با چی خوشحال میشه از چی دلخور؟
یه شب ِ خاص برای آسمون بود ، ماه دوتا ستاره برای خودش و نزدیک شدن به زمین انتخاب کرده بود ، ماه را با خودم برداشتمو رفتیم به مرکز خرید ، نه صرفا خرید که گشتی در مکانی که گرم تر از بیرون بود ، آدم ها کم کم به مریض شدن و بی تفاوت شدن عادت کرده بودند ، با این حال ماسک زده به شروع گردش و همراه شدن با ماه رسیدیم ، بعضی آدم ها خسته ، بعضی هراسان ، بعضی فقط سیر کننده در زمین ، پسر کوچولو را مقابل ماه متوقف کردم و با دستم اشاره به ماه و موقعیت استثنایی دو ستاره ی زیبایش کردم و مهم نبود آدم هایی که اطراف نگاهمون می کنند با خودشون چی میگند اما یه چیزیو مطمئن بودم اون آدم ها اون قدر مشغول زمین بودند که آسمون در نظرشون اصلا دیده نمیشد و شاید به رفتار ما لحظه ای متعجب شدند که اون بالا چه خبره ! گرچه مرکز خرید یکی از ستاره ها را پوشانده بود ، اما زبیایی ماه بی نظیر بود ، پسر کوچولو و یه مقداری من نیز علائم آنفولانزا از نوع بدترین آنفولانزای فصل را داشتیم ، ماه را برداشتیم و داخل شدیم و نمیدونستم بازی ِ بازی هم شروع شده ، همزمان با ما یه نفر با سرعت از وردوی گذشت و چند قدم جلوتر ناگهان برگشت و نگاهمان کرد ، به پشت سرم نگاه کردم و کسی را ندیدم ، چی باعث میشه سرعت ناگهان متوقف بشه ؟
قرار بود اون شب بریم به زندگی بعضی از آدم های مرکز خرید.
وسط مرکز خرید یه عمارت بود ، بازی بازی شروع شده بود ، بفرما قاصدک ، اینم یه دنیا بوبو بالن ، چطوره ؟
از نظر بازی ، شبیه سازی مهمه نه صرفا خود ِ خواسته.
یه دختر کوچولو با مادرش مشغول عکس گرفتن در تمام جهات بودند ، منم از پسر کوچولو عکس هامو گرفتم ، بر خلاف ِ بعضی آدم ها که دوست دارند زمینه ی عکسشون کسی جز خودشون نباشه ،من خیلی سخت گیر نیستم و اجازه میدم توی عکس هام رهگذر ها و قدم هاشون مشخص باشه ، چند نفر متوقف شدند و زاویه ی عکس را طوری تنظیم کردم که اونا هم توی عکس بودند ، سپس تشکر کردم نه برای توقفشون برای اینکه جریان زندگی و گردش آدم ها در عکس ها دیده میشد و اونا هم از اینکه به خیال خودشان زمینه ی عکس شلوغ نشده ، جواب تشکر با لبخند دادند .
چطوره ماه ؟
زمینم مثل ِ آسمونه ، عکس ِ تو هم با بقیه ستاره ها قشنگ تره مگه نه ؟
ماه خندید و گفت ، لبخند ِ آدم ها قشنگه.
سپس یه چهره ی آشنا ( آشنا که منظور من این آدمو قبلا کجا دیده بودم )حواسمون را پرت کرد ، بازی اما نمیدونست ما با خودمون ماه آوردیم تو و ماه تقلب میرسونه .
بازی ذهنی شروع شد ، توقف در عکس شروع شد و این بار ماه گفت ، بزار زمینه خلوت باشه که رنگ ها خوب دیده بشه و توضیحی از ساخت ِ عمارت.
واقعا نمیدونم بازی چطوری با آدم ها ، اشیا و اشکال شبیه سازی میکنه ؟ ولی بازیش جالبه ، بازی ذهنی شروع شد ، لبخند را دریافته و حدس زدم که این بوبو بالن های شبیه سازی شده را باید از یه زاویه ی بالاتر نگاه کرد ، اما از اونجایی که اگه ذهنا ، چیزیو حدس زدم منم با بازی یه بازی میکنم یعنی خلاف ِ قاعده ی بازی ، برای همین پله برقیو دنبال نکردم ، بعد از دور زدن شبیه سازی بلاخره منم از پله ها عبور کردم ، ماه خیلی دلش میخواست به آدم ها نزدیک بشه ، یه مستر از یه کشور دیگه نشونش دادم ، به ماه میگم من اول فکر کردم حواسش نبوده جورابش توی شلوارش گیر کرده بعدا متوجه شدیم نه بابا توریست طوره و مثلا مده . پرچم کشورش روی جوراب بلندی بود که روی شلوار بود ، حدس میزنم توریست دوچرخه سوار بود.
مورد بعدی یه آقا و خانم باتجربه بودند که دوتا فسقلی داشتند ، توی آسانسور با هم بودیم ، آسانسور هم حسابی بالا و پایین شد در مقصد های مختلف الا مقصد ِ ما و آخر خانم ِ با تجربه به حرف اومد که ما دیگه کم آوردیم منظورش از کم آوردن ، گردش با فسقلی های شیطون بود و ادامه داد که بچه های خودمون را بزرگ کردیم و حالا نوبت به بچه های بچه هامونه و مشخص بود بچه ها اون قدر کلافه کردنشون که زدند بیرون و گردش اما چون با تجربه هستند گردش در این سن با فسقلی های شیطون سختی های خودشو داره ، درکشون کردم و توی دلم ازشون تشکر کردم ، به نظر من زمانی یه مادر میتونه خوب و با خیال راحت کار کنه که مطمئن باشه بچه هاش ساعت ۱۰ و ۱۱ شب در امن ترین جای دنیا و پیش مطمئن ترین آدم های دنیا هستند ، از نظر ماه هم این فداکاری زیبا بود.
ماه را برداشتیم و بردیم کافه
ماه یه نوشیدنی ستاره ای انتخاب کرد اما من بهش گفتم اینجا نوشیدنی ستاره ای ندارند ، بهش پیشنهاد شکلات گرم دادم با کیک گردویی که استقبلال نکرد و دیدم حواسش رفته به چندتا میز جلوتر،
میگم چیه ماه ؟
میگه عجیب نیست ؟
میگم چیه خوب ؟
میگه از وقتی اومدیم ، اون آقاهه که روبروی خانومه نشسته ، بیشتر از خانومه حرف زده ، لبخند زدمو گفتم ماه این استثنا بوده ، روی زمین محاله آقاها بیشتر از خانم ها حرف بزنند ، حالا بیا به موسیقی گوش بدیم ، این موسیقی خاص ِ ماست و هردو شنیدیم و زمان را از دست دادیم .
ماه به من ؟
چرا آدم ها روی دستشون یه چیزایی می نویسند؟
من به ماه : برای بعضی ها یه جور نشون دادن علاقه و علنی کردنشونه.
دوباره ماه :
چرا بعضی ها به مژه هاشون سایه میزنند؟
من به ماه : این پیشنهاد آرایگشره
ماه : سایه ی آبی تیره یا بنفش قشنگ تر نیست ، قرمز روی مژه چرا؟
من به ماه : توی صورت آدم ها دقیق نشو ، سعی کن از پشت ماسک هاشون مهربونی را ببینی ، آدم ها گاهی با همین چیزای کوچیک و عجیب خوشحال میشند ، مثل ِ من که با دیدن بوبو بالن ها های شبیه سازی شده خوشحال شدم و با لبخند بازی.
ماه : من نمیام تو برو
من : مرکز خرید داره تعطیل میشه .
ماه : من هنوز آدم ها را نشناختم .
ماه را با انگشت هام گرفتم و اومدیم بیرون و یه شب زیبا را گذروندیم و برش گردوندم به آسمون .در کناره ونوس و مشتری به امتداد زیبایی شب وسعت بخشید .
روزها گذشت و قرار بود یه شب ِ دیگه ماه را با خودمون ببریم یه جای زیبا و خوش آب و هوا با موقعیت خاص ِ ستاره ها ...
یه چهارشنبه ی دیگه ، یه بازی دیگه ، یه شناخت دیگه و شروع شد با بازی رنگ و از چی دلخور میشه....
ادامه دارد...










من از لحظه های کوتاه و بلند خوبی ها و بدی ها و تجربه هایم برایت می نویسم