روز ِ قشنگی بود با همه ی شلوغیش و ازهمه قشنگ تر ، غروب ِ زیباش بود .یه زمانی هم عکس ِ غروب را اول صبح به جای طلوع زدم اینجا ، این دوتا زمان حس قشنگی دارند .

مهم تر اینکه شنبه باشه و خوب جلو رفته باشه و آخیش ساعت ۵ شد .

امروز پسر کوچولو گفت ، من حالم خوبه و بیا با من بازی کن.

من : منم خیلی دوست دارم با هم بازی کنیم ولی امروز خیلی کار هست ، یه نگاه به اطراف بنداز ، منم که هنوز مثل خودت ، خوب ِ خوب نشدم .

شما با گوشی بازی کن و به من کمک کن تا من به کارهام برسم.

پسر کوچولو : من میخوام توی ظرف شستن کمکت کنم ؟

من کفی کردم ، پسر کوچولو آب کشید ، خیلی هم با دقت ، حتی پشت سینی که کف مونده بود را دید و دوباره آب کشید.

موقع ظرف شستن کلی با هم شوخی کردیم و حرف زدیم و رسید به قابلمه ها ، سریع گفت اینا سختند ،

گفتم فدات بشم ، این کمک ِ شما برای من خیلی ارزش داشت ، قابلمه سخته و من خودم میشورم ، قلب من موقع آب کشیدن لیوان ها و قاشق ها و چنگال ها با اون دستای کوچیکش 😍

قابلمه را زیر آب چرخوندم ، میگه چه جالب چرخ و فلک شد .

ظرف ها تموم شد و از برق افتادن ظرف ها و مرتب شدن لذت بردیم و بهش گفتم ، ازت مچکرم و ممنونم 🙂

پسر کوچولو : قابلی نداشت.

پسر کوچولو : مامان

من : بله

مامان بیا اتاقتو مرتب کردم ، بشین اینجا ، از اینا واست بیارم.

جعبه ی آرایش و سایه ، با چند تا رژ لب

میگم شما آقای آرایشگری ؟

میگه نه خودت آرایش کن .

میگم کدوم رنگ رژ ؟

همه را امتحان کرده و میگه اینا چرا این طوریند ؟

میگم اینا توسط شما نابود شدند ، میگه این خوبه ، بوی کلوچه میده.

من : 🤗 چی زدن به این رژها که این بوی خوبو میده ؟ حیف که تموم شده نه ؟

پسر کوچولو : این یکی خوبه ، بوی گل میده ، رنگ رز گلد ملایم 🥰

موهامو برس کشیده به سبک خودش و بعد هم گل زده

بعد هم بازی کردیم و آزمایش خالص بودن محلول یا ناخالصی.

لباس ها شسته شد و پهن شد و اتاق لباس ها مرتب شد ، آشپزخونه را دستمال کشیدم ، جارو و طی .

طی را شسته ، یک خط از مایع ظرف شویی وسطش ریخته و کشیدم به زمین ، کاملا تمیز شد . بعد هم یه بار بدون کف .

بعد جاروی پذیرایی .

که اومد جارو را از دستم گرفت و گفت من کمک میکنم و شما هم اصلا دیگه نمیخواد جارو بزنی ، خودم همه جارو را جمع میکنم .

گفتم نفست میگیره ، خودم میزنم ، گوش نکرد و دوباره قلب ِ من برای چنین لطفی تاپ تاپ و درخشنده😍

و اگه من قبل از به دنیا اومدنم چنین صحنه ای را میدیدم با سر خودمو به زمین میرسوندم .

و از اینکه این روزها با تمام سختیش میتونیم هردومون درس زندگی یاد بگیریم ، پر از شادی های کوچکم 🙂

نشستم مشغول کار ، پسر کوچولو موزیک های مورد علاقشو با صدای ۹۰ پخش کرد و مشغول کنجکاوی ، کار تمام و همزمان از پنجره نگاه کردم ، غروب زیبای خورشید.

آسمون ِ اینجا آبی بود ، آسمون ِ اون طرف نه ، وگرنه غروب هم دیده نمیشد.

لباس ها هنوز مونده🥴

شام ؟

خورشت کدو ، چون غذاهای خشک نمیتونیم بخوریم .

وضعیت ِ الان ِ خونه ؟

مجددا توسط پسر کوچولو بهم ریخته شد و نمیدونم فرصت بشه مرتبش کرد یا نه ؟

۲ تا موزیک جدید دانلود کردم . خوب بودند.

امشب تو دل ِ شبم ستاره ام تویی

چه شب ِ قشنگ شاعرانه ای

و فردا یکشنبه است🙂

🌲☃️