چرا بعضی آدم ها به پشت ِ سرشون نگاه می کنند؟

گزینه ی یک . احساس می کنند کسی صداشون میزنه.

گزینه ی دو .کسی اونها را صدا زده با ذهنشون

گزینه ی سه .شاید سایه ای از شناخت از ذهنشون عبور کرده باشه.

روز یخی آفتابی

سلام به روز یخی و آفتابی ، امروز ساعت ۹ ، تدارکاتت ناهار را دیده ، علامت سوال ؟ ناهار چی باشه ؟ خورشت ِ کرفس 🙂 بعضی آدم ها هم نظرشون به خورشت کرفس این طوریه🙃 چرا این قدر از خورشت ِ کرفس بدشون میاد آخه 🙄

هوا هم آفتابی بود هم یخی ، میشد زد بیرون ، خرید و پیاده روی ، نفس ،

زدیم بیرون ...هوا هم بود و نبود ، یخ زدیم سپس گرم شدیم از خورشید ، دوباره یخ ، دوباره گرم .

همین طور که داشتم آماده میشدم که با پسرکوچولو بریم بیرون ، بوی خورشت ِ فسنجون توی خونه میومد 🥴 حس ِ بویایی قاطی کرده ، کرفس با فسنجون جور در نمیاد که !

ذهن میگه ، وای چی میشد اگه یه قابلمه خورشت ِ فسنجون هم داشتیم ، رب ِ انار نداریم ، شرمنده ، تقاضا ارسال شد برای هفته ی بعد.

برگشتیم توی خونه ، تا در را باز کنی قاعدتا باید بوی خورشت کرفس بیاد ، یه مقداری بود ، الان دوباره بوی فسنجون میده 🥴

چه بلایی سر ِ بویایی اومده .

امروز کلا قاطی پاتیه ، سه شنبه حق داشت بگه فرداش جمعه است ، میدونست امروز قاتی پاطیه.

بعضی از کلمه هایی که در زبان فارسی هست خیلی به دل میشینن همه جوره هم میشه نوشتش ، در عوض این کلمه ی دست اندر کاران ، این کلمه است یا جمله ؟!

به هر حال از دست اندر کاران ِ شهر ، متشکریم که تلاش خواهند کرد و گوش هم می کنند .

یه وبلاگی بود که از شهر و آدم هاش مینوشت ، نوشتم که این همه شناخت را پاک نکن ، اما پاک کرد ...شناخت شناسی اون وبلاگ یک ارزش بود و یک سبک ِ متفاوت از نوشتن و یادآوری انسان بودن و انسانیت هایی که فراموش کردیم.

دلم این روزها انسانیت می خواهد ، شنیدن و خواندنی از روزهایی که در این بی تفاوتی ،نقش زندگی هایمان شده...

است بود خواهد شد

و به تکرار

آسمان بار امانت نتوانست کشید

غرعه ی فال به حال ِ توی دیوانه ی زدند .

❄🌞

درگیری روزها

امروز خیلی دلش میخواست شنبه طور باشه ، در حالیکه سه شنبه میگفت فردا جمعه است ، درگیری روزها بمونه برای خودشون ، امروز ، ای روز زمستانی ام ، تو بهاری و من بهاری تر 🙂

وبلاگ از صبح ، مغز منو نابود کرده ، تا دلش خواسته نوشته ، باید دوباره ببرمش به حالت فریزینگ ، نمیزاره ۲ دقیقه آدم برای خودش باشه ، ولی مگه ذهنی که پرواز کرد را میشه جلوشو گرفت .

پرنده بیشترین ساعتی که میتونیم بخوابیم را 8 و 30 دقیقه اعلام کرده و تا حضوری من و پسر کوچولو را نبینه دست از بیدار کردن ما بر نمیداره .خیلی دوست داشتنیه این آبی مهربون کوچولو💞 به نظر میاد کمی سرما خورده چون غر میزنه ، چشمش هم خارش و دارو ریختم توی آبش.

موهامو سشوآر کشیدم ، اسپری نزدم ، امروز به حالت زیبا شدن رفته ، سایه ی مات سبز روشن زده ، برای تکمیلش سایه ی طلایی براق و به روش ترکیه ای ها ، خط چشم مدادی مخملی طور ، داستانش از اون جایی شروع میشه که یه مسابقه از دخترها بود ، دقیق یادم نمیاد ، یه سری معیار بود و مدیریت در خرج کردن و سپس زیبا شدن.یه روز این ها را غافل گیر کردند و یه زمان ِ خیلی کوتاه بهشون دادند که هم باید خودشون آرایش می کردند و هم سریع یه لباس میخریدند ، فرصت پرو هم نداشتند ، اینا همشون خط چشم ِ مدادی را برداشته و به صورت مخملی گوشه ی چشم فقط کشیدند ، در حالیکه من فکر می کردم خط چشم مایع و دنباله دار می کشند ، خیلی سریع و راحت بدون ادامه دادن خط چشم ، یه حالت به چشماشون دادند ، از همون روز از این سبک مخملی و سریع و بدون دنباله خوشم اومد .

کارهای خونه را انجام دادم ، پسر کوچولو غرق در انواع بازی های ماشین های مسابقه ای و پلیس بازی ، یه بازی هم داره میگه بزن بریم توی شهر ، این بازی پلیسی خیلی جالبه و پسرکوچولو دوستش داره با اسم پلیسشم ارتباط خوبی برقرار کرده .توی رویاهاش خودشو یه پلیس میبینه. منم میرم باهاش توی رویا ، چنین پلیس خوش تیپ ، مهربون توی شهر باشه ، مگه میشه شهر به هم بریزه .

این روزها بهش سخت گیری نمی کنم و دلم میخواد در دنیای بازی ها باشه ، گاهی بین بازی درس هم میخونیم و توجه میکنه و این واسم ارزشمنده.

کتاب دستور زبان فارسی را میخونیم ، بعضی از کلمات را شنیداری نمیدونه و باید معانی بیشتری بهش یاد بدم .فکر میکردم کلمه ی روستا را معنیشو میدونه ، اما نتونست معنی کنه ، در حالی که اگر این مکان را ببینه میدونه که روستا هست ، ازش خواستم تصورشو از روستا بگه، زیر کلماتی که شنیداری نمیدونست چه معنایی دارند خط کشیدم تا دوباره بخونیمش .

صدای وو را بامزه ادا میکنه و خوب یادش گرفته .اعداد ۱ و ۲ را خوب مینویسه ، اما ۳ را نه .شمارش خوبه و مفهوم اعداد را خوب یاد گرفته .

بخوام از این روز بنویسم پر از حرفه و تا شب ذهن برای وبلاگ حرف داره ،

یه کم مهم بنویسم :

در مورد سیگار و دود باهاش حرف زدم ، کنار گل ها و درخت ها زیر آسمون نشسته بودیم ، صدای گنجشک ها میومد ، زیر پامون پر از سیگار های کشیده بود ، در راه رفتن ها ، در خرید ها ، در فروشگاه ها ، آدم هایی را میبیند که به ناچار سیگار می کشند و مراعات کودکان از یادشان رفته است ،

پسرم ، آدم ها با سیگار به ذهنشان هم آسیب می رسانند ، آنها شاید از دست غم و ناراحتی و سختی به نیکوتین پناه می آورند ، اما جایی متوجه می شوند به ذهنشان آسیب رسانده اند که برای موفقیت و شادی هایشان نیز دود را به خود هدیه می دهند و این آسیب ِ جدی تری هست .

تو اگر روزی پلیس ذهنی یک شهر شدی ، همدلی کن و این آدم ها را نجات بده ، جایی که کودکی می نشیند که نفس بکشد زیر پایش سیگار ها نباشد ،

جایی که خرید می رود ، جایی که میخواهد از طبیعتش لذت ببرد و حتی در باغ رستوران ها .

تو الفبا و اولین اعداد را یاد میگیری ، در حالیکه شهر و شهرهای ما خیلی چیزها را فراموش کرده اند ،یا شاید خوب یاد نگرفتند ، کسی هم به یادشان نیاورد، کسی درست را یادشان نداد ، کسی همدلی نکرد ، کسی کمک نکرد ، کسی یادآوری نکرد ، کسی مراقب نبود ، رها شدند و درست ها از یاد رفت.

گاهی میبینم کودکانی که در ماشین نشسته اند و پدر و یا مادرهایشان بدون توجه به کودک دود را با پنجره های بالا به وجود آن کودک می دهند ، در باغ رستوران ها و رستوران هایی که دود و الکل سرو می شود ...

گشت زدی در شهر اما برای کودکان کاری نکردی !

زمین ِ من پر از دود ، آسمانم هم و من بهار شوم ؟ می شوم تا یادت بیندازم شهر و شهرهایت مدیریت را از دست داده اند ! حال ِ کودکانت خوب نیست ...

روح و روان

این حالت که بستنی سفارش میدی ، بعد برای خیلی خاص بودن بستنی روش پسته ی فراوان یا پودر پسته میریزند را دوست ندارم ، وای به روزی که روش نارگیل هم بریزند ، بستنی را باید گذاشت کنار و فرار 😀

چند روزه قند خونم به شدت میوفته ، امروز برای قند ِ خون یه بستنی مورد علاقه ی خودم درست کردم .

مواد تشکیل دهنده :

بستنی وانیلی

رنگ طبیعی

پودر کاکائو

تخم ریحان

شکلات نسبتا تلخ

توت فرنگی

گردو

پوست پرتقال به صورت مخفی چندتا خیلی کوچیک

ذهن منتظر تمام مزه هاست که با قاشق اول بوی خوش ِ پرتقال غافل گیرش میکنه ، بعد آخه من که میدونم پوست پرتقال رنده شده داره ، چطوری خودمو غافل گیر کنم .

و در طول زندگانی مدام با پسته و نارگیل غافل گیر شدم طوری که وقتی مطمئن شدم چیزی از اینا روی بستنی نیست ، ناگهان ذهن فریاد زد ، دوباره پسته ، دوباره نارگیل 🥴چرا آخه ؟🙃 هر وقت هم تاکید کردیم بستنی وانیلی باشه ، قاطی پاتی کردند ، نارگیلی را آوردند ، با من شوخی می کنند لابد 🤨

یه وقتایی برای روح و روان ِ خودت ، یه لیوان از بستنی مورد علاقه ی خودت با اطمینان از خالی بودن از پسته و نارگیل بساز و قند ِ خون را آروم کن .

بهار در دل زمستان

توری پنجره را کندم ، شیشه پاک کن زدم به پنجره ، دستمال کشیدم و برق خورشید را بهش هدیه دادم ، سپس با بهاری شدن هوا ، پنجره را باز کرده و به استقبال نور بر فراز آبی ها رفته

دور شده و دوباره برگشته ، برایت در آسمان نقشی زده است ؛

آسمان ِ تو چه رنگ است ؟

شما شوخ طبع و خلاق هستید

خواب ها همیشه میخواهند به ما چیزی بگویند و یاد دهند ، به طور علمی خواب ها ساخته و پرداخته ی ذهن هستند ، اما تجربه ثابت میکنه ، روز دوشنبه باشه و تو و دنیای خودت ،

دفترشو گذاشته جلوم .

جواب بده

سوال تشریحی ، از اون سوالا که چند تا کلمه را جای خالی میذارند توی یک جمله ، جمله را کامل کن .

قبل جای خالی چندتا .. نوشته 😅

به سختی جلوی خندمو گرفتم که مثلا ، من در مرحله ی فریزینگ و مرحله ی بعدش مرتب کردن افکار هستم .

دفترشو برگه میزنه ، پر از حرف به سبک ِ خودش و شناخت شناسی های خودش از دنیاش .چندتا تصویر هم داره که جالبه .

من از خواب بیدار شده و مدال شوخ طبعی و خلاق بودن را در روز دوشنبه ای من و دنیا ، بهش میدم .با همون لبخند پرده ها را کنار زده به پرنده توجه کرده و به خورشید که بر سرما پیروز شده است .

امروز بعضی نقاط کشور تعطیل است ، به تمام ِ دلایل ، سرد است ، آلودگی هوا ، کمبود ِ انرژی و ....

زندگی با رنگ

در حالیکه مثل ِ روز ، بعضی از دانسته لازم ها ، میشینند توی صفحه ی ذهنت ، این جمله ی همیشگی مشغولم میکنه به فکر ، وابستگی بدترین درد دنیاست ، درحالیکه از ابتدا میخواهد بگوید وابسته نباش ، بلافاصله می گوید دلت نسوزد که دل سوختن هم اشتباه هست ، سپس جواب می دهد اشتباه نکن ، همدلی با همدردی تقاوت دارد .

آسمان آبیست ، زمین بهار که نباشد به رنگ خاک مثل کوه ، برف که بیاید سفید ، بهار که بیاید سبز ، روز به رنگ خورشید و شب سیاه و قلب قرمز ، چطور می توانم در این رنگ ها گم نشوم؟ !

میبینی در تلاطم این وابستگی ها که نیاز ِ مبره هم داشتم ، همدلی را با همدردی اشتباه نگرفتم .

تو با یک گروه با تمام ابزارها به کشف آدم ها پرداختی ، سپس غرور ِ گروهی برتری را به رخت کشید که روزی به ما و یا هر کدام از ما وابسته شود ، دوباره می افتد ، اما او نه گروه بود و نه دارای ابزار ، از کوه ِ غرور هم گذشت .

اما شاید روزی روی قله ی کوه ِ همدلی بایستد . این روزها از کوه ِ یخ بالا می رود ، شاید در انجماد هم گم شود ، شاید هم خورشید بتابد و دوباره زنده اش کند.

ویتامین درمانی

شربت سانستول مخصوص بزرگسالان و کودکان گرفتم و چند روز پشت سر هم خوردم یک قاشق غذا خوری در روز ، توی مود تاثیر داشته . ویتامین هاشم Bها ، کلسیوم ، ویتامین c ، نیاسین و مزش هم پرتقال .

این قرص ِ آهن را کی بتونم درست و حسابی بخورم و یادم نره😔 کلسیوم مقابله آهنه .

هزاربار صبح

هزار بار باید به خودم یه دفتریادداشت همیشگی بدم ، ذهن یادآوری کرده که کشف اون سایته ، ماه اسفنده سال گذشته بوده ، اسمش پارک آموزشیه .

بعد نشسته میگه ، پارک آموزشی اون یه سایته بود که بعد از اون سایته پیداش کردی، ، میخواستی درست و حسابی اسم سایتو بنویسی .

الان حس ِ دندونا را رو هم فشار دادن از دست ذهن دارم .🥴

ولی چه خوبه ، آدم خودشو بخونه و بخنده ، احساساتی هم بشه ، یهو رفتم تو بهار .🌺🌸🌹🍀🌿

آیا میدونستید تمام ِ مشکلات ما از این ذهنه ، تکلیفش با خودشم مشخص نیست و در آینده با به دنیا آمدن هر نوزادی و چکاپ سالانه ، ۶ ماهه و یا ماهانه ، به رفع نقص های ذهن می پردازند و بسیاری از مشکلات حل میشه .

در آینده ، جلوی خیلی از ناراحتی ها ، خستگی ها ، گم شدن ها ، قضاوت های نادرست و هزار داده ای که ذهن از پسش بر نمیاد گرفته میشه .

با تمام ِ این حرف ها ، امروز خورشید خیلی زیبا بود ، روز را پر از حس خوب و مهربانی کرد و با خودم یک رنگ به پیاده روی بردم ، کسی هم نمیتونست رنگ را ببیند ، رنگ امروز قرمز بود و قرمز به آدم های خسته و گیج شده کمک کرد .

دلم میخواست امروز ، دم دمای بهار بود 🙂

کاش ذهنم به یادآوری بیاد

سال ِ قبل یه سایت با طراحی قشنگ واسه بچه ها پیدا کردم که هر کسی میتونست داخلش آموزش ببینه ، در مورد عصب شناسی ، سپردم به ذهنم که در یک فرصت مناسب بشینیم با هم بخونیمش ، کلا از یادش برد.

هرچه قدر گشتم پیداش نکرد به جای اون ، یه جمله ی قشنگ با نقاشی پیدا کردم :

من می دانم مغزم چگونه کار می کند" - چرا آموزش علوم اعصاب به کودکان خردسال مهم است.

به بچه ها یاد میدند ، که چطور با ذهنشون بزرگ بشند و ما چه قدر هنوز در چالش های ذهنی متعدد درگیر و حل نشده هستیم.

خوبه از بچه ها بخواهیم ذهنشونو ترسیم کنند ، مکان احساساتشون ، تصمیم گیری هاشون ، مشاهداتشون و ...را خوب بدونند .

برای همه ی مامان ها ، دردانه ها و عشق❤

تا فردا صبر کنم و بشه ؟ نه نمیشه ، جشن مادر بودن از همین الان باشه ، خوبه ، این روزو به بلاگفا هم تبریک میگم که مجازی طور ، خونه بود ، مادر بود و کنار بچه هاش بود .درد و بلاها را شنید و شد سنگ صبور ، با ما خندید و با ما گریه کرد .

یه روز تمام دخترهات مادر میشند و میان تمام خاطراتشون را که پر از عشقه واست می نویسند ، یه روز خانم میشند و از عشقشون می نویسند .مادر بودن و عشق حتی قبل از به دنیا اومدن فرزند و داشتن فرزند تو وجود احساسی این دختر ها بهشون هدیه داده میشه.

اونجایی که معلم شدند ، اونجایی که خواهرانه مادری کردند ، اونجایی که با نگاهشون و محبت هاشون مرهم زخم ها شدند .

و تو دردانه ی زندگی من ، که با اولین نگاهت به من خسته ی ، دوباره زنده شده ، نوری از بهشت تاباندی تا در تمام روزها و شب ها یادم نرود تو زیباترین هدیه ی خدایی ، تو زیباترین باور برای عاشقی کردن هستی ، از تو ممنونم که من را برای مادر شدن انتخاب کردی 💞


خط خطی

تو روزهایی که میخوای ربات باشی ، شیر را روی گاز نزار و به رباتیک بودن گاز اعتماد نکن ، اون سنسور به سر رفتن آب کتری جواب میده نه به سر رفتن شیر ،

حس بویایی هم تعطیل باشه ، با یه ظرف کربن غافل گیر میشی 🥴

همچنین به صورت خودکار ، سوپ را گرم کرده ، نزدیک بود سوپ‌ نیز به سرنوشت شیر دچار بشه 🥴

امروز زندگی ربات است

امروزم یکی دیگه از اون دوشنبه های سکوتی هست ، گاهی به شدت فکر میکنم که با بیداری ام فقط منم که در این دنیا هستم ، پرنده میگوید که من هستم نیز .

به آبی می گویم چی میگی ؟ من نمیدونم چی میگی ؟

تو چی ؟ تو حرف های منو میفهمی یا فقط شنیدن ِ اصوات است.

بعد در یک تناقض ِ بزرگ از زندگی می افتم و بعد به خودم جواب میدهم اگر پر ازفهم شلوغی بودم ، آرزوی این سکوت در دریای وجودت موج می زد .

موزیکی از شادمهر پلی کرده ،پرنده با صدای شادمهر ارتباط خوبی دارد و همراه او می خواند ...

من نیز گوش می دهم و با تمام تناقض ها ، همراه می شوم با روز .

امروز زندگی ربات است و به بازی دنیا ادامه می دهیم ...

زندگی با زمستونی ها

گاهی وقت ها یاد شغل هایی می افتم که ساعت ها توی سرما منتظر میمونند تا لبخند به لبای رهگذر ها بدند ، مثلا دلت بخواد بری کل لبوها و باقالی ها را بخری و بگی ، امشب زودتر برگردین خونه ، اما چیزی که مبرهنه اونا به این زندگی عادت کردند و حتی ازش لذت می برند ، این ماییم که تحمل سرما را نداریم ، تو همون یکی دو دقیقه که میاییم بیرون توان موندن نداریم . این آدم ها را هرجا دیدید از کنارشون بی تفاوت رد نشین ، اونا به هزار امید زدند به دل سرما که دست پر ، ساعت های آخر شب بر گردند به خونه .

اگه به چند سال ِ پیش خودم نگاه کنم ، قاصدکی را میدیدم که بی تفاوت رد میشد ، اما یکی دوساله که به خودم قول دادم ، در حد ِ توانم بایستم و زندگی را از نگاه اونا هم ببینم .

غروب ِ امروز در کنار زمستونی ها با این تصویر زمستونه☃️

پنجشنبه ، جمعه ، یکشنبه

صبح پنجشنبه برفی بود ، بعد بارونی ، خیلی دلم میخواست میزدیم بیرون ، اما خوب نبودم ، نزدیکی های ظهر بارون نم نم شد و دیگه نمیشد نشست خونه ، برای خرید میوه و زمستونی ها زدیم بیرون ، بودن زیر بارون زیبا بود .

هوا خیلی خیلی سرد بود ، وقتی رسیدیم خونه ، کی را دیدم ؟ خوشگل خانم را و به زیبایی خوشگل خانم لپ های قرمز نسترن بود .

میبینی درخت های تنومند توی این زمستون ، توی این برف و یخ زدگی ، خواب ِ خوابند اما خوشگل خانم و نسترن دوام آوردند ، میدونی میخوام چی بگم ، پس ...

قطره های بارون را ببین روی گلبرگ ها و لبخند ِ نسترن را😍

تقویم ورق خورد و رسید به جمعه ، نتونستم کنار غروب باشم و با حس زیبا و خوب همراهش بشم ، اثر دارو اون قدر زیاد بود که خوابیدم و ناگهان بیداری نشانم داد که شب شده است ، زدیم بیرون

باز خیابون باز آهنگاش ...

از زیر چند تکه ابر ، ماه ِ پوشیده ای دیده میشد ، کاش میشد ابرها را کنار زد و ماه را با خودم ببرم به خیابان ها .

ماه ناگهان از زیر ابرها بیرون آمد و تا جایی که توان دیدنش را داشتم همراهی کرد .

ماه : ستاره ات کجاست ؟ بقیه ستاره ها کجا هستند ؟ یه آسمون ِ به این بزرگی و پر ستاره ، اون وقت ماه تنها باشه ؟

عجیبه !

اومدیم خونه و پنجره را باز کردم که هوا عوض بشه ، این هوای تمیز معلوم نیست فردا هم باشه ، کی دقیقا بالای پنجره زل زده به قاصدک ؟

بله ، ماه .

من : چی شده ؟ 🥰

ماه : حسود خودتی .

من : انتقام گرفتی ؟ شوخی کردم 😄 چون یه بار گفتم ماه حسوده 🙆‍♀️

پنجره را به روی ماه زیبا بسته و شب بخیر به ماه گفته ، به دیار خواب می رسم .

انتقام ِ ماه چه دیدنی بود 😍

تقویم ورق می خورد می شود بامداد یکشنبه ، ساعت ۱۲ : ۲۴ دقیقه .

هیچ کس خوابش نمی آید ، چه بلایی دوباره سر هوا آمده است ؟ هوا خیلی گرم شده ، پنجره را باز می کنم ، پسر کوچولو را صدا میزنم ، بیا دنبال ماه و ستاره بگردیم .

انتقامش را هم گرفته و حتما حالا رفته کنار ستاره ای یا اثبات فرمان روایش در آسمان.

پسر کوچولو : ستاره را پیدا کردم .

من : خوب مثل اینکه ماه نیست.

پنجره را می بندیم و می رویم داستان ِ شب را بخوانیم و بخوابیم .

شوهری : قاصدک پنجره بازه ؟

نه ، پنچره را بستیم .

پس چرا این قدر اتاق سرده ؟

نمیدونم هوا قاطیه .

چراغ خواب را خاموش کرده ،ای بابا .

چرا امشب این قدر اتاق نورانیه ، ماه و ماهتاب هم که نیست ، جریان چیه ؟

سری به پنجره زده ، بله پنجره باز مونده ، من بستم یا پسر کوچولو ؟

ماه حواس میزاره ؟ این چه نوریه زیر پنجره؟ نه تشریف بیارید توی اتاق ؟

ماه : اومدم 😏

خوش اومدی دیدم اتاق نورانیه ها.

ماه : حسود هرگز نیاسود.

من : خودتی 🥴

نتیجه : با ماه شوخی نکنید ، انتقام میگیره.

غروب ِ زیبا

روز ِ قشنگی بود با همه ی شلوغیش و ازهمه قشنگ تر ، غروب ِ زیباش بود .یه زمانی هم عکس ِ غروب را اول صبح به جای طلوع زدم اینجا ، این دوتا زمان حس قشنگی دارند .

مهم تر اینکه شنبه باشه و خوب جلو رفته باشه و آخیش ساعت ۵ شد .

امروز پسر کوچولو گفت ، من حالم خوبه و بیا با من بازی کن.

من : منم خیلی دوست دارم با هم بازی کنیم ولی امروز خیلی کار هست ، یه نگاه به اطراف بنداز ، منم که هنوز مثل خودت ، خوب ِ خوب نشدم .

شما با گوشی بازی کن و به من کمک کن تا من به کارهام برسم.

پسر کوچولو : من میخوام توی ظرف شستن کمکت کنم ؟

من کفی کردم ، پسر کوچولو آب کشید ، خیلی هم با دقت ، حتی پشت سینی که کف مونده بود را دید و دوباره آب کشید.

موقع ظرف شستن کلی با هم شوخی کردیم و حرف زدیم و رسید به قابلمه ها ، سریع گفت اینا سختند ،

گفتم فدات بشم ، این کمک ِ شما برای من خیلی ارزش داشت ، قابلمه سخته و من خودم میشورم ، قلب من موقع آب کشیدن لیوان ها و قاشق ها و چنگال ها با اون دستای کوچیکش 😍

قابلمه را زیر آب چرخوندم ، میگه چه جالب چرخ و فلک شد .

ظرف ها تموم شد و از برق افتادن ظرف ها و مرتب شدن لذت بردیم و بهش گفتم ، ازت مچکرم و ممنونم 🙂

پسر کوچولو : قابلی نداشت.

پسر کوچولو : مامان

من : بله

مامان بیا اتاقتو مرتب کردم ، بشین اینجا ، از اینا واست بیارم.

جعبه ی آرایش و سایه ، با چند تا رژ لب

میگم شما آقای آرایشگری ؟

میگه نه خودت آرایش کن .

میگم کدوم رنگ رژ ؟

همه را امتحان کرده و میگه اینا چرا این طوریند ؟

میگم اینا توسط شما نابود شدند ، میگه این خوبه ، بوی کلوچه میده.

من : 🤗 چی زدن به این رژها که این بوی خوبو میده ؟ حیف که تموم شده نه ؟

پسر کوچولو : این یکی خوبه ، بوی گل میده ، رنگ رز گلد ملایم 🥰

موهامو برس کشیده به سبک خودش و بعد هم گل زده

بعد هم بازی کردیم و آزمایش خالص بودن محلول یا ناخالصی.

لباس ها شسته شد و پهن شد و اتاق لباس ها مرتب شد ، آشپزخونه را دستمال کشیدم ، جارو و طی .

طی را شسته ، یک خط از مایع ظرف شویی وسطش ریخته و کشیدم به زمین ، کاملا تمیز شد . بعد هم یه بار بدون کف .

بعد جاروی پذیرایی .

که اومد جارو را از دستم گرفت و گفت من کمک میکنم و شما هم اصلا دیگه نمیخواد جارو بزنی ، خودم همه جارو را جمع میکنم .

گفتم نفست میگیره ، خودم میزنم ، گوش نکرد و دوباره قلب ِ من برای چنین لطفی تاپ تاپ و درخشنده😍

و اگه من قبل از به دنیا اومدنم چنین صحنه ای را میدیدم با سر خودمو به زمین میرسوندم .

و از اینکه این روزها با تمام سختیش میتونیم هردومون درس زندگی یاد بگیریم ، پر از شادی های کوچکم 🙂

نشستم مشغول کار ، پسر کوچولو موزیک های مورد علاقشو با صدای ۹۰ پخش کرد و مشغول کنجکاوی ، کار تمام و همزمان از پنجره نگاه کردم ، غروب زیبای خورشید.

آسمون ِ اینجا آبی بود ، آسمون ِ اون طرف نه ، وگرنه غروب هم دیده نمیشد.

لباس ها هنوز مونده🥴

شام ؟

خورشت کدو ، چون غذاهای خشک نمیتونیم بخوریم .

وضعیت ِ الان ِ خونه ؟

مجددا توسط پسر کوچولو بهم ریخته شد و نمیدونم فرصت بشه مرتبش کرد یا نه ؟

۲ تا موزیک جدید دانلود کردم . خوب بودند.

امشب تو دل ِ شبم ستاره ام تویی

چه شب ِ قشنگ شاعرانه ای

و فردا یکشنبه است🙂

🌲☃️

شنبه با لباس ها

دی ماه خیلی عجله داره واسه رفتن ! خیلی دلم میخواست از صحنه ی دیشب می نوشتم ، بعضی صحنه ها توی زندگی فقط یه بار تکرار می شند 🙂

دیروز جمعه بود ، این بار به خودم قول دادم در شرایط آنفولانزا ، کرونا و هرچی ، کارهای خونه را عقب نیندازم ، وگرنه بعد از بهبود یه دنیا کار جلوت رژه میره .

همه کار کردم حتی تمیز کردن گاز، به جز تا کردن لباس ها و هر روزی که لباس ها شسته و سپس خشک شدند ، پرتاب شدند توی سبد ، الان در مرحله ای هست که لباس ها از سبد سرریز شده اند و همین طور داخل اتاق هستند ، این اتاق کلا مخصوصا لباس ها و وسایل نامنظمه که هر وقت هر کس حوصله ی نظم نداشت و وقت هم نداشت ، وسایل پرتاب بشند اونجا و آخرین اتاقی هست که منظم میشه .

امروز که یه مقدار سرحال تر از بقیه روزها هستم، باید به این قسمت پرتاب رسیدگی کنم و چون روز شلوغیه یک سوم از لباس ها را تا کنم و برن سرجای خودشون .

بعد اون وقت ، این همه لباس لازمه ؟

هر چه قدر فکر میکنم بر میگرده به ظاهر و باطن ، اگه باطن لباس ها مثل ظاهرشون خوب بود ، تعدد رخ نمیداد . از طرفی قیمت بالا و برند خاص هم نمیتونه الزاما نشان دهنده ی باطن خوب باشه .

همه چیز بر میگرده به تجربه ، امیدوارم اون قدر ذهن هانون تشخیصش خوب بشه و یه روزی بتونیم از ظاهر عبور و به باطن ها برسیم . برای همینه خیلی برند ها ، از رنگ اجتناب می کنند ، سفید ، آبی ملایم، سرمه ای ، مشکی.خیلی خاص باشند گاهی کرم روشن.

غیر از این رنگ ها ، رنگ دیگه ای اضافه نمی کنند ، تا حالا فکر کردید چرا ؟

صحنه ی دیشب هم باشه برای یک صفحه ی جداگانه و خاص که در اولین فرصت بشینه توی این سفید ِ مجازی.

پنجشنبه ی برفی  ☃️

و زمستان بشود

و چه زیباست صدای قدم های تو و برف در این کلبه ی دنج .

خواب میبینم باز ؟


باز من ، باز تو ، عطری از نرگس ، که شبیه گل ِ برف است

میان ِ صفحات

در تمام کلمات

و کنار واژه ، رنگ ِ بیداری و ماندن زده است.

15 دی1401

☃️🙂☃️

زمین و آسمان و ماه و ستاره

فما ادری یا الهی ...

و نمی دانم ای خدای من که کدام یک از این دو حال به شکر تو سزاوارتر است ؟

یک شب قبل :

شب سرد و سختی بود و بلاخره از نفس های سخت و سرفه ها خوابیدی دردانه ام ، هم ماه در آسمان بود و هم ستاره ها.

ستاره و ماه کنار هم نشسته که نه ایستاده بودند ، گویا دست یکدیگر را گرفته بودند و به زمین نگاه می کردند ، نگاهم به آنها می افتد ، این ستاره آن ستاره نیست ماه ؟! و این فاصله از زمین ، آن فاصله نیست، درست است ؟

این ستاره قرمز است ، نگاهم را بر میدارم و از آسمان ِ سیاه که رنگ هایی از نور در آن می درخشد ، دور می شوم ، دوباره بر میگردم و به ماه و ستاره نگاه می کنم ، سوز و سرما قدرت ایستادن را میگیرد.

من رنگ ها را اشتباه می بینم یا ؟

ماه : ستاره ای نگران زمین شده است و من به او می گویم نگران نباش ، در سختی ها ، آدم ها ستاره های روی زمین می شوند .

شب به صبح می رسد ، در انتظار ساحل سلامت ، ساعت ها را می گذرانم ، ابرهای سفید در گوشه ی کوچکی از آسمان ، گذر پرواز دسته جمعی پرنده ها شده است ...

به جان خریدن ِ زمستان

به لحاظ روحی احتیاج به یک تابش ِ قوی از خورشید دارم و ساعت ها بعد نیاز به یک بارش مداوم که آسمونو بشوره و زمین را هم و دوباره تابشی قوی تر از خورشید .خونه خیلی سرده و سوز زمستون ِ کاملا ملموسه . صبح شد و بیشتر شب به بیداری گذشت ، همین که به سطح ثابت اکسیژن ِ پسرکوچولو رسیدم پلک هام بسته شد ، چیزی طول نکشید که ریفلاکس معده شروع شد و درد ِ پشت قفسه سینه و این منم که توی سه شنبه ی قوی بودن اینچنین شده ام ؟

در حالیکه تمام شب به خودم فکر نمی کردم ، یک پیام به مغز می آید ، یکی از دندان ها درد می کند و من پیامش را نمیخوانم و باور نمیکنم ، این دندان و دو دندان کناریش عصب کشی شده اند ، تو دیگر پیام اشتباه نگیر از عصبی که نیست.

از دست سیستم گرم کننده کاری بر نمی آید ، از پتو هم ، سرما چنان بر وجود رخنه کرده که توان ِ گرم شدن ندارد .

منتظر ِ خورشید هستم که بتابد ، دردانه ام لبخندی در خواب میزند و من خیالم راحت می شود که در خوابت آرامش هست ، از همین لبخند ِ در خواب دردانه انرژی می گیرم و قرص معده را میخورم ، چیزی شبیه مثلا صبحانه اگر معده قبول کند . عسل را دوست ندارم اما به جنبه ی درمانی اش فکر می کنم و به معده هدیه می دهمش.

و یک نوشیدنی گرم که شاید بر سلول های این جان ِ یخ زده بشیند.

با صدای خس خس های سینه ی پسرکوچولو سرمو میزارم روی بالش که خوابم بره ، اما مگه دلت میاد بخوابی ؟

فکر می کردم یه سرماخوردگیه ساده است که زود میره یا آنفولانزا که کم کم خوب میشه ، با هر ترفندی بود داروشو بهش دادم ، دیشب یه مقداری خوابیدم ولی امشب ، شبش یه جوریه ، هوا ؟

اینم دیگه نداریم .پنجره را یه کم برای هوای تازه باز میزاشتم اما بد جور سنگینی میکنه .

سطح اکسیژنشو اندازه گرفتم ، 95 .

همین که لحظه ای میشه 96 آروم میشم ، میره 94 ، دلم میریزه .

تا صبح کنارت بیدارم که تو خوب بشی.با هر بار سخت نفس کشیدن هات نفس های منم میگیره😔

خط ها

عکس کارت ملی را با دقت نگاه میکنه ، عکس ِ تطبیقی توی سیستم را هم با دقت نگاه میکنه ، فک کنم عکس ِ سیستم برای یکی دو سال ِ پیشه ، سنه این عکسه بیشتر از عکس ِ کارت ملیه ، اما هرچی هست بهتر از اون لنز دوربین جمع کننده و سپس کشیده کننده ی دوربین کارت ملی ها است .بعد میگه ماسکتونو بردارید ، با دقت نگاه میکنه که من ِ واقعی را با عکس ها مطابقت بده ، لبخند میزنه میگه و خیلی تغییره .

میگم چه تغییری ؟ عملی چیزی مشهوده ؟

عمل ندارم.

میگه نه ، از لحاظ سنی میگم .

میگم منو با عکس کارت ملی مقایسه کردین ؟

میگه خوب خیلی جوان بودید توی عکس.

اولین بار بود که یه نفر ، نظر خوب به عکس کارت ملی داشت .

میام بیرون و یاد اون روز عکس گرفتن ِ کارت ملی میوفتم ، روز قبل ، دوستم به من :

میگن یه جوری ازت عکس میگیرند که شبیه خودت نمیوفتی ، خواستی بری تا میتونی آرایش کن ، مقنعه هم سر نکن ، شال بنداز ، گیر میده ها ولی بگو اومدم دیگه .

هوا سرد و یخی ، با یه فسقلی تازه به دنیا اومده تو بغل ، صبح زود هنوز چشم ها باز نشده ، برای اولین بار خط چشم مایع دنبال ِ دار کشیده ، سایه زده با شال میشینم روبروی دوربین و فسقلی از اون طرف گریه میکنه که جدا شده از من ، با عجله میخوام که سریع تر عکسو بگیره ، اون قدر جهت میده که گیج میشم ، موها از زیر شال معلومه ، میگم مهم نیست ماژیک بکش ، هرکار بلدی.

عکسو میگیره و میگه نگران نباش همه بد میوفتن ، هیچ کس از عکسش راضی نیست ، میگم ببین اون قدر جهت اشتباه دادی که صورتم کشیده شده ، میگه خوب افتادی به نظرم .فقط موهات بیرون بود ، میگم حوصله ی صف ندارم دوباره گیر دادن به اونا هم بگو ماژیک بکشن .

کارت ملی هفته ها بعد آماده میشه ، اثری از خط چشم دنباله دار نیست ، اما هیچ بلایی سر موها نیاوردن ، شبیه ِ من این تصویر ؟

عکاس فقط هنرمند آتلیه س ...، انتخاب زاویه و نور مناسب .

به دوستم ، راهنمایی هات خوب بود ، اما جهتو نگفتی .من همین الان میتونم از چند نفر که ادعای زیبایی دارند با چند جهت چنان عکسی ازشون بگیرم که زیباییشون زیر سوال بره.

دوستم بیا امتحان کنیم و انواع عکس های خل و چل بازی را از خودمون میگیریم .

دوستم : ببین این عکس ها هم بهتر از اون عکس های کارت ملیه ، ایراد از دوربینشه.

نگران نباش هر کسی کارت ملیشو گرفته از خودش راضی نبوده ، فقط اونایی که چند تا عمل زیبایی داشتند عکسشون خوب افتاده .

میام به خاطرات زمان ِ حال :

این قدر سنم افزایش پیدا کرده که اون آقا گفت این همه تغییر ؟

کارمند ِ خوش اخلاق باعث شد برای اولین بار به کارت ملی و عکسش حس خوبی داشته باشم و خاطرات ِ منو تداعی کرد.

مهم تجربه است که اون موقع نداشتم و الان تموم تجربه ها را روی هر خط افزایش سن روی صورتم حس میکنم .همین طور حس میکنم با افزایش سن تشخص توی صورت آدم ها بیشتره.

حذف خط ها ، حذف تجربه هاست ، کسی که تجربه هاتو دوست داشته باشه خط هاتم دوست داره .

تسلیم می شوم به بیداری

چرا هنوز اون مریضی خوب نشده یه نوع دیگشو باید گرفت ؟ یه مقداری اخلاق ، گوهر گران بها در وجود انسان ها بود که به لطف این بیماری ها ، اونم گرفته شد ، اون وقت من از خودم انتظار دارم هنوز از بیماری اول کامل خوب نشده،بیماری دوم را هم که معلوم نیست از گروه همون اولیه یا یه چیز دیگست ، به جان بخرم و اخلاقم خوب باشه .

دو شبه که خوب نخوابیدم ، به قدری پسر کوچولو گلو درد داره و موقع خواب نمیتونه خوب نفس بکشه و راحت بخوابه که تا صبح بیدارم.

برای اینکه پسرکوچولو شربتشو بخوره ، کلی مزه بهش اضافه کردم و نمیدونم اضافه کردن این مزه ها به دارو ، اثر دارو را کم میکنه یا نه.

و ۴ تخم که در آب گرم ژلاتینه میشه و برای مخاط گلو خوبه و شکلش برای پسر کوچولو جالبه ، اینم نمیدونم اثری بر این بیماری های وحشی داره یا نه.

حالا درک میکنم اون مامان هایی را که بچشون میره مدرسه و هر روز مریضه و اون معلم هایی که مثل اون بچه ها هر روز مریضند و این چرخش بیماری ادامه داره.

پرنده بر خلاف ما دوتا امروز خیلی سرحال بود ، از صبح چنان آواز سر داده که به نظر میومد امروز یه روز خاصیه برای پرنده ، اول صبح هم نشد که بخوابم ، استراحت کردم ولی خواب ِ خوب نشد که نشد.

خونه به قدری شلوغ بود که نمیشد ازش گذشت ، از ساعت ۱۱ تا ۲ ، مرتب شدن ِ خونه طول کشید .

و بعد هم فقط افتادم روی مبل ، بی حسی ، خستگی ، درد هم در کنار من .

علامت سوال ِ چرخشی شام شب چی هم همراه بود.

ترجیحم این بود که پسرکوچولو زمانشو با گوشی طی کنه ، استراحت بشه مثلا و منم استراحت کنم.

بعد به این فکر کردم که اون روزهای اول کرونا ، حتی نمیشد بلند شی آب بخوری ، تمام حس هات گرفته میشد.

اما چیزی برای من عجیب بود ، در طول این سال من مکرر انواع کرونا و سویه هاشو در سلول های بدنم حس کردم ، در یکی از درگیری ها پس از گذشت دوران ِ بیماری ، یه جور خوش اخلاقی و صبوری پیدا کردم ، در حالیکه همیشه بعد از درگیری ها ، بداخلاق میشدم و یه احتمال دادم که سیستم عصبی ارتقا پیدا کرده🥴

خواب داشت بهم می پیوست که آرامش پیدا کنم که تلفن به صدا در اومد و کشیده شدم به عالم بیداری .

تنظیم زمان ِ این خواب و بیداری هم جالبه ، بیداری با تحکم میگه ، نمیشه بخوابی ، منم تسلیم شدم و دوباره افتادم روی مبل با بیداری .

کتاب خوندم ، موزیک گوش کردم ، با دو تا نیمکره ی چپ و راست در فکر فرو رفتم و به مرکز فرماندهی فکر کردم که بلاخره چه تصمیمی برای امروز میگیرد ؟

پسر کوچولو خواست بازی کنیم ، بازیمون دوام نیاورد ، هر دو خسته طور بودیم و بی حال.

شام ِ شب پخته شد و خیالم راحت شد . استامین نفن جواب نداد و با اینکه به خودم هشدار داده بودم سراغ ِ ضد میگرن ها که چندتایی بیشتر باقی نمونده نرم ، رفتم چون تحمل این همه درد و خستگی واسم سخت بود .

فک کن خونت جایی بود که راحت میرفتی ضد میگرن را از داروخونه میگرفتی و دیگه نگران ساعت ها درد نبودی .زندگی می کردی اون ساعت ها را هم.

فکر کن زندگی اون طوری که تو تصور میکردی بود ، اما نیست و باید سختی ها را نیز با رنگ سیاه بر صفحات سفید بنویسی که یادت نرود ، تضادها کنار هم هستند .

شاید زمان ِ سختی و درد چنان سیاه رنگ شوند که نتوانی هیچ رنگ دیگری را ببینی اما شاید ، زمان ِ دیگری تو را به خودت بدهدکار است.

ساعت ها زودتر می گذرند

حوصله ی امروزو ندارم ...خودش با ساعت ها میره و جلو و من به تمام شدنش میرسم . رنگ ها را از روزها نادیده میگیرم ، به رنگ خاکی و مشکی می رسم .

زمستان در ۱۴۰۱ ایران

امروز جمعه است ، جمعه هنوز هم به معنی جمع شدن است و رهایی از کار و فضای تکرار روزها و بیرون رفتن ها ولی هنوز تا عصر نشده ، یک حالت مقابله ای در وجود آدم ها وجود دارد به نام عصر جمعه و دل گیری ، این حالت خاص ِ جامعه ی ما است و نمی شود کاریش کرد ، چنان به استقبالش می رویم و میسازیمیش که می شود واقعا دلگیری و خوب بعضی واقعا حق دارند چون چیزی که باور شود ماندگار است ، به حالت متضاد این رویداد فکر کنیم مثلا فکر کن عصر جمعه شود ، هر کسی در هر جای دنیا باشد به یک احساس خوب فکر کند و عصر جمعه بشود زیباترین زمانی که بیشتر افراد با آن روبرو می شود .

و اگه یه بار دیگه این فاز ِ غم برداشتن جمعه ای و غروبش را توی بلاگفا ببینم 🧐، به این نتیجه میرسم که چه قدر قشنگ میشه یه باور را هرچند غلط و آسیب زننده به روح را تعبیه کرد در ذهن آدما و به نسل های بعد هم رسوند .

خوبه یه وقتایی هم که حالت خوب بود ، بیای و بنویسی انگار جمعه و غروبش دلگیر نبود 🙂

از اوضاع اقتصادی این روزای کشور هم بگم که واحد پول تو کشور ما بسیار بسیار بی ارزشه ، طوری که تا چند وقت دیگه ارزش یک سنگریزه در خیابان های ما از واحد پول ما بیشتر خواهد بود.

در حالیکه ما معاملاتتمان با دلار است و خودمان را گول میزنیم که واحد پول ما تومان است و هنوز هم متوجه نشده ام چرا می نویسیم ریال !

یک سرمایه ی عظیم به ثروتمندان می بخشیم ، قشر متوسط را ضعیف و قشر زیر صفر را هم حذف می کنیم .سپس توسط داده ها روی نمودار می رویم و تخمین زده می شویم ‌که به تدریج ، بخشی از قشر متوسط به زیر صفر جای خود را می دهد ، بخشی از قشر ثروتمند به قشر متوسط می رسد و زندگی با بخشی شدن ادامه می یابد .

و ما جزء رکورد داران چندین جهش تورمی در یک سال ِ اقتصادی کشور های دنیا هستیم .

یک روز از جمعه ی اولین ماه زمستان در ۱۴۰۱ ایران

ماه به ستاره گوش میده

ماه از نظر من نماد وابسته نبودنه ، در عین حال که همیشه تلاش میکنه به آسمون و ستاره ها ثابت کنه که به هیچ چیز و هیچ کس وابسته نیست ، توی یه شب زمستونی خیلی سرد که گرمی نفس هاتو به آسمان میدی و میتونی اختلاف دما را کاملا حس کنی ، یه ستاره ی زیبا کنار ماه بود ، خیلی خیلی نزدیک ، این فاصله اون قدر کم بود که به یاد ندارم شبی از آسمان را دیده باشم که چنین فاصله ای از ماه و ستاره را دیده باشم .

اونا حواسشون نبود که من از زمین دارم نگاهشون میکنم ، چی میگن بهم یعنی ؟

حرفای ستاره اون قدر قشنگ بود که ماه گوششو آورده جلو ، دستشو گذاشته بود زیر چونش ، زل زده بود به چشمای ستاره و با هیجان به حرفای ستاره گوش میکرد.

یه دور زیر آسمون این دوتا زدم ، ببینم چه خبره اون بالا ، بقیه ستاره ها کجان ؟

هیچ خبری نبود از بقیه ی ستاره ها !

صحنه ی قشنگی بود و در ذهن ِ قاصدک کنجکاو تماشایی .قبلا هم دیده بودم که ستاره ای در کنار ماه باشد ، ولی چنین فاصله ای را ندیده بودم.

هوا سرد بود و نمیشد ایستاد به تماشای زیاد ، احساسم این بود که آسمان ِ شب به همین زیبایی میمونه ، دقیقه ها گذشت وقتی برگشتم نه ماه بود و نه ستاره اش ، چند ستاره ی زیبا پراکنده و با فاصله ی زیاد از یکدیگر می درخشیدند.

آرزوی درخت ها

در عین حال که فکر میکنم چه قدر از این دنیای بلاگفا دورم ، حس میکنم نزدیک ترینم بهش. خوابم نمی یاد و یکی از اون شب های پر از سکوته که آدم دلش میخواد بشینه از ستاره ها بخونه و با آرامش شب تمرکز پیدا کنه و هیچ وقت فکر نمی کردم دنیای این بیش توجهی های من و سپس فراموشی اش اون قدر زیبا باشه که از جزیره ها بخونم و برسم به کشف پدید اومدن بابانوئل.

جمله ی قشنگیه ، در حال حاضر صبر یک فضیلت قطعی است.

درخت بلوط و درخت قهوه هر دو در جزیره ای متفاوت زندگی می کردند ، اما یک روز بابانوئل آرزوی درخت بلوط را برآورده کرد و...

از این بابت از خدای خودم شاکرم که گاه گاهی مرا می برد به شناختن بیشتر حتی اگر به اندازه ی همان لحظه ها ، چیزی در ذهنم باقی نماند 🍀

اتفاق کوچک

گاهی وقت ها با یه اتفاق کوچیک ، چنان غرق در خنده میشه که من تعجب می کنم ، مثلا اینکه از کنار کاپشنم رد شدم و کاپشن از چوب لباسی افتاد پایین ، دلشو گرفته و حسابی میخنده ، منم موندم اتفاق خنده دارش چی بوده ؟

نگاهش میکنم و میگم چی شده ، با غش غش خندیدن میگه ژاکت ( به کاپشن میگه ژاکت و کلا با این کلمه راحت تره ، به هر حال فرقی نمیکنه هیچ کدومش فارسی نیست)افتاد ، منم محو تماشا میشم و میگم چه جالب ، حتما میگه بیا منو بپوش بریم خرید و دوتایی با هم میخندیم.

موهامو برس میکشم و اسپری میزنم بهش چون بوشو دوست دارم ، بعد به خودم میگم این اسپری خیلی زود داره تموم میشه ها ؟

از اتاق میام بیرون و میبینم رفت توی اتاق و با سرعت یه چیزی دستش گرفته و ...

میگم چی شده ؟

میگه : هیچی و میخنده

میام میبینم ، به به اسپری مو را روی آینه ی میز آرایش خالی کرده🥴

پسر کوچولو : دارم تمیزش میکنم اما تمیز نمیشه.

در کنار این اسپری Adra ، یه اسپری موی دیگه هم دارم که واقعا خوبه ، تنها ایرادش اینه که بوی غلیظی داره ، به نظرم در حقش اجحاف میشه ازش تعریف نکنم ، اگه Lerox هم عطرشو ملایم تر کنه من میتونم ازش استفاده کنم . فعلا شوهری و پسر کوچولو این اسپری دوم را برای خودشون برداشتند و به موهاشون حالت می دند.

پ.ن : دلیل اینکه زیاد اسم Adra را میارم و حتی مقایسش می کنم ، اینه که مشاورشون منو قانع کرد که محصولاتشون از فلان برند بهتره و به مرور اون فلان محصول دیگه نیست و بهتره محصولی استفاده بشه که قابل دسترسه .منم به مشاورشون گفتم ، پس منتظر انتقاد ها و پیشنهاد های من باشید و ایشون هم گفتند ، جای بسی خوشحالیه .

امیدوارم که روزی بیاد که ملاک انتخاب هامون راضی بودن هایمان باشد .

خواب

خیلی دلم می خواد به یه خواب ایده آل دست پیدا کنم ، فکر می کنم کلا من کمبود خواب دارم و ۸ ساعت کافی نیست ، چون سه چهار ساعتش در حال خواب دیدن هستم که در حرکت هستم🥴 از طرفی ساعت ۱۲ و ۱ خوابیدن از شدت خستگی و بیهوشی به خواب رفتن ، دو سه ساعتی متوجه نشدن به حالت استراحت داره ، ما ایرانی ها چرا این قدر به خودمون عادت دادیم دیر بخوابیم ؟

برای من فعلا راه حلی نیست ، اما همین که ساعت ۱۲ خوابم میاد و چند دقیقه بعد چشمام بسته میشه بهشت ِ خوابیدنه و قدرشو میدونم.

نکته ی خاصی امروز به ذهنم نمیرسه ، هرچند از صبح ذهن واسه خودش چندتا پست وبلاگی زده ، اونم با عنوان .

امروز بلاخره آنفولانزا از بدنم رفته بیرون و به خوب بودن رسیدم ، این چند روز ماسک زدم که پسر کوچولو و شوهری مریض نشند ، کمک میکنه با تاخیر سرایت رخ بده و همین طور ضعیف تر از فردی که بیماری داره.

دیروز یه مقدار پسر کوچولو علائم پیدا کرد که شکر خدا ، ضعیف بود .

به نسبت روزهای قبل کمتر با هم بازی کردیم و کمتر کنارش بودم ، دیشب اومد از روی ماسک بوسم کرد .

بچه ها به بغل کردنشون ، به نوازش و بوسه های شما ، لبخند شما و نگاه مهربون چشم های شما هر روز نیاز دارند ،امروز صبح بیدار شد و اومد بغلم ، ماسک نداشتم ، حسابی نوازشش کردم و توی گوشش قربون صدقه های قشنگ و بوسیدمش چند بار ، اون قدر آرامش گرفت که دوباره خوابید و احتمالا بعد از اینکه بیدار بشه فکر میکنه خواب دیده😍

آبی هم آروم آروم منو صدا زده و قربون صدقه ی ایشونم رفتم پرده را کنار زده و به خورشید و آبی لبخند میزنم و ایشونم هم یک جور خاص نگاه کرده ، سرشو کج کرده به سمت من و به همین حالت دلبرانه به حرف هام گوش میکنه.

باران

یکشنبه ی بارونیمو دوست داشتم ، برف شب قبل اون قدری بود که تا صبح شده بود بارون ، با شروع صبح همچنان ملایم و لطیف و دلبرانه ادامه داشت ، کوچه و خیابون تمیز و براق ، ماندگاری آب روی زمین ، یه لحظه هنگام قدم زدن به آرامش ِ خاص برف و باران فکر کردم ، رها شدم از قدم ها و نفس هایم را میدیدم که گرمایشان به سرمای آسمان می پیوست .

پسر کوچولو میگه ، الان شبه و هوا یه کمی آبی شده و همه چراغ هایشان را روشن کرده اند ، عصر زیبایی است 🌹