یکشنبه
خستم ...............................................و حوصله هم ندارم !
😔
🍂
خستم ...............................................و حوصله هم ندارم !
😔
🍂
گاهی وقت ها هم حس میکنی چه قدر یه نفر را می شناسی ، انگار قبل از اینکه از خودت بپرسی این آدمو کجا دیدم یا دیده بودم ، تو می شناسیش با اینکه اولین باره که ناگهانی می بینی اش 🙂
این سالاد را توی رستوران ها ، قبل از غذای اصلی بخوری ، بعدش نمیتونی غذای اصلی را بخوری ، بعد غذای اصلی هم که نمیشه خورد ، توی خونه درستش کردم بدون غذای اصلی و البته به سفارش وبلاگ ، فقط نمیدونم خیار هم باید می داشت یا خیر ؟ 🙂 به هر حال سلیقه ی وبلاگه و با خیار هم خوشش اومده💁♀️🌺

سالاد پاییزی فصل
🍂🍃🍂
صبح می خواستم برای پسر کوچولو سوپ درست کنم و یادم افتاد هویج نداریم ، رفتم بیرون و به ساعت بیداری من ، همه ی میوه فروشی ها بسته ! رفتم نونوایی که نون داغ بگیرم ، نونوایی رمز کارت را اشتباه شنیده بود ، منم مشغول جمع کردن نون ها بودم وقتی از دستگاه میوفتن پایین ، دقیق دونه به دونه میشمردم که دوباره پرسید رمزش این بود ، این عدد یا اون عدد و معلومه که در چنین حالتی که حواس به سمت دیگه ای بره ، کلا شمردن اشتباه میشه ، دوباره ادامه دادم به جمع کردن نون ها که دوباره نونوایی پرسید این عدد ؟ دیگه خندم گرفت و با دستم عدد را نشون دادم و دست چپ هم داشت برای خودش نون ها را جمع میکرد ، حدسی گفتم احتمالا اون تعداد شده که من میخوام و باید بشمرم ، شمردم و در کمال ناباوری دیدم نیمکره ی چپ کاملا هوشیارانه کارشو انجام داده 😍 دلم رفت برای دقتش 🙂
بعد رفتم برای خرید هویج ، با نا امیدی رفتم سوپر مارکت و شیر خریدم و پرسیدم احتمالا هویج دارید ؟ و سوپر مارکتی گفت شاید توی یخچال مونده باشه ، دو عدد کارتون را راه میندازه ؟ و خیلی هم عالی و اومدم خونه و به این نتیجه رسیدم که
احتمالا اگر نیمکره ی راست حواسش پرت باشه ، نیمکره ی چپ کارشو خوب انجام میده و هویج ها هم سمت چپ نگاه مغز بود 😍 خیلی کشف خوبی بود ، بمونه یادگاری برای وبلاگ 🌺
دیشب شوهری ، واسمون شام درست کرد ، از اونجایی که فیلم ها بیان گر تمام واقعیت ها نیستند ، هر بار که شوهری میگه اینستا ، این غذا را درست کرده ، بهش پیشنهاد میدم خودش درست کنه ، مثلا من برای درست کردن شربت سه رنگ به این نتیجه رسیدم که فقط نمایشی هست و خوشمزه نیست و هدر دادن زمان و هزینه است !
بعد از اینکه یه عالمه ظرف شسته و یه زمان ۲ ساعته هم برای درست کردن غذا ، از دست رفته بلاخره شام حاضر شده ، پسر کوچولو خیلی استقبال نکرد ، ولی من خوشم اومد و توی ذهنم به این فکر کردم که یه مقدار مکمل لازم داره ، صبح با یه گاز خیلی کثیف مواجه شدم 🥴
بنابراین گاز را تمیز کردم و باقی مانده ی ظرف های دیشب را هم شستم که بله روز خبر داد ، پسر کوچولو دوباره مریض شده ، تا ما ویروس های همه ی کشور ها را نگیریم مثل اینکه از خوب شدن خبری نیست !
دیگه کم کم دارم عصبانی میشم ، همه ی ویروس ها را پخش کردید سمت ما ؟ این ویروس ها را طرف اونایی که علائم نشون نمیدند پخش کنید تا بره تو بدن اونا ، بعد که ضعیف شد برسه سمت ما . ما ویروسو میگیریم تو بدنمون باهاش مبارزه می کنیم بعد ضعیف شدش میره سمت اونا ، یه چند ساعتی یا یه روز احساس می کنند بیمارند ( احساس می کنند ها نه اینکه متوجه درگیری بشند ) بعد میشینند به ما می خندند که شما همیشه مریضید ، ما مریض نمیشیم و قوی هستیم اینا ضعیفند 🙃
اینا نمیدونند که ما چه لطف بزرگی به صورت طبیعی در حقشون می کنیم ، والا 💁♀️
یه قابلمه بزرگ سوپ گذاشتم ، شربت سرماخوردگی ، قرص سرماخوردگی هم جلو جلو مصرف کردم 😥😅 آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه !
پسر کوچولو تبش زیاد شد و یکی دوباره بروفن را میخوره و جنگ نخوردن دارو را نداریم ، بچم از بس مریض شده دیگه به داروها عادت کرده😕
همچنین استرسی نشدم که میزانش چه قدر باشه ؟ روی شربت با ذکر مثال میزان دارو را نوشته بودم😉 ، این چیزا را نمینویسند روی شربت که ، ما خودمون باید بنویسیم!
۲ نوبت لباس شویی کار کرده و فعلا خونه کاری نداره و باید استراحت کنیم که خوب بشیم .
وبلاگ به نظرت این طبیعی هست که توی کشور ما این همه آدم سرما بخوره و ویروسی بشه ؟ من که فکر میکنم طبیعی نیست ، حالا ما بزرگ ها هیچی ، بچه ها گناه دارند 😔 به نظرم یه چیزهایی درست نیست !!!
ماه عاشق رنگ و صداست ، اینو دیگه مطمئن شدم ، لبخند ماه از نگاه ماندگار پنهون نموند🙂

و شاید تو دل آزمایش ها ، بشه گفت ، نور و موسیقی و جریان آب و البته ماه نه تنها میتوانند کاری برای یک جامعه مردم افسرده کنند که از میزان تنهایی هم بکاهند .
ستاره کجا بود ؟ دقیقا این طرف تصویر ، گویا ستاره ها از آب می ترسند و شاید هم ستاره ها از رنگ ها ، زمین سبز را دوست دارند ، و دوست دارند بر فراز بلند ترین درختان باشند.
💙🍃
امروز لطفا هیچ کس ناراحت نباشه ، تا روز درست بشه ، وبلاگو منتظر نگه داشتم ، نه تنها پست قبلی را تکرار میکنه که هرچی یادش رفته تا به حال هم یادآوری میکنه ، بین من و وبلاگ و کارهای خونه کی برنده شد ؟
شارژ گوشی که هشدار قرمز را زد و گفت همتون ساکت ، امکان نوشتن !
کارهای خونه را تقسیم کردم
حرف های وبلاگ را هم
حرف های خودم هم
یک به یک برم جلو ببینم روز چه طوری خوب ساخته میشه🙂
و سلام به اولین روز هفته و تعطیلی خاص خودش و هوای خورشیدی و کمی خنک دل انگیزش 🌺💙
۷ صبح از خواب توسط پسر کوچولو بیدار شدم ، فکر می کردم چه قدر خواب لازم دارم ، اما سر حال از خواب بیدار شدم و جمعه شروع شد ، وبلاگ امروز یاد خاطره ی آرایش دوران کودکی افتاده و خندش گرفته و همچنین در مقابل یک جبهه گیری از طرف شوهری بیشتر خندش گرفته و من میخوام صبحانه بخورم ، وبلاگ حرف هاشو میزنه ، منم میرم صبحانه بخورم ، سر فرصت بیام حرف هاشو نوشتاری کنم🙂💞
یه جوری هوا گرم و دلچسبه که فکر میکنی اردیبهشته🌺
حرف های وبلاگ :
"
یادم نمیاد قاصدک چند سالش بود اما مدرسه نمیرفت شاید ۴ ، شاید ۵ سال😁 اون موقع ها خیلی بامزه و خیلی آروم و معصوم بود ، یه روز قاصدک از یه جعبه ی جالب یه چیزهای نقاشی مانند پیدا کرده بود و از مامانش پرسید اینا چیه ؟ مامانش هم گفت ، اینا برای بچه ها نیست و اصلا نباید بهشون دست بزنه ، قاصدک کوچولو دوباره پرسید اینا برای چین ؟ و مامانش گفت برای نقاشی صورت خانم ها . قاصدک کوچولو خیلی منتظر شد تا نقاشی ببینه ، اما خبری نشد ، دوباره از مامانش پرسید که پس کی زمان نقاشی میرسه ؟ و مامانش گفت هر وقت مهمونی خاصی بشه و بلاخره روز مهمونی خاص فرا رسید و قاصدک دید که همه ی خانم ها با نقاشی چه قدر بی نظیر و شادابند و چه قدر این رنگ ها جذابند .توی خانواده ی قاصدک اینا ، یکی آرایش و یکی رقصیدن خیلی جلوه نداره ، اینم بر میگرده به ژنتیک خاص خودشون ، احساس میکنند آرایش جالب نیست و رقصیدن هم ، البته خودشون میگند کسی به ما یاد نداده و اینم بر میگرده به اینکه نسل در نسل یاد نگرفتند ، احتمالا خیلی مبادی آداب و سنگین بودن در جمع ها براشون مهم بوده ....بعد از اون مهمونی زمان خیلی طولانی شد و قاصدک که خسته شده بود همه ی اون نقاشی ها را روی در اتاق پیاده کرد ، با رنگ سبز پر رنگ ( یه مداد سبز قطور بود زمردی رنگ برای سایه ی چشم 😁) با اون یه خونه کشید و با رژ لب آلبالویی ۲۴ ساعته که با قدرت هرچه تمام تر خطوط و مثلا گل و بلاخره انتظار استفاده از نقاشی ها به سر اومد ، مامان قاصدک خیلی دعواش کرد و قاصدک توی گریه هاش گفت که خوب اینا هیچ وقت استفاده نمیشند ! تا اینکه قاصدک بزرگ شد و یه روزی که دوباره مهمونی خاص بود و قاصدک هم زمان داشت ، سایه ی سبز را برداشت و زد به پلک های مامانش ، رژ لب ارغوانی را برداشت و زد به لب های مامانش و مامانش که از شدت رنگ خوشش نمیومد ، خواست که پاکشون کنه اما قاصدک ، یه رژ لب کرم رنگ زد روی ارغوانی و رنگ به دل مامانش نشست ، اون روز دلش میخواست زمان برعکس میشد و نه تنها دوران کودکی قاصدک که تمام کودکانی که به کشف رنگ ها میپرداختند ، این هیجانو تجربه می کردند ، وقتی قاصدک بزرگ شد هر مامانی را که دید نمیزاشت کودکش آرایش کنه را دعوا کرد و بهشون گفت اجازه بدید بارها و بارها نقاشی را تجربه کنه تا خودش انتخاب کنه کجا درسته و کجا درست نیست ! یه روز که زمان خیلی گذشته بود پسر کوچولوی قاصدک دنیای رنگ ها و آرایش را پیدا کرد ، نقاشی ها روی میز ، روی روتختی ، روی کمد و تخت ، نابود شده و شکسته توسط پسر کوچولو کشف شدند ، حتی روی صورتش و یه روز هردو صورت همو نقاشی کردند ، پسر کوچولو دستای قاصدک را هم به زمینه اضافه کرد و نقاشی کامل تر شد و بارها تکرار شد ، یه روز قاصدک پسر کوچولو را دید که خواسته سایه و رژ گونه را در تنهایی خودش امتحان کنه و قاصدک لبخند زد و به جای از جلوی چشم برداشتن نقاشی ها و دعوادکردنش ، اونها را گذاشت روی میز آرایش باقی بمونند و یه روز پسر کوچولو ، مامانشو نشوند پشت میز آرایش و نقاشیش کرد و بعد از اون دیگه فقط اونا را برای مامانش دوست داشت .
شاید اون نقاشی کودکی 😂 کمک کرد که برای آینده رفتار درست را در ذهنم داشته باشم💖
لبخند دوم ، در مورد جبهه گیری شوهری هست ، شوهری احساس میکنه ۱۰ سال به تمام آدم ها بله گفته و خیلی به همه لطف داشته و حالا که ۱۰ سال دوم شروع شده خسته از چنین رفتاری و از این به بعد فقط نه داریم ، به من و پسر کوچولو هم و لطف هم بی لطف😂 و این روزها ، یه شوهری کاملا متفاوت داریم که خودش اذعان کرده باید بسازید و بسوزید ، روزهای مردسالانه طور و پدر سالانه طورمون با شوهری شروع شده اند 🥴
من که فکر میکنم تغییر رفتار مردمان ، اثرپذیری از اینستاگرامه 😐 تاریخ هم میزنیم به تاریخ ایران مهر ۱۴۰۲ که ثبت بشه
به این اینستاگرامی ها که بلند هم حرف میزنند و کپی هم می کنند از رو دست هم ، یاد بدید وقتی از مرد حرف میزنند از زن هم حرف بزنند ، توی حرف هاشون تعادل را برقرار کنند اگر از خوبی حرف میزنند تضاد خوبی را هم بیان کنند اگر از بدی حرف میزنند تضاد بدی را هم بیان کنند ، در یک زمان !
اونایی هم که انگیزشی عصب شناسی و روان درمانگرند اگرچه روان و اعصاب و انگیزه های تک به تک جمعیت ملیونی ایرانی را نمیشناسند اما کار کنند روی شروع کننده ها ، یعنی فعالین اینستاگرام که اشاعه گر رفتارهای زنجیره ای هستند !
گفته بودم جامعه ی ایران درد دارد که ...
امیدی هست آیا ؟ 💁♀️
"
تصمیم گرفتم برای آخر هفته ، به جز پفکی که ظهر با پسر کوچولو خوردیم ( از اون پفک نمکی های زمان خودمون که اون موقع خوشمزه بود ولی بعدا دیگه نبود و امروز که خیلی خوب بود مزش ) ، شام سیب زمینی سرخ کرده به خودمون هدیه بدیم . پسر کوچولو از علاقه ی زیاد ، خواسته در تدارک دیدن غذای مورد علاقش کمک کنه ، سیب زمینی ها را خرد کردم و سپس شستیم ، میگم میبینی موقع شستن داخل ظرف ، آب سفید رنگ میشه ، این یعنی سیب زمینی نشاسته داره ، با جدیت و دقت در فهم کلمه میگه آهان نشُسته ، میگم نشسته نه نشاسته ، با شیطنت و لبخند میگه آهان نشِسته 😁 و این چنین عصبی بودن سیب زمینی های نشاسته ای را با تغییر واژه به نشسته با ضمه وکسره ، بر طرف کردیم و لذت بردیم از سیب زمینی سرخ کرده ی خودمون تو شب پاییز🍂🍃🍂
وبلاگ میگه پنجشنبه ها خیلی بد می نویسند ، انگار اجباری و بی حوصله طورند همه ! به نظرم دلیلش اینه که آدم های پنجشنبه دو دسته هستند :
۱. یا میرند بیرون ، یه چیزی با عجله می نویسند یا نمی نویسند
۲. میخواند برند بیرون
۳.میخواند که برند بیرون ولی نمیشه
۴.میخواند که برند بیرون اما دو دوتا چهارتاشون جور در نمیاد
۵. میخواند که برند بیرون اما میگند که چی حالا ؟
میخواستم امروز جانانه کتاب بخونم ، اما نمیدونم چه خواب آوری خوردم که اثرش از هزارتا قرص خواب آور بیشتر بود ، یا هم که شنیدم ، دقیقا نمیدونم چی شد ، یه جوری خوابیده بودم که محال بود به بیداری برگردم 🥴 بیدار شدم و دیدم اصلا قند خونم افتاده باز ، خواب هم که ندیدم یا دیدم یادم نیست ، پسر کوچولو هم برای خودش تو گوشی مشغول ، چراغ ها را روشن کردم و هر چه قدر دنبال غروب پنجشنبه گشتم نبود و هنوز هم توی فکرم چی میشه این جوری بیهوش طور از دنیا فاصله گرفتم ؟!
و سوال ؟
آدم هایی که به صرف کار یا به دلایل نتوانستن در ساعت ها و مکان هستند چگونه روز را می گذرانند ؟
جواب وبلاگ🙂 :
شنیدن و دیدن
نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام
🍂 💙 🍃
اگه خواستید یه روزی متوجه ی حقیقت هاتون بشید ، خودتونو با آخرین مدل ماشین ( مخصوصا آقایون) و با آخرین متود آرایشی و جراحی ها و عکس های فیلتر شده ( مخصوصا خانم ها) که از شما ، شخص دیگری ساخته به دیگری نشون ندهید .
...🍂🍃
روزهایی که هوا یه کوچولو سرده ، نور خورشید وقتی از آسمون میتابه نه که روی زمین و هوای بالای سرمون که چند متر پایین تر از آسمون و چند متر بالاتر از زمین ، طوری که سرتو به سمت خورشید بگردونی و بالا را نگاه کنی ، تابش را در مه گونه ای میبینی و لمس این گرما جالبه 🙂
یه دونه از این گنجشک سانان که سفید خاکستری اند و دمشون بلنده و صداشونم قشنگه ، از پیاده رو رد شد و بلند بلند حرف میزد ، خیلی این طرف و اون طرف را نگاهم کردم ببینم با کیه ؟ چون ندیدم با کیه ، بهش گفتم چی میگی آخه تو بامزه😍
در نهایت متوجه شدم یه چیز هیجانی پیدا کرده و داره دنبال هم گونه ی خودش میگرده که چرا آخه سریع نمیایی به اکتشاف من اهمیت بدی ، لبخند زدم و گذشتم🍂🍃🙂
یه تذکر :
امروز یکی از شماها را میخوندم ، چرا قالبتونو ، اسمتونو هی عوض می کنید ، آدم گیج میشه این کی بود ؟ توی پست دومی از حالات نوشتاری گفتم چه قدر شبیه فلانیه که پارسال میخوندم ، اومدم پایین دیدم خودشه😅 همچنین اسم نویسنده ی وبلاگتون با اسم نویسنده ی یه وبلاگ دیگه ، یکی نباشه ، سعی کنید اسمتون یه دونه باشه .
خوشم میاد که رفتارهاتون تغییر نمیکنه 🙂💁♀️
Thursday is beauty
A bridge between what has been
And what is to come
A moment to pause and breathe
🍂🍂🍃
Thursday brings promise
That the end of the week is near
And let our hearts sing with cheer
🍃🍂🍂
وبلاگ برای پنجشنبه شعر گذاشته ، میگه امروز یه جورایی شبیه یکشنبه است 🌺
هر بار که خیلی مریض میشم ، یه چیزی خوشحالم میکنه ، اونم رفتن روی وزنه و سنجیدن وزن و برقی شدن چشم ها😍 این ۳ کیلو کاهشو باید هر طور هست نگهش دارم ، جامونده ی اول روز این بود ،
جا مونده ی دوم روز ، درست کردن یه شیر شکلات گرم و غلیظ بود و خیلی هم چسبید 🌺
و الان حس ورزش کردن دارم ، این قدر انگیزه عجیبه واقعا😍
🍃🍂
امروز یه جوری از خواب بیدار شدم که ساعت ۷ بود اما تا واقعا بیدار بشم ساعت شده بود ۱۰ 🥴 شمعدونی هلندی قرمز کلا نابود شده بود و تنها یه برگ کوچولو ازش مونده بود و باهاش خداحافظی کردم ، به نظر خودم از ۲ سال که تخمین زده میشه برای این شمعدونی ها ، بیشتر عمر کرد و با مسافرت رفتن های من سازگار شده بود که این آخری ها که حوصله ام کم شده بود ، حوصله ی شمعدونی قرمز هم کم و بلاخره بای بای ، شمعدونی سرخابی حالش خوبه ، میخواسته گل هم بده اما ظاهرا یه کوچولو سرما حس کرده از پنجره و رفته به فاز گل باز نشدن !
شمعدونی ایرانی خوبه ، یه مقدار کم ضعیفه که باید خاکشو عوض کنم و یادت نره 🙂 حال بچه اش هم خوبه ، این که کنار آبی هست ، بچه های ی شمعدونی ایرانی هستند😍
و این که اندازه ی برگ هاش متفاوته ، همون گل صحرا هست که قرار بود اگه یه روز حالش خوب خوب شد بیاد وبلاگ ، اول گل صحرا که توسط پسر کوچولو کله پا شده بود چندین بار ، را گذاشتم کنار گل هم شکلش و بسیار سرحال ، یه کم رشد کرد ولی بازم ضعیف بود ، تا اینکه تصمیم گرفتم بکارمش کنار بچه های گل سرحال که نتیجش این شد که گل صحرا تصمیم گرفته خودشو تکثیر کنه و برگ های جدیدش رفتند به رقابت با بچه های گل هم شکل.
تصویر سوم ، آلوورای نجات یافته از دل یه عالمه گرد و خاک و رنگ هست ، طوری که هر کس این گلو دیده بود ، مطمئن بود برگشتی در کار نیست ، اما امروز آلوورا میگه که حالش خیلی خوبه و شاید یه روزی گل هم داد🙂

امروز ظهر به بعد خوب بود ، نظم برقرار ، ناهار روی گاز ، ظرف ها شسته ، لباس ها تاشده ، موزیک گوشیده ، با پسر کوچولو بازی هیجانی انجام داده و بزن قدش زده و خیلی خوش گذشت به هردومون و درس خوندیم و الانم که وبلاگ خواسته پاییزو سبز کنه🍀🍂🍃
وبلاگ نمیزاره بخوابم ، رفته به روز شده ها را میخونه که به من انگیزه و حس قوی بودن بده ، وسط خوندن از به روز شده ها خندمون گرفته😁
ببینم این حسی که ما به اخبار گویان و فن آوری گویان و خشک نویسان داریم ، اونا هم به ما این حسو دارند که اینا چشونه ؟😅
من تا اینا را بین روز نویس و خاطره نویس ها میخونم ، خندم میگیره ، یه جوریه که ما این همه تفاوت توی یه جمع هستیم 🥴
وبلاگ میگه ، بعضی سه شنبه ها همه کلا دیوانه میشند ، راحت باشید 🙂
به من بگو کیه که تو هر شرایطی فرق نکنه با حرف هاش ؟
👌
امروزو میدونم سه شنبه است ، اما تاریخ مهر را گم کردم ، احتمالا آخرای مهر ماهه ، خیلی تلاش کردم مهر را بشناسم ، اما خوب نشد و احتمالا ( احتمالا تکرار شد و اومد یک جا) آدم ها توی مهر ماه چون از تابستون به پاییز رسیدند ، زود خسته میشند ، در اینکه مهر ، تاثیر بر مهربونی آدم ها داره ؟ هنوز مرددم . وبلاگ خیلی برام حرف زد و فقط شنیدم و در آخر بهش گفتم ، فکر میکنی اینایی که گفتی یادم میمونه ؟ هیچ یادم نمیاد وبلاگ چی گفت و احتمالا ، اگه مشابه حرف هاش تکرار بشند ، یه چیزی یادم بیاد .
دلم میخواد ساعت ها بخوابم و بعد که بیدار بشم انرژی های از دست رفتمو پس بگیرم .
وبلاگ پس از نا امید شدن از یادآوری به من ، رفته عصب شناسی خونده از نوع ورزشی ....
وندی سوزوکی، عصب شناس ورزش، توضیح می دهد که چگونه ورزش کردن می تواند توانایی های شناختی شما را تقویت کند.
به گفته سوزوکی، حتی تنها ده دقیقه پیاده روی می تواند اضطراب و افسردگی را به دلیل مواد شیمیایی عصبی آزاد شده در طول ورزش کاهش دهد. او مطالعهای را به اشتراک میگذارد که نشان میدهد چگونه شرکتکنندگانی که قبلاً بیتحرک بودهاند، پس از شرکت در تنها دو تا سه جلسه تمرینی در هفته در طول چند ماه، بهبود قابلتوجهی را در خلق و خوی پایه، عملکرد جلوی پیشانی و عملکرد هیپوکامپ خود تجربه کردند.
اگر در حال حاضر ورزش می کنید، احتمالا هنوز هم می توانید از مزایای شناختی بیشتری بهره مند شوید. سوزوکی توضیح می دهد که چگونه افزایش شدت تمرینات قبلی شما می تواند مزایای بیشتری برای سلامت مغز داشته باشد. او می گوید فقط زیاده روی نکنید، زیرا این می تواند بیشتر از اینکه به شما کمک کند به شما آسیب برساند.

دکتر Wendy A. Suzuki استاد علوم عصبی و روانشناسی در مرکز علوم عصبی در دانشگاه نیویورک است.
🍂🍂🍂
گاهی از دور تماشای تو زیباتر است
🌺💙
فکر کنم روزای هفته ام ، ویروسی و بیمار شدند ، دیروز عصر به بعد که خیلی بد بود ، مسکن دوم را خوردم و هر طور بود شام درست کردم ، سرمو بستم و کمی خم به سمت عقب ، چشمامو بستم ولی نه خواب ! درد از سمت چپ سر شروع شد ، کم کم اطراف چشم ها و قسمت چپ پیشانی را گرفت ، گاهی به اعصاب دندان ها هم می رسید ، به سمت راست منتقل شد اما درد سمت راست به وخیمی سمت چپ نبود ، از سمت چپ در گردش به قسمت بالای سر ، قسمت بالایی جمجمه و به سمت عقب هم کشیده میشد ، توی یک وقفه ی چند ثانیه ای درد سمت راست کاملا متوقف شد و فقط درد سمت چپ ادامه داشت ، با اینکه انگشت هام توان ماساژ دادن نداشت ، اما سعی کردم قسمت ضربان دار را ماساژ بدم ، درد کمی پخش میشد ، اگه مسکن بخواد اثر کنه ، علائمش اینه کمی گیجی و پخش درد داری تا جایی که کم کم درد کم بشه . صداها را قطع کردم ، نور را کم کردم و از پسر کوچولو خواستم آروم باشه و بی سر و صدا و همکاری کرد.درد در حال پخش بود که ذهنم از فقط فکر کردن به درد ، رفت به مقایسه ی درد ؟
بدترین دردهای جسمی چین قاصدک ؟
۱.میگرنی که با مسکن آروم نشه
۲.دندونی که به عصب رسیده و مسکن روش اثر نداره
۳.درد زایمان طبیعی اونجایی که توقف چند ثانیه درد در آخرین مرحله را نداری و قطع نشدنی ترین درد دنیا با میزان بی نهایت را با استرس داری چون فقط خودت نیستی که یه موجود دیگه هم با خودت داری و میری اتاق عمل و سزارین میشی.
اولی را نمیدونی کی تموم میشه و میدونی که این درد را باز هم تجربه می کنی.
دومی را تا عصب کشیده نشده ، همراهت داری ولی بلاخره آروم میشه و مثل میگرن مداوم و مدام تکرار شونده نیست .
میزان درد سومی با استرس زیاد را با هیچ دردی نمیشه مقایسه کرد و توی جهان اوله ، اما با بیهوشی کامل دیگه چیزی یادت نمیاد و توقف کامل درد و سپس بیداری و درد سزارین ، اونجایی که تو دل شب میخوای بچتو بلند کنی و گریشو آروم کنی و بخیه ها کشیده می شند و نمیتونی و دلت به این حالت میسوزه و میشینی با درد و گریه های بچت گریه می کنی و این درد اگرچه دیگر تکرار نمی شود اما تمام لحظاتش به یادت می ماند.
میگرن توی درد ، این ۳ درد را با هم مقایسه کرد در چند ثانیه و ساعت ۹ و نیم بود که با درد خوابیدم و ۷ صبح بیدار شدم و درد نبود اگرچه که جای درد ، درد می کرد.
...🍂🍂🍂
یکشنبه رسیده به ساعت پنج و سی پنج دقیقه ، ساعات صبح تا ظهر گذشتند و بین ساعت ۲ تا ۳ خوابیدم ، ساعت را هم کوک کردم که بیشتر نخوابم ، دوش گرفتم و تا دو ساعت به کارهای خونه رسیدم ، خیلی خوب نیستم ، خسته ، فکر مشغول ، وقت نکن به وبلاگ سر زدن ، سردرد با مسکن ادامه دار و با همه ی این اوضاع قند خون افتاده چون از دیروز نتونستم چیزی بخورم ، یه قاشق عسل خوردم و امیدوارم به قند خون کمک کنه و باید چشمامو ببندم که سردرد بیشتر نشه !
🍂🍂🍂
خوب شنبه 😐 نه تنها قشنگ شروع نشد که حال بهم زن شروع شد🙁
میشه من برم روی نمودار و مشخص بشه دقیقا چند تا ویروس دیگه باقی مونده تا من بگیرم و بار دوم بدنم پیام بده که تکراریه ، خیالت راحت!
از خواب بیدار شدم ، ساعت ۸ ؛ دیشب وقتی رسیدیم خونه و پسر کوچولو را خوابوندم ، به شوهری گفتم من اصلا نمیتونم بیدار بمونم ، سرم رفت روی بالشو و رفتم تو عالم خواب ، قبل از بیدار شدن ، خواب ِ در آسمون بودن را دیدم که آسمون به دریا یا آب متصل میشد ، طوری که این آب حدودا چند پله با آسمون فاصله داشت و اگه درست یادم بیاد ، توی یه هواپیما طوری بودیم ، اما هواپیماش خیلی بزرگ بود و از اونجایی که من توی هواپیما سرگیجه میگیرم از خواب بیدار شدم ، روزو شروع کردم ، موقع شستن ظرف ها حس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم و آب گرم را نمیتونم تحمل کنم و افتادم یه گوشه ، تهوع و سرگیجه و دل پیچه شروع شد ، نمیدونم چطوری خودمو به قرص ها رسوندم و حالا هیچ کدوم از قرص ها در جعبه ی داروهای ضروری دسترس نبود یا اون قدر حالم بد بود که نمیدیدمش، جعبه ی داروهای غیر ضروری را با سرگیجه باز کردم و قرص اندسترون روی جعبه بود ، اونو خوردم و خوابیدم ، اثر کرد و قرص بعدی یعنی هیوسین را خوردم و تونستم یه کم سرپا بشم ، یه کمی دوغ خوردم با نمک و بقیه ظرف ها را شستم ،سرگیجه کمتر شده و اگه نشه باید قرص سوم را بخورم .
موهامو توی آینه دیدم ، شبیه موهای اون دختره شجاع شده بود🥴 صورتم هم شبیه ارواح😐 و اصلا از این ورژن بیمار خوشم نیومد و با همون وقفه ی یه ذره بهترم انگار ،خودمو تغییر دادم.
ناهار عدس پلو گذاشتم ، تنها غذایی هست که آسونه و پسر کوچولو میخوره ، از پسر کوچولو خواستم آروم باشه ، توی زمانی که بهتر شدم چند تا کار با پسر کوچولو انجام دادیم ، و خوبه که بازی هست که حواس پسر کوچولو بره به بازی و منم استراحت کنم .
غصه ناک شدم از شروع روزم 😔
موزیک گوش کردم تا به بیماری اصلا فکر نکنم ⛵
نگاهم به گل موسی در گهواره افتاد که خواسته منو خوشحال کنه و پر از گل شده و دلم برای پاییز هم رفت 💞🍁🍂
و وبلاگ که حال منو دیده ، ساکته و میگه میشه من تصویری بشم ؟ که زیاد حرف نزنم تو ذهنت ؟ عکس ها را کلاژ کرده و میگه این عکس وسطی را که گرفتی ، حواست بود پرواز برگ را و شناور شدنش ؟🙂
و این عکسه ، چطوری رنگ موهات با رنگ برگه ست شده؟🙂

امروز عصر با پسر کوچولو مار و پله بازی کردم ، از اونجایی که نیش زدن مارها برای پسر کوچولو خوشایند نیست ، حرکت نردبان و مار را برعکس کردیم یعنی به دم مار که رسیدیم بریم بالا و به نردبان که رسیدیم نریم بالا و اگه بالای نردبان رسیدیم بیاییم پایین ، کلی خوش گذشت و یه بار هم بازی را از آخر شروع کردیم به اول ، اینم خوش گذشت ، امشب موقع خواب هم به جای اینکه من کتاب قصه بخونم ، پسر کوچولو کتاب خوند ، فقط نمیدونم چرا من الان بیدارم ؟😅
من که فکر میکنم آسمون ناراحته ، بارونش از سر لبخند نیست ، احساسه دیگه ، گاهی وقت ها فکر میکنه این طوریه 😔
پنجشنبه ۲۰ مهر
ممکنه ذهن در تصویر سازی از اطلاعات ذخیره استفاده کنه ؟
«تصویر سازی ذهنی» (Imagery) یعنی آنچه انسان بدون تجربه واقعی بتواند در ذهن خود احساس کند، ببیند، بشنود، ببوید یا لمس کند.
تا حالا شده تصویری در ذهنتون بسازید و عیننا یا شبیهشو بعدا در واقعیت ببینید ؟
ممکنه ذهن ، از تصاویر ذخیره استفاده کنه ، این احتمال هست که عیننا دیدن تصویر و رویا ، حقیقتی است که در ذهن شما بوده است .
نه تنها گاهی کولر تکلیفش با هوا مشخص نیست ، پکیج هم نیست ! هوا سرد شده بود پکیج شد زمستونی که هوا شد تابستونی و دوباره پکیج شد تابستونی ، امروز هوا خود زمستون بود ، بارون اومد ، سرد ، سوز و سرما ، دوباره پکیج را گذاشتم رو زمستون .
امروز پنجشنبه اش یه جور خاصیه ، هم میخواد پنجشنبه باشه هم نباشه ...
🍃🍂🍁
تا سرِ زلفِ تو در دست نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصه دو نیم افتادست
چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سحْر است
لیکن این هست که این نسخه سَقیم افتادست
در خَم زلف تو آن خال سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مِشکین تو در گلشن فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغ نعیم افتادست
دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست
همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست
سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مقیم افتادست!
حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
گاهی وقت ها هم به نظر میاد ، حافظ باهات شوخی داره ، ترجمان فال حافظ میگه که صبر و شکیبایی تمام مسائل را به نفع شما تغییر خواهد داد و تجربیات ارزشمندی به دست خواهید آورد .
ترجمه ی بیت بیت و نظرات زیر ترجمان هم جالب بود ، کلا شعر بحث بر انگیزی بوده تا جایی که سر کلمات و معنا ، برداشت زیاده :
در بیت دوم، شاعر سیاهی (سواد)سحر را که بگونه ای مواج بین سیاهی و نیلگونی و دیگر رنگهاست وجه تشابه رنگ جادویی چشم معشوق قرار داده اما در مصرع دوم باین تشبیه راضی نشده و این نسخه را سقیم دانسته است. سقیم از سُقم مشتق میشود و سقم نقطهُ مقابل صحت است
در خوشنویسی، نوشتن قوس ها کار دقیقی است که نخست نوک قلم و بعد تمام عرض قلم را درگیر می کند. در این حالت، گاهی این دوده ی حل نشده مثل نقطه ای کوچک داخل قسمت تمام قلم قوس به کاغذ می چسبید.
اینجا حلقه ی جیم همان قسمت قوس ج را می گوید. که شکل ج را به خم زلف یار تشبیه کرده و آن خال را مثل نقطه ای که داخل حلقه ی جیم می افتد دانسته.
خال ِ رخ ِ یار را در میان ِ خَم ِ زلف ِ او که به شکل قوس حرف جیم «ج» دیده است. و «دوده» را مَجازاً به جای مرکّب (جوهر) به کار برده است.
امّا چرا دونیم؟
باتوجّه به اینکه زلف را ازوسط جدا کرده وازدوطرف صورت، بافته یا آزاد به روی شانه ریخته می شود، دل عاشق نیز درتبعیّت ازاین حالتِ زلفِ معشوق، زیرفشارغم وغصّه دونیم شده است.
حال باین توضیحات، یک معمّا حل نشده باقی می ماند وآن اینکه چرا حافظ درمصرع اوّل، با آوردن واژه ی "عین" به معنای (اصلی ) تاکید می نماید که:
استاد آهی می گفت سالها از بابت عدم تناسب "یاد لبت" در این بیت حافظ در اندیشه بودم ،
تا سرانجام در یک کتابخانه در استانبول ، نسخه ای از دیوان حافظ را دیدم که این بیت به گونه زیر در آن نوشته شده بود :
آنکه جز کعبه مُقامش نّبُد از روز الست
بر در میکده دیدم که مُقیم افتاده است .
لذا آرامش گرفتم .
...
از اینکه هوا با من مغایرت نداره و ابری میشه دلم آروم میشه ، خورشید دلش میخواد ابرها را کنار بزنه ، اما واقعا دلم گرفته و دلم میخواد حداقل هوا ، هم دلی کنه !
یه جاهایی توی زندگی ، مسئله ها را حل میکنی و لبخند میزنی ، یه جاهایی نمیتونی حل کنی و امید داری که تنها نیستی بلاخره کسایی هستند که حل کردند شبیهشو میان کمکت ، اما یه جاهایی می ایستند روبروتو میگن مسئله ی شما حل نمیشه و راه ما اینه که کل مسئله را پاک کنی.😔
از اینجا به بعد دو راه داری یا تسلیم بشی یا اون قدر بجنگی که بلاخره حل بشه و زمان ، آخ زمان که در طی این زمان زخم ها را باید به جان بخری.
خونه خود به خود به فاز نظم رفت ، ناهار رفت روی گاز ، ساعت را کوک کردم و با پسر کوچولو نیم ساعت بازی کردم ، آسمون ابری را دوست داشتم و بهم آرامش داد ، کتاب ۶۰۰ صفحه ای را به روش جستجو خوندم و توش راه حل بود ، اما چطوری راه حل هایی که نیاز به زمان طولانی داره را برای تک تک افراد توضیح بدی ، چطوری مفهومو بهشون بروسونی ، وقتی در بین آدم هایی هستی که تا حالا چیزی از این مسئله نشنیدین ، زمان درسته اما مکان خیر !
و یه روزی این مسئله روی دیوار وبلاگ نوشته میشه ، امیدوارم که راه حلشم قشنگ نوشته بشه🍀
برای وبلاگ آب میوه درست کردم 🙂 آبی هم اومده توی عکس 😍

وقتی این کتابو دیدم ، فکر کردم نویسندش واقعا ریاضی دانه😁 شاید بشه فرمول توی خواب را ازش پیدا کرد که داستان چیز دیگه ای بود:
کتاب در مورد دیوانه ی ریاضی به نام پروفوسور اندرو مارتین که ایزابل همسرش و گالیور پسرش است؛
آنچه میخواست این بود که آنجا بنشیند و به من خیره شود ، انگار من ریشه ی مجذور ۹۱۲۶۷۳ باشم و او بخواهد مرا حل کند.در واقع خیلی سعی کردم تا آن اندازه دوستانه رفتار کنم.نود و هفت ماندگار.عدد اول محبوب من.
اثبات فرضیه ی ریمن ؟! مهم ترین مسئله ی حل نشده ریاضی.
اعداد اول خیلی شبیه هوای زمین است.هر قدر بالاتر بروید از تعدادشون کاسته می شود.اعداد اول قلب ریاضیات است و ریاضیات قلب دانش.
شاید آدم های خاصی به این ترتیب با هم ارتباط برقرار می کنند.از طریق شعارهای روی تی شرت ها.
تاریخ انسانی پر از چیز های ناراحت کننده ای بود مانند استعمار ، بیماری ، نژادپرستی ، برده داری ، توتالیتاریسم ، دیکتاتوری های نظامی ، اختراع چیزهایی که اصلا نمیدانستند چطور باید کنترل کنند ( بمب اتم ، اینترنت ، ویرگول)آزار آدم های باهوش ، تحسین آدم های ابله ، ملال ، ناامیدی ، بحران های روحی متناوب ، فجایعی در حوزه های روان و در میان همه این ها همیشه مقداری غذای واقعا بد هم بود.
این شاعر امیلی دیکسون بود .کلمات این ها بودند :
چه شادمان است آن سنگ کوچک که تنها در جاده گشت می زند
بی اعتنا به روزگار و اضطرار ها هرگز نمی ترسد ، با پوشش عناصر خاکی جهان گذرا بر تن و مستقل چون خورشید به یاری دیگران یا به تنهایی می درخشد تن دادن به تقدیر محض به سادگی
متوجه شدم شنیدن موسیقی به سادگی لذت شمردن است بی اینکه بفهمید دارید میشمرید .وقتی تکانه های الکترونیکی از طریق اعصاب داخل گوش من ، از بدنم عبور می کرد ، احساس - نمیدانم- آرامش می کردم.
برای موجوداتی به کوچکی ما، تنها عشق بی کرانگی را قابل تحمل می کند( کارل ساگان)
به شیوه ی اهمیت دادن به من بیندیشم .
دارم چیزهای بیشتری در مورد آدم ها یاد می گیرم .آن ها پیچیده تر از آن هستند که اول فکر می کردیم .آن ها گاهی خشن اند، اما بیشتر اوقات به هم اهمیت می دهند.در آن ها خوبی از هر چیز دیگری بیشتر است.در این مورد مطمئنم.
آن ها چیزهای دیگری دارند مثل :
شستن ، گوش دادن ، گردهمایی، خوردن ، نوشیدن ، کار کردن ، اشتیاق ، پول در آوردن ، خیره شدن ، نوشیدن ، آواز خواندن ، مطالعه ، بازی کردن ، حمام آفتاب گرفتن ، شکایت ، ورزش سبک ، نق زدن ، مراقبت کردن ، با هم گرم گرفتن ، خیالبافی ، جست و جو در گوگل ، پدر و مادر بودن ، باز سازی ساختمان ، دوست داشتن ، رقصیدن ، پشیمانی ، شکست ، تلاش ، امید ، خوابیدن ، اوه...و ورزش.
اندوه انسان بودن را حس کردم .موجودی فناپذیر که در ذات خود تنهاست.اما به توهم بودن با دیگران نیاز دارد.دوستان ، بچه ها ، عشاق ، این توهم جذابی بود ، توهمی که به راحتی می توانستی به آن خو بگیری.
چه قدر کشف ریاضی همانند آنچه به عنوان دومین تئوری پایه ی اعداد اول می شناسیم به طور اساسی روی ما تاثیر گذاشته .چه طور به ما توانایی انجام این همه کارها را داده ، سفر در جهان ، ساکن شدن در دنیاهای دیگر ، تغییر شکل دادن به صورت بدن های دیگر ، زندگی کردن هر قدر که بخواهیم زندگی کنیم.جستجو کردن در ذهن های یکدیگر ، در رویاهای یکدیگر ، همه این چیزها.
کارکرد زتا ، همزمان سازی مغز
خوب می شود گفت با خواب پایان می دهیم به اندوه و به هزاران عذاب طبیعی که تن وارث آن است . ویلیام شکسپیر ، هملت
داشتم یک فنجان چای می نوشیدم ، در واقع چای را دوست داشتم .خیلی از قهوه بهتر بود .طعم آرامش بخشی داشت.
گل ها بعد از عشق ، از هر چیز دیگری که سیاره ی زمین به آن علاقه مند بود ، بیشتر توجه را بر می انگیخت.
شبکه های اجتماعی کامپیوتری انسان ، به طور مضحکی قابل هک است چون تمام سیستم های امنیتی آن ها بر اساس اعداد اول درست شده و در نتیجه ، توانستم کامپیوتر گالیور را هک کنم و اسم تک تک کسانی را که در فیس بوک او را آزار داده بودند ، به ' من مایه ی خجالتم' تغییر بدهم و آن ها را را از پست کردن هر چیزی با کلمه ی " گالیور" بلاک کنم و هر کدام را به یک ویروس کامپیوتری دچار کنم که آن را از روی یک شعر زیبا " ملامت " نامیده بودم .این ویروس باعث شد آن ها فقط بتوانند پیام هایی را بفرستند که در آن این کلمات آمده باشد : ' من آسیب رسانده ام و در نتیجه آسیب دیده ام'
دوشنبه ها بیشتر از آن به یکشنبه ها نزدیک بودند که بگذارند خوشایند باشند ، انگار دوشنبه ستاره ای * نوترولی ، با نیروی جاذبه فوق العاده زیاد در منظومه شمسی هفتگی بود.
* ستاره های در حال مرگی هستند که به نظر تقریبا از هر طبقه بندی حذف شده اند ! نیروی جاذبه ی زیادی دارند.
دوست داشتن و دوست داشته شدن چیزی است که به سختی می تواند درست از کار در بیاید ، اما وقتی توانستی این کار را بکنی ، می توانی برای همیشه ببینی ، دو آینه ، روبروی هم ، کاملا به موازات همدیگر ، خود را از طریق دیگری می دیدند ، چشم اندازی به عمق ابدیت.
ادامه دارد.....
# کتاب انسان ها / اثر مت هیگ
امروز سکوت نمیکنیم ، رنگشم سبز نیست....
من همیشه فکر میکردم ، بازی شوخ طبعه ، نگو آبی هم شوخ طبعه ، میگند بعضی چیزها را مدت ها بعد میفهمی ، یه بار که دوشنبه با آبی بازیش گرفته بود و میگفت آبی این شکلیه ، آبی هم میخواسته دست دوشنبه را رو کنه ، بازی را شروع کرده و گفته دوشنبه این شکلیه😅 منم هی متوجه نمیشدم منظور آبی چیه ؟ بازی هم که در این مورد به همه اشاره میکنه کلا آدمو گیج میکنه ، بعضی وقت ها میگه دعوا نکنید ، اصلا من خودم این شکلیم ( از این اخلاق بازی خوشم میاد )
از گوگل خواستم دوشنبه را نشون بده ،
جواب گوگل :
دوشنبه (به فارسی تاجیکی: Душанбе ) پایتخت و بزرگترین شهر کشور تاجیکستان است. تا ۸۰ سال پیش دوشنبه دهکدهٔ کوچکی بودهاست.

به نظرم دوشنبه هم جای بدی نیست ، فقط یه کم شلوغه ، به این دلیل اسمشو گذاشتند دوشنبه ، نگو بازار طور بوده ، دهکده ی کوچک و بازار طور ( این میشه توصیف گوگل از دوشنبه 😅)
همینه میاد سکوت دوشنبه های منو بهم میریزه🙃
امروز منم سعی کردم یه لباس شبیه تاجیکی ها بپوشم که وبلاگ خوشحال بشه و به جای سبز ، رنگ های دوشنبه طور انتخاب کردم .
دوشنبه ازسر صبح سر ناسازگاری گذاشت و بازی هاشو شروع کرده و انگاری خیلی هم خوشحاله .
پسر کوچولو رشته ی افکارمو گرفت و یه موزیک شنیده ، منو دیوانه کرده که اون موزیکو میخوام .
امروز صدای پدر در صدای پسر هم شنیدم ، شوهری میگه اصلا شبیه صدای پدر نیست ، اما من هنوز صدای پدر را در صدای پسر می شنوم و اینکه بتونی صدایی ماندگار و دوست داشتنی را در یک زمان دیگر داشته باشی حس خوبیه و البته صدای پسر این روزها خیلی هم صدای خودش است ، موزیک هم خیلی عالی و دلنشین بود و قبل از شنیدن صدای خواننده ، احساس نوازنده هم شنیدنی بود 🌺
موزیک من دل نشین و موزیک پسر کوچولو شوخ طبع بود😅
قصه ی من ، صدای پسر 🙂
Tell Me Now از Sal Houdini 🙂
....🍃🍂
ی. نوشت : کتاب اون روز را امروز بیارم وبلاگ😇
اگه وبلاگ یکشنبه ها حاضریشو نزنه ، اصلا روزم خیلی روز نمیشه😅
نمیدونم خواب های دیشبم کجا رفتند ؟ یکی دو ساعت خوابیدم اونم همش ذهن بیداری می کرد ، صبح هم بزنم به تخته سر حال از خواب بیدار شدم ، خونه نا مرتب بود ، حسش نبود ، همش که نباید مرتب سازی داشته باشیم ، امروز آزاده ، شام هم درست نمیکنم😅 نکنه همش باید شام درست کرد ؟!!
ظرف های شام دیشب را شسته بودم ، نمیدونم از آخر شب تا صبح چطوری سینک پر شد ؟ بین ناهار خوردن و ظرف شستن ، گزینه ی دوم را انتخاب کردم و در طی ۲ دقیقه ای که ناهار گرم میشد ، سریع ظرف ها را شستم ( مثلا ظرف ها هم ۲ دقیقه ای شسته شدند 🥴) وبلاگ هم طفلک مجبور بود تند تند حرف بزنه ، من خندم میگرفت 😁
امروز یه چیز قشنگ خوندم ، به وبلاگ میگم ساکت باش ، اینو یادم نره بزنم روی دیوارت ....میگه بلاگفا نمیزاره آپ کنه .
به خاطر جنگ فلسطین و اسرائیل ، اینترنت و اپ و هرچی اینجا میریزه بهم !
بهش میگم ، من این یکیو هرطور شده باید آپ کنم ، وبلاگ میگه ، باید یعنی متوقع ، تو که متوقع نیستی ؟
ظرف ها با بحث شسته شد و ماکارونی را گذاشتم جلوی روم و سس هزار جزیره روی ماکارونی خیلی خوب نیست ، به نظرم ترکیب سس قرمز و فرانسوی خوشمزه تره .

اینم آپم🙂
این برنامه های اپ مهلت برداشتن عکس را میدند ، نمیدونم بلاگفا این وسط چشه که اونم لینکو بر میداره ، ربات بلاگفا اصلا پایه ی خاطره سازی روی دیوار نیست ، برنامه ی آپ دلش میخواد تصویر را بعد یه هفته برداره ، من عکسو میزنم روی دیوار بلاگفا ، چه معنی داره ، بلاگفا عکسو برداره ، به نظرم بلاگفا باید روی قابلیت ماندگاری عکس ها کار کنه 🙂
این تصویر کوآنتومی را دیدم یاد یه خاطره از معلم زبان افتادم ؛
معلم زبان رفته بود تاج محل را دیده بود و چی بر ذهنش گذشته بوده که تا من عکس معلم زبانو در تاج محل دیدم ، بهش گفتم قبلا گفته بودی ایران قشنگه ، اینجا عکست یه جوری هست که یه حس خاص به این مکان داری و معلم زبان با شادی داستان تاج محل و خوش به حالی شاهزاده خانم را برای من تعریف کرد و ذهن چه میکنه و کوآنتوم چه ها که نمیکنه ! بیشتر از این هم پای خاطراتو باز نکنم که دلم میخواد برای خودم باشه ، حساسم روی خاطراتم💞
امروز روز کودک هم هست 🤗😍 یه روز زیبای خیلی پاییزی و خاطره انگیز و یکشنبه 🌺🍃🍂
دیروز عصر در یک حرکت ناگهانی و خیلی اتفاقی موفق شدم ، بلاخره عکس های گوشی را انتقال بدم و گوشی یه کم فضا برای خودش پیدا کنه و خوشحال بشه ، لب تاپمون توسط پسر کوچولو کاملا که نه ولی در ظاهر کاملا داغان شده ، از چند جا شکستگی داره ولی خوب کار ما را راه میندازه😅 اون قسمتی که جای چند تا فلش خوردن داره هم دچار نقص فنی شده به گونه ای که یه بار اتصال را قبول میکنه یه بار نه ، یه بار هم کاملا خودشو میزنه به اون راه که اصلا چیزی بهش متصل نشده ، برای ریختن ۳۰۰۰ تا عکس گوشی یه زمان طولانی و یه اعصاب خوب لازمه ، لب تاپو و متصلیات مربوطه را گذاشته بودم روی میز که هر زمان که زمان درست شد ، بلاخره عکس ها ریخته بشه ، چند روز پیش برای پسر کوچولو چیزی تعریف می کردم و بهش گفتم که عکس هاتو از زمانی که توی دل من بودی و نی نی بودنت نشونت میدم ، عصر لب تاپو آورده و خواسته که نی نی بودنش را نشون بدم ( قبلا وقتی نی نی بودنشو بهش نشون میدادم نمی خواست قبول کنه که نی نی بوده و خوشش نمیومد بقیه عکس ها را دنبال کنه ، احتمالا دلیلش اینه که دنیای بچه ها این جوریه که همیشه آرزوی بزرگ شدن دارند) نزدیک یک ساعت عکس هامونو دیدیم و کلی خاطره بازی و منم واسش تعریف می کردم اینجا چه جوری بودی ، پسر کوچولو همیشه گریه می کرد و ریفلاکسش نمیزاشت که از اون دوران لذت ببره ، اما وسط اون همه عکس گریه ای ، عکس هایی هم بود که لبخند داشت ، ذوق زدگی ، هیجان و عشق و معصومیت و خواب . یادمه همیشه از اینکه اون همه گریه می کرد خسته و ناراحت بودم و تا می خوابید کلی قربون صدقه و آرامش واسش به خوابش میدادم . عکس ها ی گوشی را بعدش انتقال دادم ، وسط انتقال یه دفعه ای صفحه بسته شد ، اتصال گوشی هم در اومد و دوباره ، یه چند باری هم لب تاپ پیام میداد که این درایو فرمت کن 🥴 یعنی هر بار که تشخیص نده اتصال برقراره یا نه ، نزدیک ترین راه حل لب تاپ اینه که فرمت کن ، به نظرم لب تاپ دیوانه است ولی همین که کار میندازه ، کاری باهاش ندارم وگرنه کار با این لب تاپ حوصله ی زیادی می خواد ، هیچ زبونشو متوجه نمیشم ، به نظرم سنش زیاد شده !
بار سوم وسط پیام ها و اتصال برقرار نشدن ها ، بلاخره عکس ها ریخته شد ، یه زمان ۳۰ تا ۴۰ دقیقه ای براش در نظر گرفته بودم که بینش رفتم کار دیگه ای انجام دادم و برای اینکه یهو به سرش نزنه خاموش نشه و قطع ارتباط ، بهش سر زدم که دیدم خبری از اون جدول انتقال داره صورت میگیره نیست ، صفحه ها را چک کردم و یکی یکی عکس ها را نگاه کردم ، مثل اینکه واقعا همه ی عکس ها را ریخته ، پسر کوچولو اومد و میگه من میخوام بازی هامو اینجا انجام بدم و سریع پیچوندم که لب تاپ اهل بازی نیست و برای کار و این حرف ها و خاموش و بستم و آخیش 🙂
حالا که خوابم نمیاد نشستم عکس های گوشی را پاک کنم ، بعد عکس های خودمو نگاه می کنم ، یعنی هر بار که نگاه میکنم تفاوت را در خودم حس می کنم و هیچ عکسی شبیه عکس دیگری نیست ، بعضی عکس ها خیلی معصومند ، بعضی خیلی مهربون ، بعضی خیلی شاد ، بعضی خسته ، بعضی خل و چل بازی و فک کنم باید زیر بعضی از عکس ها لیبل بزنم : اینجا آنفولانزا طور بودم ، اینجا بعد از عصب کشی دندونه ، اینجا سردرد داشتم ، بعدا یادم نره چرا اون طور افتاده بودم😅
کل عکس های خانوادگیمونو دیدم و لحظه ها و خاطراتی که با هم داشتیم و توسط دوربین ثبت شده ، حسی که بعضی افراد آخرای زندگیشون نسبت به مفهوم خانواده و عزیزانشون دارند را توی این مرحله از زندگی گرفتم ؛
قشنگ ترین لحظه های ماندگار زندگی در کنار عزیزانتون ، لحظه هایی هستند که عشق ، رو راستی و خندیدن از ته دل و وقت گذاشتن با خودشان داشته اند.
توی بعضی از عکس های پسر کوچولو ، یه معصومیتی هست که دلت میخواد تا آخر دنیا بشینی و خیره بمونی به این معصومیت و
گاهی هم بعضی عکس های خودم نگاهی دارد که شاید ترجمه اش همان باشد و این عکس ها را بی نهایت دوست دارم.
از کتاب هام هم عکس داشتم😅 و یه عکس از موزیک به نام ستاره آهو که یادمه تا شنیدمش اون قدر از موزیکش خوشم اومد که سریع ازش عکس گرفتم ، میخواستم توی ذهنم نگه دارم برای دانلود محال بود یادم بمونه.بعضی وقت ها هم از فیلمی خوشم بیاد ، اگه فیلم اسمشو با خودش بنویسه ازش عکس میگیرم .
و از گل هام و آسمون و ستاره و ماه و خورشید ، دریا و رود ، کوه و سبزها و فصل ها و لبخند آدم ها.
یادمه از خودمه کنار طبیعت عکس سلفی می گرفتم ، معمولا آدم ها پشت صحنه هستند و من مشکلی با بودنشون ندارم ، اعتقاد ندارم که سلفیم خراب شد که بیشتر خوشم هم میاد ، یه نفر داشت نزدیک میشد و توی عکس افتاد و لبخند زدم ، بعد که عکس را دیدم و زوم کردم دیدم علامت وی هم گرفته ، یعنی در این حد حس خوب به عکس گرفتم😅 و شد واسم خاطره انگیز.