگه ،صبر کن .

منم صبرمی کنم ، میگه چشماتو ببند ، منم می بندم.

میگه از پنجره آویزون نشی ها ، یه کوچولو فقط سرتو بالاتر بیا ، حالا چشماتو باز کن .

چشمامو باز میکنم ، یه ستاره ی قرمز کوچولو اون بالاست ، میگم این ستاره جا مونده توی آسمونت ؟

میگه نه ، این ستاره میخواست بشینه روی موهات .

الهی 😍ماه و ستاره به این احساسات زیبا تو دل آسمون شب ندیده بودم که دیدم.

شعر شب :

امشب به راستی شب ما روز روشن است

🌺

و هر جا سعدی هست ، حافظ هم هست ؛

شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

*( بیخ نیکی نشاندن ؛ کنایه از نیکی کردن. کار نیک را پایه نهادن )

روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی

🌸 بمونه یادگاری برای وبلاگ از آسمون و ماه و ستاره ها و کلمات .

شام چی باشه ؟

امروز خیلی فکر کردم ، شام چی باشه ؟ از لازانیا و پاستا و کوفته و ته چین و پیتزا با خمیر ایتالیایی گذشت و شد این🙂

به جز کلمه های امروز ، دوتا کلمه ی دیگه هم میخواستند توی این روز باشند ،

خیلی سرخابی

امروز وبلاگ دوتا کلمه را بررسی میکنه و میخواد یادش بمونه .

کلمه ی اول : ربیع ، کلمه ای عربی به معنی بهار ، ریشه ی کلمه از ر ب ع است به معنی خانه، آنچه كه در اطراف خانه باشد، كوى، محلّ، گروهى از مردم، جاى آرامش و استراحت .

خود کلمه ی ربیع ، به معنای خوش و خرم هم هست .

کلمه ی دوم Frank فرانک به معنی ابراز نظر شخصی در مورد مسائلی که مربوط به خود ما می شود ؛ صریح .

هر دو کلمه ی اکتشافی وبلاگ را دوست دارم 🌺

...................... ‌اما سرخابی

اونی که لباس سرخابی ( مانتو طور ) را با کفش سرخابی ( کتونی ) ست میکنه یه طرف ، اونیکه گوشواره های سرخابی را با کفش پاشنه بلند سرخابی ست میکنه یه طرف ، اونیکه گوشواره ی سرخابی را با لاک سرخابی ست میکنه یه طرف .

۳ تا خانم با این ویژگی ها دیدم و جالب بودند ، طراحشون کی بوده ؟

اولی رهگذر بود و در خیابان دیدمش ، دومی را در تلویزیون دیدم و سومی را چند بار در یک همزمانی دیدم .

خواسته های سرخابی و تفاوت در ست شدن این رنگ جالب بود واسم ، کرجی ها امسال رنگ سرخابی را انتخاب کردند .

رنگ لباس گاهی هویت شما را هم مشخص میکنه ، هویت دست جمعی .

اما من هنوز سرخابی شمعدونی هلندی خودم که با رنگ سفید ادغام شده را دوست دارم🍀

از مردم هلند ، هیچ شناختی ندارم ، اما خوبه که کمی شناخت کلی وبلاگ داشته باشه ، اسم یکی از پادشاهانشون هم فرانک بوده 🙂

مردم هلند به‌طور کلی به عنوان پیشگامان سرمایه‌داری دیده می‌شوند و تأکید آنها بر یک اقتصاد مدرن، سکولاریسم و بازار آزاد است. هنر سنتی و فرهنگ هلندی شامل اشکال مختلف موسیقی سنتی، رقص، سبک‌های معماری و لباس، که برخی از آنها در سطح جهانی شناخته شده می‌باشد نقاشان هلندی مانند رامبراند، ورمیر و ون گوگ مشهور هستند. دین غالب هلندی مسیحیت (هم کاتولیک و هم پروتستان) است. درصد قابل توجهی از هلندی پیروان اومانیسم، الحاد یا معنویت فردی هستند.

🙂

چهارشنبه ی شلوغ

امروز از اون روزای شلوغه ، از وقتی بیدار شدم زمان گرفتم ، سه ساعته دور خونه میچرخم و خونه مرتب نمیشه ، حتی گل ها هم خیلی شلوغ کرده بودند و یه زمینه ی خلوت بهشون دادم و تغییر مکان ، شمعدونی عطری گل که نداده هیچ ، از ساقه های بالایی ریشه های کوچیک داده مبنی بر اینکه منو خلوت کن ، منم خلوتش کردم یه کمی . یکی از گل ها ، برای همیشه وداع کرد ، هدیه هم بود ، احتمالا شوهری به خاطر اینکه نتونستم ازش مراقبت کنم ناراحت بشه ، ولی نخواست به بودن در کنار گل های من ادامه بده ، خیلی هم زیبا بود ، گلدونشو نگه داشتم که جایگزینش یه گل دیگه کنم و این به این معنی هست که حتی من ِ گل دوست هم چنین قابلیتی را دارم که نتونم گلی را برای همیشه نگه دارم ، از رفتن گل ناراحت شدم ، اما انرژی بیشتری گرفتم که دقیقا همین گونه از همین گل را به جمع گل ها بیارم و ازش بخوام سعیشو بکنه با شرایط خودشو وفق بده ، بعضی گل ها حساس و بدقلق هستند ، نمونش شمعدونی عطری ( ایرانی ) سر لج هم بیوفته گل هم نمیده .

امروز روز بازیه ، چند تا چهارشنبه این بازی با من بازی کرده ، بازی هاشم خوب بود و از دستم رفته اشارتی به این بازی ها بکنم ، یکی یکی بیاد به ذهنم پازل بازی ها را تکمیل می کنم .

ولی بهتره ، خیلی لو ندم ، هیجان بازی کم میشه ، زیباترین بازی چهارشنبه ، همون روزی بود که ماه از ستاره ها پله ساخته بود ، یعنی چهارشنبه میشینه فکر میکنه ، پنجشنبه و بقیه روزها بازی را اجرا میکنه ، تضاد همین روز که من به دنبال نقاشی ماه و ستاره ها توی آسمون بودم ، بازی ای بود که خیلی دردناک بود ، حقیقت اینه که بازی میتونه هیجان انگیز ، شادی بخش باشه ، میتونه هم قلبمونو جریحه دار کنه ‌.

اما حتما دوتا بازی از این چهارشنبه را که در زیر آسمون انجام شد ،می نویسم 🙂

ریز ِ برنامه

یه برنامه برای سه شنبه ها به ذهنم رسیده که دوست دارم توی تقویم وبلاگ ثبت بشه .

* ورزشی طور ، شادی طور ، تحرک طور

* آرامش طور

* تا کردن لباس ها ( این یکی را نمیتونم فاکتور بگیرم برنامه ی ثابت سه شنبه است )

* زبان جدید طور و ثبت کلمات کشف شدش

* کالکشن خاطره سازی

* فکر کردن به یک غذای جدید و امتحانش و یادگاری دادن به وبلاگ

* ثبت یک نوشته ی علمی تو دفتر یادم بمونه ها.

فعلا اینا برای سه شنبه 💙، یعنی از پسش بر میاد ؟ یعنی میتونه بیشتر هم بشه ؟ 🙂

مثل یه نقاشیه ، مثل یه شعر نو میمونه

از وقتی آبی اومده خونمون ، به زود بیدار شدن عادت کردیم ، اوایل من بیداری با صدای آبی را خیلی دوست داشتم ، اما آبی نشون داد که اونم از بیداری ما ، خیلی به وجد میاد ، مخصوصا وقتی پرده را کنار میزنم و پنجره را باز می کنم ، با خوشحالی آواز میخونه ، آبی تموم پرنده های کوچه را هم صدا میزنه و باهاشون حرف میزنه ، پرنده ها هم بهش جواب میدند. بعضی وقت ها که من و پسر کوچولو مشغول بازی های هیجان انگیزیم ، اعتراض میکنه که منم میخوام ببینم و باید بیاریمش کنار خودمون تا آروم بشه ، از کارتون و صدای بچه ها خوشش میاد ، به بعضی صدای هنرپیشه های مرد توی فیلم ها اعتراض داره که این کیه ؟!

به موزیک و مخصوصا بعضی موزیک ها ، علاقه ی زیادی داره و با موزیک همراه میشه .

اگه صدای آبی و تداعی جنگل را از بیرون می شنیدم ، خیلی حسودی میکردم و حالا خوشحالم که کنار خودمونه .

و امروز یه روز آبی خیلی قشنگه ، هوا عالی ، زندگی در جریان ، خونه مرتب و آبی ِ تموم دنیا لحظه ای که به تو میرسم 💙

رهایی

با ذهنی به رنگ آبی شب ِ آسمون خوابیدم ، آبی شب ، رنگی نیست که بشه توی شب دید ، رنگ آبی توی شب سیاهه و دیده نمیشه ، بین شب و صبح یه لحظه ای هست که میشه آبی شب را دید ، اگه قدرت صبح بیشتر باشه آبی ، بنفش دیده میشه و اگه قدرت شب بیشتر ، آبی یه رنگ خاص میشه ، اسمشو گذاشتم آبی شب .

بیدار شدمو و دیدم دست چپ بی حس و درد مداوم داره ، دست چپ نگو رفته بود زیر بالش و همراه خواب ِ من ، خوابیده بود ، دست اگه زیاد خواب بره ، در نهایت زیاد هم دردش میگیره .

همین طور که به درد دست چپ فکر میکنم و شروع روز که دوشنبه هم اومد و شد ۱۴ ، خرگوشه دیگه شبیه کارتون میگ میگ شده ، به همون سرعت ، ذهنم میگه دست ِ چپ توی خوابو دیدی؟

فکر میکنم واقعا دست چپم بود ؟

خواب چی بود ؟

یه تفنگ اسباب بازی بود ، که قرار بود باهاش تمرین کنم و مثلا مسابقه ی تیر اندازی بدم ، تفنگه وقتی پرتاب میشد ، مستقیم شلیک نمیشد که مسیر تیر را قوس دار میکرد ، برای اینکه تیر به هدف میخورد ، باید تمرین می کردی تا فاصله و نحوه ی پرتاب بیاد دستت ، چند نفر که آشنا بودند کنارم بودند و من بهشون میگفتم این تفنگه اصلا ساز و کارش مشخص نیست و نمیشه دقیق تخمین زد که هر بار تیر به درستی به هدف یا نزدیک هدف برخورد کنه ! اما اونا اصرار داشتند که میشه ، بعد هم گفتند ایشون متخصص پرتاب با این اسلحه هستند و قراره بهت یاد بده .چند بار تیر اندازی انجام شد و هر بار تیر به یه سمتی رفت ، و متخصص هم فقط نگاه میکرد ، یک دور اطراف متخصص زدم و دست چپم را زدم به دستش و با چهار انگشت ، انگشت هاشو لمس کردم و لبخند زدم که اگر فکر میکنی من خوب نمیشناسمت ، خیال باطل است ، خوب می شناسمت .

بعد هم یک تیر به شکل قوسی پرتاب شد و به هدف نزدیک شد و خسته شدم از نخوردن به هدف و رها کردم ، بیدار شدم و دست چپ اعلام یادآوری کرد.

مردم در ابتدا یکی بودند ، سپس اختلاف ها و تضاد ها به وجود آمد .

سوال ؟چی شد که اختلاف ها و تضادها به وجود آمد ؟

سپس معلم آمد تا یاد بدهد و مسیرها را کمی یکسان کند ، تا راحت تر مسیر طی شود . با علم به تجربه درست تر و چی شد که معلم بهتر یاد گرفت ؟

گاهی فقط نگاه کردن معلم به تو کافیه که یک اطمینان وسیع داشته باشی که حواسش بهت هست .

معلم ِ تو شناختی ؟ باورش کردی ؟ اعتماد کردی ؟

با تو دلم را میزنم به دریا ، دست تو را نمی دهد دست ِ من از دست .

🌱

قبول ندارم

در عین حال که اصلا امروزو به عنوان ۱۳ به در قبول ندارم ، ولی چون ۱۳ است و از همه مهمتر یکشنبه و هوس حلیم ماه رمضان و زرشک پلو با مرغ کرده ام ، ۱۳ را بولد می کنم و همچنان عدد ۱۳ را عدد شانس و خوبی میدونم 🙂

۱۳ را در حد و اندازه ی چند دقیقه کنار نهال های تازه برگ باز کرده ی خوشمزه که قراره یه روزی همین برگ های سرسبز و شاداب بشند دلمه ، گذروندم و هوا هم عجیب سرد .

امروز دلش میخواد یه پازل هم داشته باشه ، چون روز خوب و زیبا و سرسبزیه 🙂🍀

هنوز هم طبیعت پر از رنگ های زیباست و آدم هایی که از کنار رنگ ها می گذرند ، می بینند و نمی بینند ، می بینند و باز هم می بینند ، می بینند و متوقف می شوند و در شگرد از تمام زیبایی ها در خاطره هایشان ماندگارش می کنند.

🍀🌺

چهارشنبه ی هفته ی قبل

چهارشنبه ، هفته ی قبل سر رنگ آبی ، خیلی منو بازی داد ، و چندتا رنگ آبی گذاشت جلوی من ، آبی آسمانی ، آبی کلاسیک ، آبی ناوی🥴

منم آخر متوجه نشدم ، رنگ چهارشنبه چیه ؟ راندوم و به انتخاب اینکه کدوم رنگ آرامش بخش تره در لحظه ، یه رنگ انتخاب کردم ، بعد شک کردم نکنه این رنگ ها ، بازیشون گرفته .

برای همین منم به تلافی اون هفته ، این هفته کلا آبی ها را بازی دادم ، خوبه منم یه رنگ بزارم و بگم این رنگ خودش چندتاست !

امروز یه پیام داشت ، بعدا میزارم اینجا🙂

چون امروز ، روز بازیه ، مثلا خواسته یه تقلب هم برسونه ،

میگه آبی و به قرمز تبدیل کن و سبز را به آبی برگردون ، این چه تقلبیه آخه ، ولی خوب بود 🙂

اینم بعدا میزارم اینجا + اسم یه کتاب که بازی رسما روزشو بپذیره و بهانه هم نیاره ، رنگشم نمیدونم ، سر رنگ هم بازی در میاره هنوز ، بازیه دیگه کاریش نمیشه کرد 🥴

دست ستاره را گرفته بود

میگن که شنیدن کی بود مانند دیدن ، اما به نظر من ، گاهی وقت ها شنیدن بهتر از دیدنه ، تنظیم هم باشه و در ابعاد فضا هم جا بشه عالی تره ، سردرد هم نداشته باشی ، خسته هم نباشی ، اکسیژن ِ ناب ، هوای تمیز ، درخشش ماه .

امروز واقعا روز آبی بود ، هم آسمون و هم زمین و از اینکه یه روز در هفته را یک رنگ اختصاص دادم به این روز خوشحالم ، ماه هم عصر اومده بود تو آبی ها ، پرنده ها و شکوفه ها هم 😍

عکس هاشو بعدا میزارم اینجا.

شب که شد ماه با خودش یه ستاره ی کوچولو هم آورده بود ، انگار دست ستاره کوچولو را گرفته بود که گم نشه .

یادش میاد

وقتی با آدمی مواجه می شوید که از حالات او چه ظاهری و چه باطنی خبر ندارید ، بلافاصله حال خود را به آنها تزریق نکنید ، در مواجهه با آدم ها کمی توقف کنید ، به صورتشان خوب نگاه کنید ، ممکن است در پس چهره ها اتفاق و استرسی باشد و تحمل حال خوب ِ شما برای آنها سخت باشد .همین طور حین گوش دادن به صدای آنها ، ابتدا یک برآورد از حال طرف مقابل داشته باشید سپس متناسب با حال او مکالمه را ادامه دهید.

هفت

امروز روز ۷ بهاره ، آسمون خیلی نقره ای رنگ بود صبح و پر از ابر ، من خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم ، شب بیدار بودم و امروز خسته طور .

داروی تلخ را با آب لیمو ، نمک و شکر و آب قاطی کردم و با تهدید این بهتره آمپول و سرمه ، بهش دادم و دقیقا نمیدونم باید با این داروها و شربت های تلخ را چه کرد که اثر تلخی را خنثی کرد ، به هر حال این بار به سبب این قاطی پاتی شدن مزه ها ، یه مقداری از دارو را خورد ، این وظیفه را باید بسپاریم به Nsaid که مزه ها را درست کنه .

وبلاگ میخواست یه چیزهایی بنویسه ، اما همش یادم رفت 🥴

عنوان بیا در متن
بارون اومد و یادم داد...
همین دیروز نبود دوشنبه آماده تمام شدن بود ؟ سال جدید ، ۱۴۰۲ ؟
به ۴۰۰ خوب عادت کردیم و ۳۰۰ از سرمون گذشت ، در حالیکه فکر میکردم سال خرگوشی روزها را با هم قاطی نمیکنه و کاملا امیدوار که خوب یه هفته هم تموم شد و درست پیش رفت و آفرین خرگوش چه زود هفته گذشت و فردا یکشنبه است ، دقیقا ساعات پایانی یکشنبه متوجه شدم که امشبی که از صبح تا الان فکر میکردی شنبه است ، شنبه نیست و یکشنبه است و فردا دوشنبه است ، همون طور که ناراحت شدم دیدم بارون داره میاد ، زیر بارون راه رفتم
و یه ماه گرفته هم اون بالا
دیده میشد ، الهی ماه ضعیفم ، چرا این شکلی شدی ؟

بعد از یه روز خسته کننده ، الان باید بیهوش و خواب باشم ، اما نیستم .

روزها در تضاد ِ هست و نیست سپری می شوند ، خوب است اما بد ، بد است اما خوب .

یکشنبه ام را در نوت زیبا نوشتم حتی با وجود اینکه یادم نبود اما دوشنبه یادآوری کرد که دوشنبه است من هم از سر لجم با دوشنبه پاکش کردم ، پسر کوچولو معده اش بهم ریخته و یک نبرد سخت برای درمان این معده ی بهم ریخته شده ، از خوراکی ممنوع ! فلان غذا ممنوع ! در راه دارم و حسم می گوید این یک سویه جدید از کشورهای دیگر است که حمل شده است به ما و به این دردانه های کوچک که هر ماه و هفته باید با تمام این بیماری ها بجنگند .

۳ بامداد است ، روی پادری دست شویی بالا می آورد ، شدتش آن قدر زیاد است که در و زمین همه جا پر شده ، چشم هایش باز و بسته است و من تسکین میدهم که اشکالی ندارد ، همه چیز خوب است ، راهی خواب می شود و منم در و زمین و لباس ها .

و بی خوابی و سکوت بی انتهای دوشنبه و جستجوی نفس از زمین باران زده و یکشنبه ام چرا یادم رفت 😔

...🍀

(

)

پانتومیم، مانند موسیقی، فاقد مرز و ملیت است. وقتی که خنده و اشک از ویژگیهای انسانی باشند، پانتومیم برای هر فرهنگی قابل اجراست."

# مارسل مارسو