متفاوت

از خواب بیدار شدم ، خود ِ این خواب یه مقاله میشد ! تا چند دقیقه بعد از خواب در خود گم شده بودم ! اگر زمان و مکان و یک جا از دست میدادی ، چگونه خود را پیدا می کردی ؟

داخل یه وسیله ی نقلیه ی مترو مانند بودم ، از مترو خیلی بزرگ تر و پهن تر ، تقریبا شلوغ هم بود و آدم ها را میدیدی ، معمولا من با آدم ها خیلی زود ارتباط برقرار می کنم ، مشغول صحبت بودیم ، اینجاها دقیق یادم نمیاد چی می گفتیم اما حس و حال خوبی داشتیم ( همه ی آدم هایی که در این نقطه بودند ) ، بعد اعلام شد که ایستگاه ِ آخر ِ ، اسمشم اصلا نشنیده بودم ، با هم پیاده نشدیم ، هر کسی با فاصله ی زمانی خاصی پیاده میشد ، خودمو توی یه خیابان یا اتوبان خیلی بزرگ دیدم ، از سطح زمین خیلی بلندتر ، مثل اینکه تمام خیابان ها پل باشند ، نه زمان داشتم ، نه مکان و نه اینکه کجام و کجا باید برم ، هیچ آدمی هم نبود ، مکانی نبود که بشه راه بری ، وسایل نقلیه جدید بودند ، گذر می کردند ، خیلی دقت کردم که روی یکی از اون ها را بخونم و ببینم کجا میره ، اما اسامی واسم شناخته شده نبودند ، دنیای چرخانو حس می کردی !

توی این مکان و این لحظه بودی چه می کردی ؟ نه نقشه داشتی ، نه گوشی و نه راه ارتباطی .

به ۲ تا گزینه فکر کردم ، مسیرو به عقب برگردم و همون وسیله ای که سوارش بودمو پیدا کنم و بازم به عقب برگردم ، شاید نقطه ی اومدنمو پیدا کنم و یا اینکه به جلو برم ....

برنگشتم و به جلو رفتم به این امید که اسم آشنایی از مکانی پیدا کنم ، این بدترین حس تجربه کنندگی بود که تا حالا داشتم ، اما یه حس نداشته داشتم ، ترسی وجود نداشت و قطعا اگه قرار باشه در دنیای دیگری گم بشی ، ترس نخواهی داشت .

حالا سوال وبلاگ را دوباره بخونیم ، اگر زمان و مکانو یک جا از دست میدادی و ترسی نداشتی ، چگونه خود را پیدا می کردی .

پایان ِ فکر های بعد از خواب ، تمام ترس ها باعث گم شدن ها می شوند !

لوازم ال تحریر

اینم یه کلمه دیگس که میگن ما کامل فارسی حرف میزنیم😅 چرا برای این کلمه جایگزین نگذاشتند ؟! رفتیم لوازم ال تحریر خریدیم ، برای خودم یه دفتر شکلکی برداشتم ، پسر کوچولو میگه ، من هیچ از این دفتره خوشم نمیاد ، روی برچسب های اسم ، اسمشو نوشتم و یکی یکی چسبوندم ( خیلی علاقه مند به این شادی کوچک هستم😍)

دوباره چشمش افتاده به دفتره ، اینو نزار توی وسایل من ، اصلا نزدیکشم نزار .

یه برچسب برداشتم ، اسم خودمو نوشتم روی برچسب زدم به دفتر ، گفتم بیا ، این دفتر کامل تکلیفش مشخص شد که برای منه ، کلی هم ذوق کردم واسش🤩 این طوری نگاهم میکنه 🙄 دفترو میخوای چی کار ؟

نمیدونه ، دفتر شادی کوچکه 😍

لیست غذاها

در برابر آنتی هیستامین نتونستم مقاومت کنم و چند ساعتی خوابیدم😅 آخرای تابستون خیلی بده ، دپی طوره ، خواب آور هم شده بدتر ! میگن هر وقت دپ طور شدین ، پاشید غذا درست کنید و خلاق هم باشید یه غذای جدید بسازید ، اول یه نگاهی به لیست غذاها انداختم که چی پیشنهاد میده ، نتیجه نگرفتم ، یه سر به لیست ذهنی زدم که چی درست کنیم؟ اونم نتیجه نداد ، در آخر در فریزر را باز کرده و هرچیا اول اومدند خودشونو نشون بدن ، همون بشه غذا ، اینا که اومدند به چشم شدند قاطی و پاتی و مثلا شد کباب ترکی ، اما مزه ی کباب ترکی نگرفته ، به نظرم مزه ی کباب ترکی به اون پیاز خام خورد شده + جعفری هست .

اینا را + مخلفات میریزیم روی نون و مثل اونایی که کلاس غذایی میزارن 😅 برش میزنیم و به خودمون هزاران آفرین میگیم که آخرای تابستون چه غذای ضد دپی ساختیم 🙂

به پنجشنبه از لحاظاتی قبل ۱۱ تا شماره کار دادم ، در هیجانه که کی صبح بشه ، کارهاشو یکی یکی انجام بده😏

چهارشنبه ، ژنتیک ِ نظم❤

امروز خیلی دوست داشتم ، یه جوری مرتب و منظم میشه که بعدش آدم به خودش میگه کاش همه ی روزها ، این ژنتیک نظم و ترتیب در وجودشون را داشتند ، وقتی روز به اونچه که دلش میخواد فکر میکنه ، عملی میکنه ، با نظم همراه میشه ، خوش اخلاق هم میشه🙂

چهارشنبه ۲۸ شهریور

کم کم داره به پاییز نزدیک میشه ، دفتر تعطیلات و خوش گذرونی ، استراحت و ....را می خواد ببنده و حواسش بره به دنیای درس و کار 🙂

یه قرص آنتی خوردم و معمولا آنتی ها اصلا خواب آور نیستند اما بد جور خواب آلود شدم ، به قرص این طوری کردم 🤨 اگه شب بود و میخواستی بخوابی ، اصلا اثر خواب آوری نداشتی .

با همون خواب آوری قرص همراه شدم ، خونه را مرتب کردم ، ظرف ها پراکنده بودند ؟ یه سوال من همیشه دارم ، ظرف ها را کی جمع میکنه ؟😅 اون آدمی که ظرف ها را جمع میکنه و دقیقا میزاره سر جای خودش خیلی صبور و با حوصله است😏

همه چیز رفتند سر جای خودشون ، دلم میخواست اتاق خواب هم یه تغییری می کرد ، منظمه اما تنوع میشد بهتر میشد ، به حال خودش رها شد ، مثلا جای گل ها را تغییر میدادم .

چی میخواستم بگم ؟ یادم رفت ....باید صبر کنم یادم بیاد ، اثر قرصه

تا یادم بره ، یاد وبلاگ بندازم ، یه خونه تکونی پاییزی دلم میخواد ، نویسنده ی نظم میگه ، آدم هر فصل باید خونه تکونی کنه ، یه لیست باید بنویسم که کجاها خیلی تکونده بشند ، ذهن خیلی وقته هی پیام ، پرده ها شسته بشند را میاره بالا 🙂

خوب یادم اومد ، ناهار چی بخوریم ؟ برای پسر کوچولو ماکارونی درست کردم ، یه قابلمه ی کوچیک ، با ته دیگ نون و از این ماکارونی ، باید مامان پسر کوچولو هم یه کم بخوره .

ناهار برای خودم از دیشب مونده ، یه چیزی باید بخورم اثر خواب آوری را ببره ، پیام دوم ذهن میاد بالا ، لباس های تابستونی بای بای ، لباس های پاییزی های های 🙂

سه شنبه ی خیلی خوشبو و مهربون💙

وای سه شنبه را ببین چه کرده😍

سلام به روز زیبا ، آبی ، تابستونی ، بامزه ، خوشبو 💙🤩

آخه من داستان ِ این سه شنبه را چجوری بنویسم ، از بس که خوب و مهربون و خوشبو شروع شده.

توی خواب ، از بس خواب مجهولی بود ، وسطش کشیدم کنار ، نکنه خوابه😅 چه خوابی دیدم ؟ رکورد خواب دیدن ها را زدم ها 😅

گفتند امتحانه ! ما را نشوندن ، برگه دادن بهمون ، یه چیزایی هم گذاشته بودند دور و ورمون ، اول فکر کردم مثلا خیلی پیشرفت ِ زمانی داریم ، خوراکی محور هست امتحان ، بعد دیدم نخیر ، اینا جزء امتحانند .

امتحان چی بود ؟ سوال اول تاریخی 🥴 در چه زمانی اون کشور با اون کشور ، هیییی.....۵۰۰ سال قبل چه خبر بوده ؟

اینو پریدم ، سوال بعدی

شیمی 😅 هی شیمی خدا تو را چی کار کنه ؟ چی از ذهن ِ من تو خواب می خواستی ؟ بشین خودت درس هاتو بخون ، من چه بدونم کدوم فرمول با چه فرمولی جور در میاد .

سوال این بود ، بهترین لکه بری که برای فرش استفاده کردید چی بوده ؟ اسمشو بنویسید و سپس فرمولشو بسازید ، با همون چیزایی که دور و ورمون بود .

شیمی تو خواب بود ، ولی دیده نمیشد ، یعنی یه جورایی کنارم بود ولی نمیشد متوجه بشم کیه ؟ بهش گفتم اینو باید با چی قاطی کنم ؟

میگه تو بلدی .

من : 😅 یعنی حرصی شدم ، ماده ی قرمز را ریختم تو بقیه مواد و تحویلشون دادم ، جواب هم نوشتم ، بعد از چند دقیقه فکر کردن ، لکه بر نانو . باور کنید در خواب هیچ اسمی به ذهنم نرسید ، لکه بر نانو را قرمز کردم ، تحویلشون دادم😏 برند بسازند .🤩

توی تاریخی ها خیلی ذهنم متوقف شد ، خوب نبود ، حس خوبی نداشتم🤨 برای تاریخ ناراحت شدم.

از خواب بیدار شدم و خواب خیلی هم بد نبود 😏

روزو شروع کردم ، یه دوش گرفتم ، قبلش صبحانه خوردم ، چایی فوری تقریبا خوب زرد رنگ خوردم ، یه کم مزه ی چایی شمالی خوب دم کشیده میداد ، تقریبا خونه را جمع و جور کردم ، موهامو برس کشیدم ، با اینکه نرم کننده هم زده بودم ولی گره خوردند ، از شماره ی یک از سمت راست چند قطره روی موها ریخته ، خیلی بوی خوبی داره ، خودشو تایید نمی کنم ولی خوب بوی حموم ( شامپو و اینا ) داره🙂

دومی از سمت راست و وسطی ، این ادکلن بوی حمومی هست ، اینو سه شنبه برای من آورده که توی خونه بزنم ، چون ادکلن خودشه ، از خودشو آورده ، داستانشم اینه که یه اسپری بدن خریده بودیم ، بوی خنک داشت ، اینو سه شنبه برای اولین بار کشف کرده بود چیه ، چون در زمان سه شنبه ، اسپری و این چیزها نبوده ، دیگه دستشو میگذاشت روی این اسپری ، نازل اسپری متوقف نمیشد😅 گفتم چی کار میکنی ؟ اسپری را دو روزه تموم میکنی ؟ اصلا یه جوری شد یه بار نازل متوقف نمیشد تا چند دقیقه تو افشانه ی اسپری غرق شدیم ، بعد یه هفته اسپری تموم شد و من از دستش عصبانی شدم ، اسپری خنکمو تموم کردی ، به تلافی اون ، اینو هدیه آورده 😍

سومی 😅 الان دیدم روش نوشته 3 😍 وبلاگم باور نمیکنه من الان توجه کردم به 3.

یه چیزی خریدیم با سه شنبه ، به اسم کلاژن ساز ، سه شنبه طرفدار زیبایی نرماله ، میگه اینو باید مثل اون ماساژ صورت بزنیم به صورت ، امتحانش کردیم ، بوی ویتامین و دایمتیکون و اینا میداد ، با یه عطر خوب ولی بوی ویتامین غالب تر بود ، بنابراین پس از ماساژ صورت ، ضد آفتاب را زدیم روش ، گفتند که توی خونه هم ضد آفتاب بزنید ، آفتابه دیگه از پنجره میاد تو 🙂

ضد آفتابمون هم سبکه هم بوی حموم میده😍

بقیشو هم نمیگم وقت میگیره .....بعد موها را با سرم مو ماساژ داده ، بوی خوب هم گرفت ، بعد دوباره برس ، بعد سشوآر ...به نظر میاد موها چند سانتیمتری بلند تر شدند ، دوباره سشوآر ، بعد کلیپس کوچک را زده و تمام .

ادکلن سه شنبه را هم زده و چند تا پاف زده که تلافی اسپری در بیاد🙂

ساعت چند شد ؟ ۱۲ ، ۱۲ ووربع اینا این طورا .

بعد احساس تشنگی و گرسنگی دست داد ، برای خودم و پسر کوچولو کاپوچینو درست کردم و با شکلاتش فال ِ کاپوچینو گرفتم😅

ببینیم سه شنبه دلش تنگ شده یا نه ؟

من خیلی متوجه نشدم منظورش چیه ؟ یه کم شبیه برگه ، یه کم چتر ، یه کم صاعقه و....

به نظرم میگه ، تابستون بره و پاییز بیاد ، دلم برای تابستون تنگ میشه😎🍀🌺💙

ناهار نداریم ، از فریزر خواستیم بهمون ناهار پیشنهاد بده ، برای شام هم پیشنهاد بده ، امروز حوصله ی غذا درست کردن ندارم ، پیشنهاد داده و خوب بوده .

بعد میگن خانم ها صبح تا شب توی خونه چی کار می کنند ؟

بیا ، ساعت ۲ شد 🙂 دو سه ساعت دیگه هم عصر و باید به کارهای صبح فکر کنیم که همه ی کارهای روزمونو انجام دادیم ، یه جوری انجام دادیم که اجبار نباشه ؟ با حوصله باشه ؟ خسته هم نشیم ؟ و انرژیمون تا شب حفظ بشه ؟ خوش اخلاق هم باشیم ؟🙂

💙اینم از داستان وبلاگ و روز سه شنبه ی زیباش در دفتر آبی 📘

دوشنبه ساکت

از دوشنبه خواستم کلا امروز حرف نزنه😅 ذهن ها ریخته به هم ، روزای هفته امروز خودشون با خودشون باشند ، مثلا انگار ۱۰ سال پیشه ، خودشون هستند که فقط خودشون را دارند.

موزیک تنهایی هم گوش کنند ، بابک جهان بخش (تنهایی شماره ی ۱ )و خواننده ی ترکیبی ادغامی یگانه و عقیلی ، شبیه بابک جهان بخش هم شده ، تنهایی شماره ی ۲.

یکشنبه ی بازی نامحسوس آبی

کولر را روشن می کنیم سرد میشه ، خاموش میکنیم گرم میشه ، هوا سرد و گرم و آفتابی و ابری🙂و امروز یکشنبه ، یه سلام خاص به یکشنبه ی زیبا💙🌺

یکشنبه رفته رنگ سه شنبه را برداشته ، وقتی شنبه رنگو بهم بزنه ، دیگه تا آخر هفته مشخصه ، وبلاگ یه دوست جدید پیدا کرده ، اسمشم باری 😅 میگم باری دیگه کیه ؟

میگه باری توی ابراست ، میگم اون وقت چی کار میکنه؟ میگه هوا را خوب میکنه ، میگم اون وقت بلده ؟ ابرها را نفرسته کشور دیگه سیل بیاد اونجا😁 وبلاگ میخنده....🤩

روزا را بهم ریختی ، آره ؟ حالا همه ی روزا با هم میخوان حرف بزنن .

اصلا دلم برای یکشنبه یه ذره شده بود 😍

نقطه ها کو ؟ به ترتیب بیان حرفاشونو بزنن....

● تالی بیاد اینجا ، این تالی رفته حرفای وبلاگو خونده ، دلش خواسته بوده یه بار وبلاگ را برداره ببره لوازم آرایش بخره ، بعد اون خوابه بود ، گفتم لایت را یادم رفته بود ، همون کار دستمون داد ، این قدر این تالی قاطی پاتی کرد که لایت قاطی شد ، حالا هرچی بود را زدم ، مثلا همرنگ ، توی چشمام نگاه کردند که ما شما را دیدیم ، فلان جا هم دیدیم😅 هرچی گفتم اصلا فلان جا حضور نداشتم باور نکردند ، لوازم آرایش تالی مثل خودشند دیگه .

● ریاضی 😁 ایشون هنوز نیومده من خندم میگیره ، بین 3 یا 5 سوال پرسیده بود وبلاگ و ریاضی استدلال آورد که 3 یه بار فقط یه بار میتونه بره به 5 ، منم سه شنبه را یه بار فقط یه بار بردم به پنجشنبه .ازش عکس هم گرفتم ، عکس هاشو یادم باشه بزارم.

● بازی😏 یه مدت فکرش مشغول بود که چرا بازی نمی کنم ، تقلب رسوندن که ذهن بازی دوتاست ، دیگه بیشتر از این تقلب نمی رسونم که لو نره ، گفتند بازی نکنید خوب ....😅 ولی ما یه وقتایی ذهنی بازی می کنیم ، ذهنی هم می پیچونیم که لو نره . وسط تجزیه تحلیل بازی کردن یا بازی نکردن ها ی ذهنی ، بازی هول شده ، بازی آبی را لو داده. بازی کی بهتر تقلب میرسونه را نامحسوس انجام دادیم ، ثانی هم متوجه نشد.

● ثانی ، کلا گیر میده ، اصلا اخلاقش این طوریه ، باید به همه بگه این مسیر خوبه ، حالا اگه همه دنیا بگن ، این مسیر را میشه تغییر داد ها ، میگه بزار من خودم تجربه کنم 🙂

● دکتر ، اون دکترای پزشکی اینا خیر ، اونا را هنوز وبلاگ شناسایی نکرده ، دکتر اقتصادمون را آوردیم توی بازی لباس😅 آیا میدونستید یکشنبه عاشق اقتصاد بوده ؟ خوبه که بقیه روزای هفته نمیدونستند ، کت و پیراهن دکتر را کی عیننا پوشید ؟😍

وای اصلا حدسشو نمیتونستم بزنم ، یه جوری غافل گیر شدم که مدت ها بود غافل گیر نشده بودم ، کی پوشید ؟

تبلیغات چی خارجکی🤩🤩🤩

خیلی خوب بود ، کلا خودش بود .

کی کت و لباس دکتر را خراب کرد ؟ تبلیغات چی داخل ، آخه کت آبی سورمه ای کلاسیک طور را با شلوار کرم قهوه ای ؟😅😅😅

آبی و بازی شماره ی ۲ شدند ، هردو تقریبا یک جور کت را پوشیده بودند ، اینها فک کنم از رو دست هم تقلب می کنند ( اینا یه جایی با هم ،هم کلاسی بودند یا با دوست دوستشون )

شلواری که تبلیغات چی خارجی پیدا کرده بود ، چه رنگی بود ؟ ببینم پازلو کی میتونه تکمیل کنه🙂

سه شنبه منو این طوری نگاه میکنه😍 از بازی من خوشش اومده .💙🌺

شنبه از ظهر به بعد و خاطره هاش

اولین یا به ندرت شنبه ای هست که از ظهر به بعد بخواد استراحت کنه🙂 ناهار چی خوردیم ؟ نیمرو ، در دنیا نیمرو ساده ترین ، کم زمان ترین و در عین حال مقوی غذایی هست که وجود داره و باید از این غذا خیلی تشکر کرد و در ادامه ی تاریخ ثبتش کرد ، همراه با نوشابه ی اسپیرایت ، به نظرم ترکیب خوبی شد ، وبلاگ دلش خواسته دوتا خاطره ی غذایی هم تعریف کنه برای من 😁 در مورد کلاس زبان پسر کوچولو بنویسیم و در مورد درس خوندن من.

خاطره ی اول : این غذاهای آماده هستند که فروشگاه ها دارند و بعضی اوقات هم فست فود ها دارند ، از اینا ، ما هر بار خانوادگی به فروشگاه میرفتیم تا میرفتیم سمت یکی از این غذاهای آماده که چین اصلا ؟ شوهری میگفت ، من از اینا زیاد خوردم ، کلا میبینم حالم ازشون بد میشه ، خلاصه سال ها گذشت و ما اصلا نزدیک غذاهای آماده نرفتیم ، تا اینکه این غذا آماده ها ارتقا پیدا کردند و شکلشون عوض شد ، یه روز توی فروشگاه من چشمم به این غذاها افتاد و زیر نظر گرفتمشون که یه روز نامحسوس اینا را امتحان کنیم که یادم رفت 🙄 بعد یه فست فودهای جدیدی باز شدند به اسم غذاهای کیلویی ، قرار شد یه بار ببینیم این کیلویی ها چین که بعضی وقت ها آدم ها در صف طولانی اند ، توی یکی از شهر ها ، دیدم صفش خیلی هم طولانی بود ، بازم خلاصه شوهری و پسر کوچولو رفته بودند و ستاره ای ها را بهشون پیشنهاد داده بود ، اینا ۵ یا ۶ تاش ۲۰۰ هزار تومن ، مزش خوب بود و جالب بود .

یه مقداری زمان گذشت و دوباره من ستاره ای ها را توی فروشگاه دیدم و کاملا بررسی کردم ، اینا یه بسته ی بزرگ ۲۰۰ هزار تومن و خورده ای.

بلاخره چند روز پیش این ستاره های فروشگاهی را خریده و به خانه آورده و این قدر من از اینا آدم به دور بودم که نمیدونستم چجوری درست میشند ، به دستور العمل روی بسته کاملا بی توجه ( اینا همشون اشتباه می نویسن دستور العمل ها را 😅)

تصمیم گرفتم گزینه ی دوم دستور العمل را اجرا که سیم فر پیدا نشد🤨 سیم فر کجایی ؟ به شوهری زنگ زدم که سیم فر کجاست ؟ گفت زیر کابینت ، زیر کابینت هم پیدا نشد ، کلا تخصص شوهری در خونه اینه که یه چیزیو برداره و بعد بزاره یه جایی که جای خودش نیست ، از گشتن خسته شده و دستور العمل اول را لحاظ کرده ، یه مقداری روغن ریخته در ماهی تابه و ستاره ای ها را سرخ کرده ، بعضی هاشون شل شدند ، اصلا مواد تشکیل دهنده ی ستاره ای رو به منهدم شدن ، نوشته بود با شعله ی ملایم ، شعله را زیاد کرده که انهدام بهم چسبید ولی خیلی سرخ شد ، اصلا یه وضعی !

آها یه چیز دیگه هم نوشته بود ، اینا را سریع از فریزر بیرون اوردید بدون صرف وقت سرخ کنید .

بقیه را گذاشتم فریزر و روز بعد با بی توجهی کامل به دستورالعمل شانسمونو امتحان کردیم ، قبلش زدم گوگل 😅 چجوری این غذای نیمه آماده را آماده کنیم ، گوگل انگار تا حالا ازش چنین چیزی نپرسیدند ، یه چیزایی نوشتاری آورد ، باز تاکید کردم قشنگ با فیلم نشون بده ، نتیجه این شد که تو ۲۰ تا که نوشته بود سریع از فریزر سرخ کنید یکی نوشته بود نیم ساعت صبر کنید ، بعد سرخ کنید و به سختی یه فیلم هم پیدا شد که یه مخزن روغن نه ها ، ۳ قطره روغن 😅

دستورالعمل جدید را لحاظ کرده به روش خودمون + پلاس تک نظر گوگل نه نظرهای جمعی

ابتدا ستاره ای ها را از فریزر بزارید بیرون ، دوم ۳ قطره روغن فقط ۳ قطره بریزید کف ماهی تابه با فرچه چرب کنید ، شعله را کم بزارید و ۳ تا ۵ دقیقه بسته به میل خودتون سرخ کنید ، فر را من نتونستم امتحان کنم چون هنوز سیم فر پیدا نشده.

و بلاخره ستاره ای ها آماده شدند ، در کنار ستاره ای ها از سیب زمینی سرخ کرده ی فست فودی استفاده کرده و فکر میکنی این غذای چند دقیقه ای چه قدر طول کشید تا آماده بشه ؟

۲ روز کامل 😅 واقعا ۲ روز برای این غذا وقت گذاشتم.

دومین خاطره غذایی :

شوهری از اینستا ، خرمای جنوب سفارش داده بود ، بار اول خوب بود ، بار دوم من هر چه قدر نگاه کردم دیدم اینا خیلی زیادن ، نزدیک ۱۰ کیلو یا بیشتر ، یه بطری هم بود از نوشابه خانواده بزرگ تر ، مثلا نزدیک ۴ لیتر ، اونم عصاره ی گل خرما ، میگم اینا را چی کار کنیم ؟

میگه من گفته بودم دو سه کیلو ، خودش زیاد فرستاده ، حالا چیز بدی که نیست ، مصرف میشه .

خلاصه ما هر بار در یخچال و فریزرمون را باز می کنیم به وجودشون درود می فرستیم که کلا ما را ساختند با خرما ، مهمون هم میاد به زور بهش خرما میدیم ، مهمونی هم میریم ، خرما ها را میبریم ، تموم نمیشه که😅 هر بار هم می آییم چیزی بزاریم داخل یخچال و فریزر ، خرما فقط خرما دیگه جای چیز دیگه ای نیست .

عدد ها را درست بخونید خوب ، ما میدونیم که خرماهاتون خراب میشه و بلاخره باید یه جوری خرماها را بفرستید ولی نه دیگه در این حد😅

ولی خوب خرماها واقعا خوشمزه بودند ، از اون شربت هم به مهمون ها دادیم عادت ندارند خوب به مزش🥴

_____/

امروز کتاب زبان پسر کوچولو را آوردم و ازش چندتا سوال پرسیدم ، تقریبا یادش بود ، هنوز با کلمه ی old مشکل داره و متوجه ی سوال چندسالت هست نمیشه ، old را در جمله به معنی پیر میدونه و میگم چه قدر پیر شدی ، بدتر خوشش نمیاد😅 کلمه ی pants را هم یاد نمیگیره.

خوب زورکی نیست و ما از اینا گذشتیم و کتاب جدید را می خواهیم شروع کنیم.

_____/

به نظرم عصب شناسی خیلی کم کار شده ، چون درس خوندن من ارتباط مستقیم با جاده ی عصب شناسی داره ، جاده هامون برعکسه ولی یه جاده هست😁 و اینکه از عصب شناسی می خوام ، واژه ی تنبل را در دنیا حذف کنه ، چون واقعا چیزی به نام تنبلی وجود نداره ، مدارهای مغز در بعضی افراد سریع جلو رونده ، در برخی با سرعت متوسط و در برخی با سرعت کم و در برخی با توقف هست ، پشت هر یک از این مدارها ، هزاران متغیر هست که دلیل ها را باعث میشه برای اینکه مدارها فعال شوند ، نیازه هزاران متغیر بررسی ، تجزیه و تحلیل بشند و مسیر برای اونها بهتر بشه . اینم کلا کار عصب شناسی هست ، اصلا عشق میکنه بره برسه به متغیرها و روندها را بهتر کنه.

شنبه ی تابستونی

امروز شنبه ، اصلا شبیه نزدیک شدن به پاییز نیست ، دو سه روزه حس می کنم هوا گرم تر هم شده ، نوشته های وبلاگ در ذهنم خیلی پراکنده هستند ، به طور نامحسوس سرگیجه دارم ! خیلی داغون طور بودم امروز ولی روزو شروع کردم ، دلم میخواست رنگ روز سبز میشد ولی موقع ظرف شستن لباسم خیس شد و رنگ سبز رفت🥴 شنبه هم حسود به یکشنبه ، رفته لباس یکشنبه را پوشیده ، بعد هم رفته سر کیف یکشنبه ، ببینه چی توش هست ؟

مثلا همیشه آرزوی یکشنبه این بوده که وقتی کیفشو باز میکنه مثل کیف خارجی ها به حالت ایده آل باشه😅

شنبه چی پیدا کرده ؟ کرم ضد آفتاب ، رژ لب مات ، آینه ، قرص میگرن ، قرص ماشین ، قرص معده ، دستمال جیبی ، دستمال ضدعفونی کننده ، کارت پول ، کارت شناسایی

قیافه ی شنبه 😏 از کیف یکشنبه و محتویاتش خوشش اومده و به نظر شنبه ، یکشنبه به آرزوش رسیده❤

وبلاگ میگه ، ساعت چند بیدار شدی و خواب چی دیدی؟

دیشب از خستگی ساعت ۹ خوابیدم ، یه جوری بیهوش بودم که سریع به عالم خواب رفتم ، توی خواب می شنیدم که پسر کوچولو بهم میگه من خیلی دوستت دارم ، چشمام باز شد و دیدم صورتشو بهم چسبونده و بوس میده و میگه خیلی دوستت دارم میدونم خوابی اما میشه یه قصه ی کوچیک بهم بگی تا بخوابم ، قصه ی کوچیک را در خواب گفتم و بوسیدمش و اصلا یادم نمیاد چی گفتم و چجوری گفتم ، صبح افتاب تابیده بود و ساعت حدود ۹ یا ۹ و نیم بود ، خونه خیلی شلوغ بود ، صبحانه خوردم و شکلات صبحانه ( با اینکه خوشم نمیاد ولی دلم یه چیز شیرین میخواست ) چایی را یادم رفت و بعد از مرتب کردن خونه ، چایی را خوردم ، این چایی هم خوب نبود😕

بعد به این فکر کردم چی میشد ، ایران یا به قول پسر کوچولو ایرانا منظم تر و آروم تر و منطقی تر میشدند در هر کاری !

ساعت خواب و بیداری مون که افتضاحه ! افراد کمی با حال خوب زود بیدار میشند و اجبار مطلق هستند برای بیداری !

شب ها دیر می خوابیم چون یا فرصت با هم بودنمون کمه یا شبکه های مجازی با هم بودنمون را محدود کردند !

رانندگی ها که افتضاحه ، نه فاصله ها رعایت میشه ، نه منظم و بین خطوط رانندگی می کنند ، سرعت مناسب در لاین ها را رعایت نمی کنند شبیه جنگل طوره ، مسیری را در طی زمان با اشتباه جلو بردیم و درست کردنش سخته !

همیشه در هر کاری عجله داریم و حق را فقط به خودمون میدیم .

درست کردن یه کشور با جمعیت متوسط خیلی راحت تر از کشوری با جمعیت الکی زیاد و وقانون نپذیر و نامنظمه !

خواب چی دیدم ؟ ۲ تا آدم شناخته شده در جایی که من بودم ، حضور داشتند ، آدم های زیادی اطرافشون بودند ، زن و شوهر بودند ، داشتم یه چیزایی را برای کسایی که اطرافم بودم تعریف می کردم که یهو متوجه شدم اون زن و شوهره دارن به حرف هام گوش میکنند ....یه کم گذشت دیدم اونا ایرانی هستند ، اولین بار بود که اومده بودند ایران ، هیچ شناختی از اینکه کجا بودیم نداریم ....از خواب بیدار شدم و یه حسی بهم دست داد که اون نگاه ها و توجه کارساز بوده .

پسر کوچولو از خواب که بیدار شد نزدیک یک ساعت ازم در مورد کشورها سوال پرسید ، سعی کردم همشونو جواب بدم 🙂

شنبه هنوز تابستون🍀

...

از قبل از ۷ صبح بیدارم😐 الان هم خوابم میاد هم نمیاد🥴 ذهنمو رها کردم به هر چیزی دلش میخواد فکر کنه و هر چیزی که دلش میخواد بگه ، از آخر بریم اول ، ....اول یه ذهن آبی دیدم ، یعنی یه مغزی که اون پیچ و خم هاش همش آبی بود ، مغز ِ آرام . دوم برای کیت خوشحالم که حالش داره خوب میشه ، ملکه ی به دل نشسته🙂

بقیه از یادم رفت ....نمیزارن که😅

خوب سوم ، روز چهارشنبه کم کم داره میره به کم حرفی ! نظم و ترتیبشم نزول کرده ، وبلاگ میخنده 🙂

میگم چیه ؟ میگه چهارشنبه زوم کرده بود روی سه شنبه ، چجوریاست که سه شنبه تو دل برو شده در روزای هفته ، یه روز کامل متمرکز شده روی سه شنبه و یه جا عصبی طور شده که اصلا سه شنبه بلد نیست بازی کنه ؟ آخه اینجا که نباید این طوری احساس نشون بدی 😐🤨

وبلاگ از خنده روده بر😅 سه شنبه یهو با خودش هم دعواش میشه ، احساساتش میریزه بهم.

چهارم ، یعنی اگه آدم واقعا دلش برای یکی تنگ بشه ، این طوری لیوان چایی را رو به هوا میگیره دستش ، این یعنی نهایت دل تنگی ؟!😂

اینا چه زبونیند آخه ؟ خوبه از اون دوران زبان میوه ها در اومدیم ، بعضی وقت ها آدم به این نتیجه میرسه ، درون گرایی آمارش بالاتر از برون گرایی و میانه گرایی هست .

میگم وبلاگ اون وقت لیوان چایی ، قهوه ، نسکافه ، کاپو چینو ، دم نوش و ....اینا بدون آدم چی ؟ لیوان به تنهایی چه معنای رمزداری میتونه داشته باشه ؟😅

وبلاگ میگه ، اینا و اونا با هم دیگه دیوانه اند .

پنجم‌ ، ....نه دیگه چهارشنبه به چهار باید ختم بشه ، خیلی بهش پر و بال پروازی ذهنی دادم .

و روز خوبی بود امروز 🍃🌱 هنوز تابستون

پ.ن :

هر وقت دلتون واسه یکی خیلی تنگ شد و خواستید بهش بفهمونید بدون اینکه بهش بگید ، لیوان چایی را بگیرید دستتون و به افق خیره بشید و در افق محو طور بشید ، این زبان جدید روز دنیا در دنیای مجازی هست که وبلاگ کشف کرده .

یکشنبه کجاست ؟

یکشنبه کجا رفته ؟ معلوم نیست !!!! دیروز و امروز خیلی خسته طورم😕 تقصیر ویروسه !

خیلی حس کردم ، روزای هفته منتظر امروز وبلاگ هستند ، چرا ؟ نمیدونم🙂

چند قسمتی نویس بشه وبلاگ که مشخص تر بشه :

۱. اگه روزای هفته انگیزه ساز بودند ، تا الان که موفق نشدند ، چه انگیزشی مثبت و چه انگیزشی منفی ، به جز یکشنبه و سه شنبه و در کمال ناباوری یه مقداری شنبه و یه مقداری جمعه ، همه با هم خراب کردند 🥴 انگیزشی منفی که کلا شورشو در آورده و نتیجه را بدتر و به سوی منفعل شدن برده 😐

۲. چرا همه ی روان شناسا ، ADHD را با شدیدترین درجه اش می شناسند ؟ یه کم بیشتر مطالعه کنند ، از دکترهای آلمانی بیشتر بخونند ، گرچه اونا هم فقط استادهای دانشگاه بررسی و شناخت بیشتر دارند.

۳. یکشنبه واقعا کجا رفته ؟ با گوگل هم نتونستیم پیداش کنیم . صبح یه خوابی دیدم که توی روز دوشنبه هستم ، نه که حس دوشنبنگی بهم دست داد ، خوابیدم ، ساعت از ۱۰ هم گذشت ، بیدار شدم یه چرخی زدم تازه یادم افتاد یکشنبه هست🥴

عصر دوباره خواب آلود شدم ، چرا ؟ نمیدونم ، یه جوری بیهوش بودم که پسر کوچولو صدای بازی و صدای تلویزیون را تا آخر زیاد کرده بود ، من از خواب نمیتونستم بیام بیرون ، خوابم چی بود ؟ از یه روز خیلی بزرگ عبور می کردیم ، پسر کوچولو هم نزدیک من بود ، اطراف رود خیلی سرسبز و زیبا بود ، از بالا به رود نگاه می کردیم و اون همه زیبایی سرسبز دیدنش حس فوق العاده ای داشت که پس از مدتی از بالای سرمون چندتا جنگده ی قرمز با سرعت عبور کردند جوری که پسر کوچولو می ترسید و می خواست پناه بگیره ، رنگ جنگده ها قرمز ارغوانی بود ، تعدادشون زیاد شد و رسیدیم به یه نماد و بلاخره چیزی در خواب های من خلاف جنگ شد ، گفتند این فقط یه نمایش از جدیدترین جنگده ها هست. توی گوگل خیلی رود و جنگنده جستجو زدیم 🥴

رودها به دلم ننشست ، یعنی اون حسی که من در خواب به رود داشتم توی عکس ها پیدا نکردم ، ولی از این رود خوشم اومد و دلم خواست بمونه در پازل دنیا😍

جمعه ی آبی و یادآوری به هیچ کس

وبلاگ از شروع جمله نویسی روز من خوشش اومده😁 امروز جمعه ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم ، خواب ؟ آها ، خوابو یادم میاد🙂 یه نفر از شب تا صبح تا اون لحظه که بیدار شدم حرف میزد ، در حقیقت من از حرف زدن دیگران خوشم میاد ولی نه دیگه در این حد ، هی گفتم میشناختمش ؟ نمیشناختمش ؟! خلاصه هم میشناختمش و هم نمیشناختمش ، چون جمعه بوده ، حتما کار هیچ کس بوده ! هر جا هم میرفت باهاش میرفتم ، خیلی خوب چون من از بالا باهاش راه میرفتم ، اون ولی پایین بود😅 بیدار شدم و سردرد گرفتم ،صبحانه چی باشه ؟

شنیدم به صبحانه ی دیروز من حسودی کردید ؟! من خیلی صبحانه ای نیستم ، مگه اینکه با دیگران صبحانه بخورم و یا با خود یا با وبلاگ ، صبحانه ی امروز را با آبی شروع کردم ، گوجه و خیار جز لاینفک صبحانه است ، بعد دلم تخم مرغ عسلی خواست ، تو خونه ی ما هیچ کس تخم مرغ عسلی دوست نداره ، بنابراین تخم مرغ عسلی همیشه با من تنهاست. گاهی وقت ها پسر کوچولو نیمروی عسلی پخش میخوره و یه کم همراهه. چند تا از پسته های تازه هم همراه شدند و موند چایی !

یادم رفته بود چایی را دم کنم به نظرم چایی باید همیشه زودتر سر میز صبحانه حاضر بشه ، ولی معمولا وسط و آخر میاد !

امروز چهارمین روز از روز سرماخوردگی هست و کمی حال بهتر است ، هیچ کس یادش نره ، هلندی را بیاره ، واکسن سرماخوردگی هلندی را بزنیم که ۲ تا فصل مریض نشیم.

تاکید میکنم هیچ کس یادش نره

5 یا 3

امروز پنجشنبه ، ساعت ۸ و نیم اینا از خواب بیدار شدم ، خواب یادم نمیاد چی دیدم ، یه نگاهی به موهام انداختم و دیدم چه عجیب فرفری شده ، بنابراین موها را به حال خودش رها کرده ، معلوم نیست چی میشه که موها در خواب فرفری میشند😁 قرص سرماخوردگی را خورده ، قرص آبنباتی سرماخوردگی هم خورده ، پماد کلد هم زده که بشینیم صبحانه بخوریم ( من و وبلاگ ) ، وبلاگ میگه چه خبر ؟ میگم خبرها دست تو هست ، آمار در چه حاله ؟ به حالت ایده آل رسیدی یا نه ؟ 😅 هنوز تو را میخونن ؟ وبلاگ بازیش میگیره ، تقلب بپرس !

میگم میشه من به جای آمار ، یه تقلب دیگه بپرسم ، میگه بپرس !

میگه این فاکس کیه ؟ اصلا داریم کسیو که فاکسی باشه ؟ ترجمه اش هم میشه روباه دیگه 😅 این روباه افتاده در ذهن من و پسر کوچولو ، پسر کوچولو بهش میگه فاکسی ، خیلی شبیه کافه و کافی هست ، مثلا فکر کن من کافه را پیدا نکنم ، دقیقا کلمه ی کافه به معنی کافی هست ، یعنی نوشیدنی ، نه مکان😅 و خوب کافه اش هم تنها کافه ای بود که خوشمزه بود و تپش قلبش هم کم .

اما روباه ! به ۳ تا زبان افتاده تو ذهن ما و دست بردار نیست .

وبلاگ میگه ، اون خوابت بود ، میگم خوب ، میگه طراح شبکه های ....

میگم هی لو نده😅

خواب خودم بوده ، میگه به فاکسی شاید ربط داشته باشه ، میگم چه قدر این طراحی خوبه ، یعنی واقعا داریم ؟

یه کم بیشتر تحقیق کنیم ، سه نقطه را رو میکنیم اینجا ، نظرت چیه ؟

سه شنبه و پنجشنبه ، با هم رفتند مشورت 😏

جهت تقویت ایمنی بدن ، یه صبحانه ی عجیب و غریب خوردم ،

پنیر ، گوجه ، خیار نمکی + پسته ی تازه ، کنارش آب هویج و حواسمون هست بهترین زمان خوردن آب هویج ۸ صبح هست ، یک ساعت گذشته ولی خوب...خامه ی شکلاتی خامه ی شیری و عسل + نان 3 نان

پنجشنبه میگه ، اون وقت 3 تا نان خوردی ؟ میگم چی ؟ برای همین بهش میگن 3 نان ،....ولی انگار 5 نان شد🥴

این چنین صبحانه ای با 3 نان ، کافی نیست ، پنجشنبه لبخند میزنه و میگه کافه ، میگم خیر چای 🙂

با چای هم کار داریم ، معلوم نیست هویتش چیه ؟ یه بار خوشمزه و گیراست ، یه بار چیزی حس نمیشه !

چهارشنبه + سرماخوردگی

چهارشنبه در افق محو شده ، یه مقداری منظم و مرتب طور هم بوده ، اما بقیه ی روز را رها کرده ، بعد هم میگه سرما خوردگی آخر تابستون چیه دیگه ؟ میگم بلاخره متوجه شدم کیا اول سرما میخورن که بعد به ما سرایت میدن ، اینا چرا این قدر سرما میخورن آخه ؟!

😐 من و چهارشنبه از گلو درد این طوری 😐

💙 روز زیبا

سلام بر سه شنبه ، سلام بر روز آبی 💙🙂 سلام بر روز زیبایی و سلام بر روز قاضی شدن در روز شمار دنیا 🍀

تمت قراءة هذا الكتاب

أحياناً تكون رؤية الأحلام من بعيد أجمل من أن تكون لحظة تحقيقها

....📕

۳ تا نوشته برای سه شنبه

یکی از کارهای دیوانه ی دنیا گرفتن آب هندوانه است ، اول آدم نمیدونه دونه هاشو جدا کنه یا نه ، بعد اگه بخوای جداکنی خودش یه پروسه هست جدا نکنی پروسه ی دوم باید از صافی رد کنی ، بعد بریزی توی لیوان ، امروز دیوانه تر هم شد از زیر میکسر دریاچه ی آب هندونه راه افتاد ، حالا خوبه یه جوری ساختند که موتورش ضد نفوذ آبه ، این چه کار سختیه دیگه آخه ، یاد درست کردن کوکو سیب زمینی افتادم🥴

۳-۳ مساوی

آبی روشن

یکی از بازی هایی که برای ذهن مهمه و تاثیر داره بر کنترل ذهن ، اینه که بتونید با حال خوب ، موزیک غمناک بشنوید و با حال بد موزیک شاد و سپس این لحظه را ثبت کنید که کلیت حال مهمه و میتونید کنترل کنید ،

هوا خیلی خیلی مدرسه ای شده بود ، اصلا یه جوری که حال و حس نوشتن مشق ها بهم دست داد😅

وبلاگ پیشنهاد داد ، موزیک ملایم گوش کنیم و مشق برای وبلاگ بنویسیم ، میگه آبی روشن کیه ؟ 😅

میگم سبز و زرد کین ؟

ولی به سوالش جواب میدم ، وبلاگ وقتی خودش می نوشت ، خیلی دوست داشت دیگرانی هم باشند که خوب می نویسند ، مثلا وبلاگ یخچالی😅

بعد از وبلاگ یخچالی ، وبلاگ جایگزین پیدا کرد ، آبی روشن را

یهو وسط خیلی نوشتن ها ، آبی روشن خسته شد از نوشتن و ....

وبلاگ هم مجبور شد مراسم خداحافظی بره ، الان که با حال خوب گوش میکنم ، میبینم چه قدر رنگ توی این موزیک بوده ، حتی اصلا به آبی روشن توجه نکرده بودم .

آیا وبلاگ موفق شد ، آبی روشن را نگه داره ، معلومه که موفق شد🙂

گرچه دیر به دیر می نویسد اما می نویسد ....

ولی چی میشه که یه عده دیگه نمی نویسند ؟! حوصلشون سر میره از خودشون.... و خوب حفظ خود خیلی مهم تر از دیگرانه💙

با سه شنبه

خوب ببینیم تو محله چه خبره ؟ 😅 روزها چی کار دار می کنند دقیقا در روز شمار وبلاگ ها ؟ سه شنبه که میگه ، من با بقیه ی وبلاگ ها کار ندارم و کاملا مشخصه طرفدارم دیگه ،

ساعتو نگاه کردم ، هفت و اینا ولی خوب کمی زودتر بیدار شده بودم ، خواب چی دیدم ؟ 😅 خواب ِ پارکینگ ، دیگه توضیحات در مورد خواب نمیدم که خیلی هم جالب نبود واسم ، ولی تنها خوبیش این بود که پارکینگ پنجره های بزرگ رو به بیرون داشت .

سه شنبه زیبایی را از روز برداشته و میگه من می خوام روزو زیبا کنم ، میگم صبحانه نخوردم ، میگه فعلا که گرسنمون نیست .

میگه چطوره ؟ میگم اینا هستند که ۶۰ ، ۷۰ تا زبان بلدند ، تو از اونایی هستی که ۶۰ ، ۷۰ تا تخصص را یاد گرفتی 😅

میگه زمان ِ ما خوب طولانیه ، وقت زیاد داریم برای یاد گرفتن و اجباری هم در کار نیست ، خودمون یاد میگیریم .

به نظرم که سه شنبه تنها روزیه که تخصص ها را خوب یاد میگیره و اجرا میکنه

میخنده و میگه ، یه کار دیگه هم خوب بلدم

میگم چی ؟ میگه اگه کسی چیزیو خراب کنه ، درستش کنم.

میگم آفرین ، این بالاترین هنره 🤩

امروز وبلاگ هی میگفت آبی ، وسط حرف زدن های من و سه شنبه

سه شنبه شوخ طبعیش گل کرده و میگه آبی شبیه ....این هست ، میگم جدی ؟ میگه نه حرکات و رفتارش 😅

میگم لباسشم آبیه ؟ میگه خواننده ی ایتالیایی دیوانه هست ، از رنگ آبی هم خوشش میاد .

خلاصه میزنیم جستجو ببینیم درست میگه ، ایشونو میاره

میگم این که خواننده نیست ، میگه اقتصاد شما خرابه ، گفتم یه کمکی کنم .

میگم ، آخیش اقتصادو نخونده بودی ، میخنده میگه تو از شمعدونی هلندی خوشت میومد 😅

دیوونمون کرد رفت سه شنبه ، هر نسخه ای رفتار شناس ها با کمال ادب و احترام برای این روز وبلاگ بپیچند مجازن 🙄😅

میگه من خودم کامل عصب شناسی خوندم ، میگم چه ربطی داره ؟

میگه دکترهای شما اگه میدونستند تمام حالات مودی زمان و دوره دارند موفق تر بودند ،

میگم خوب من چی ؟ مشکل من چیه ؟ بعضی وقت ها دپی طور میشم ، میگه تو افسردگی دو هفته ای داری .

😍 یه چیزایی واقعا بلده .

خوب ، بیا بگو اقتصاد دان آبی ما چی می خواد بگه و چه کمکی میخواد به ما بکنه ؟

میگه ، دانیل اسمیت (روتردام، 1976) برای اولین بار در کنسرواتوار سلطنتی لاهه پیانو آموخت. او مدرک LL.M خود را در حقوق هلند و قانون مالیات هلند (cum laude) در سال 2004 از دانشگاه اراسموس روتردام دریافت کرد. او دکترای خود را در سال 2011 از دانشگاه تیلبورگ، جایی که از سال 2007 تا آگوست 2021 بخشی از موسسه مالی تیلبورگ بود، به عنوان استاد ویژه مالیات شرکت ها و امور مالی شرکتی دریافت کرد. وی نویسنده بیش از صد مقاله داخلی و بین المللی است که عمدتاً در زمینه حقوق مالیاتی بین المللی و اروپایی است. او همچنین سخنران مکرر کنفرانس ها و سمینارهای ملی و بین المللی است و به ایراد سخنرانی (میهمان) می پردازد. پایان نامه او در سال 2012 جایزه پایان نامه مالیاتی دانشگاهی اروپا را دریافت.

خیلی چیزای دیگه از تحقیقاتش و اقتصاد برای کشور های در حال توسعه داره.

میگم ، ما چی هستیم ؟ 😕 جهان سومی ؟ در حال توسعه ؟ یا در فکر برای تبدیل شدن به جهان خوب تر ؟

🌺امروز سه شنبه ، روز زیبایی ، روز از پله بالا رفتن و روز آبی

💙

رشته ی افکار مرتب شو🙂

به دوشنبه برنامه دادیم‌ که حواسش نره جای دیگه ، یه برنامه ی طولانی ، چیزی را هم نباید از قلم بندازه ، به ترتیب هم باید انجام بده ، وبلاگ وسط برنامه انجام دادن دوشنبه ، روسازی تقلب بولد میکنه و می خنده ، میگم با این تقلب دعوام میشه ها ، هی صدای تقلبشو هم بلند میکنه ، من اگه کسی اشتباه تقلب برسونه ، ترسی ندارم مراقب متوجه بشه ، بلند میگم تقلب اشتباه نرسون😅 اول تقلب را درست میگه ها ، ولی آخرش میپیچه به بازی !

چرا وبلاگ خواسته اینو بگه ، چون اومده به خواب من و این طوری طور شده🤩

من همیشه ( بعضی ها خوششون نمیاد هی من من کنید ها 😁)

خوب ، ما

ما خواب دیدیم که یه صحنه از آسمون شب دیدیم به چه زیبایی ، یه ماه هلالی طلایی با دوتا ستاره ی طلایی درخشنده اطراف ماه ، کنار ماه ابرهای زیبا ، رنگ آسمون ، آبی شب ، خیلی زیبا ، از چه فاصله ای ، از فاصله ای میان زمین و آسمون

ما همیشه فکر می کرد اگه به آسمون نزدیک بشه ، نتونه به زیبایی نگاه از زمین ماه و ستاره ها را ببینه ، ولی این تجربه ی خواب خیلی بود ، یعنی از فاصله ای میان زمین و آسمون میشه زیباتر هم دید .

بعد از این تجربه ، یه اتفاقی در حال رخ دادن بود ، اینم مای ذهن دلیلشوومیدونه ، اینو دیگه نمی تونم بگم ، ولی رنگ رخداد را میگم خطوط سفید و آبی 😅 از کنارش رد شدم و گفتم این کی بود دیگه ؟ اسمشو گفتند توی خواب ، میگم دانشمند بوده ؟ میخندد و میگن همون دانشمند دیوانه 😅

بعد از اینجا یه رخداد هایی رخ داد که خیلی مهم نبود ، مهم ِ ماجرا اینجا بود ، دو نفر اومده بودند درد و دل ، یه جورایی مثلا خاطراتشونو برای من بگند ، من اونا را خوب نمیشناختم ، اونا ولی خوب میشناختند ،

اولی گفت و گفت و گفتم خوب چیز خاصی هم نبوده ، دومی ولی جالب بود ، از یه چیزی خیلی حرصی شده بود ، گفتم خوب اشکالی نداره ، ناراحت نشو ، مثلا اگه زمان تو ، ۱۰ ، ۲۰ سال پیش بود اصلا ناراحت نمیشدی که کلی هم میخندیدی ، بعد گفت دیگه خسته شده ، اینجاها دلم واسش سوخت ، که بهش گفتم چی خوندی ، شغلت چیه ؟

که گفت من طراح شبکه های .....همین جا من متوقف شدم ، در پس دنیای پیچیده ی این آدم ها ، چه خواسته های کوچک ولی برآورده نشده ای هست ، دنیایی که بودیم خیلی عجیب بود ، بهش گفتم میشه از طراحی های شبکه ایت به من قرض بدی😅

خواب یه کم پیش رفت و چشمامو باز کردم و مثل اینکه روز قشنگی شروع شده .

از تقلب با صدای بلند هم تشکر می کنم که خوب قسمت اول را درست گفته و چه قدر بعضی تقلب ها اگر خوب یاد بگیریشون قشنگ اند و به یاد موندنی 🙂

اشتباه مهلک

وبلاگ میگه ، نخواب ! اینا همش تجربه است ، هعییی اینو باید بزارم داخل برچسب تجربه ، اشتباه مهلک این بوده که صبح چنان صبحانه ای خوردم و اشتباه مهلک دوم این بوده که ناهار عدس پلو شد 😐 هوا شبیه اوایل پاییز شده بود و خاطره انگیز باید قورمه سبزی شام میشد ، پسر کوچولو بازی خواست ، از نوع دزد و پلیسی هیجانی ، تاکید کردم که اگر پس از بازی این هزارتا اسباب بازی از روی زمین جمع نشه ، ۳ تا محرومیت از بازی میگیری ، چپ چپ نگام میکنه یعنی چه ؟ و خداروشکر کاملا متوجه ی مفهوم شد ، آخرای بازی دیدم حالم داره بد میشه ، انگاری یه عالمه دود ماشین سنگین بره توی معده ، یه چنین وضعیتی داشتم و به جز چند شاهکار بانک زنی و نبرد با حیوانات جنگل ، از دزد ها چیزی به ذهنم نرسید که هیجانی بشه و یه جا از خنده غش کرد ، چون که بانک و پول جعلی ساخته بودیم و دزد ها هر چه قدر صبر کردند هیجانی بشند ، نشدند😅 در آخر بازی تعداد گذاشتیم که با رنگ اسباب بازی ها هر کسی تعداد بیشتری در جعبه بزاره برنده است و اسباب بازی ها تا حدودی جمع شد و در همین حین بازی یهو یاد یه خاطره افتادم ، از مترو ( زمان ما متروها خیلی خلوت بود 😍) پیاده شده به سمت خیابان مورد نظر رفته ، که یه دستفروش بود که اسباب بازی های رنگی فلزی داشت ، در نوع کلاسیک و جدید ، اومدم برم به تماشا که گفتم دیر میشه و حتما بازم میاد ، اما خوب نیومد و دیگه شبیه اونا هم پیدا نشد و امروز اول بازیمون فروشگاه بازی راه انداختیم و چه قدر اسباب بازی های پسر کوچولو شبیه اون اسباب بازی هایی بود که سال ها پیش دلم پیششون جا مونده بود ، در نتیجه به این نتیجه میرسیم که گاهی آرزو به عین خودشو به شما میرسونه ، زمانش برای شما خیلی گذشته ولی آرزوی شما در زمان درست ، در کنار لبخند کسی که شما خیلی دوستش دارید نشسته ، این نوع آرزو یا خواسته برای من در دو زمان بوده ، شده بود آرزو چون واقعا شبیه اون اسباب بازی ها را هیچ وقت نشد یک جا پیدا کنم و هر کدوم در یه زمانی پیدا شدند.

حالا سوال ؟

اگه به خواستتون نرسیدید ، حاضرید یه شانس دوباره داشته باشید نه برای خودتون که برای کسی شبیه خودتون؟ 🙂

وبلاگ نذاشت بعد از شربت مزه ی خمیر دندونی بخوابم و ثبت خاطره و زمان خواست 🙂

و فردا هم وبلاگ تعطیله ، سه شنبه یه چیزایی میدونست که امروز را یک کرده بود .

۱۱۱

چجوری یهو شد ۳ شهریور ؟ 😅 ساعت ۶ و ۴۱ دقیقه از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد ، چه خواب هایی دیدم ؟ انگار ۱۰ تا سریال مختلف را از قسمت های مختلف ببینی ، آخر خواب یادم مونده بود ، یه کم باهاش دعوا کنیم 😅 چرا وقتی من اصلا به خوابم فکر نمی کنم ، خوابم به من فکر میکنه ، یعنی چه آخه !

سه شنبه بالای سر من ایستاده ، بیدار شو ، میگم بیدارم ، میگه پاشو پله ها را بالا برو ، بعد هم این طوری میکنه قیافشو ( نداریم شکلکشو )

میگه چرا غلط املایی فکری داری !

میگم چی شده ؟ میگه یعنی چه من اصلا بالا نمیرم که زمین نخوری ؟ بالا نری که من زمین میخورم 😅

میگم ذهنه دیگه ، تو دنیای شلوغی ADHD باشه ، هرچی بخواد میگه .

شنبه شروع میشه با این فکر که نمیدونیم چندمه امروز ؟

توصیه های لازم و ضروری را ردیف میکنه

شماره ی ۱. هر وقت کسی بهتون گفت گل ها را آب بدین ، منظورش اینه که یه لیوان آب پای گلدون بریزید نه اینکه یه پارچ آب را خالی کنید توی گلدون 😅

شماره ی ۲. اون صفحه ی روی کابینت هست کنار گاز ، اون هم روغنی میشه حین غذا درست کردن ، علاوه بر اینکه گازو تمیز می کنید ، صفحه ی کنارشم تمیز کنید

شماره ی ۳ . وقتی آشپزی می کنید ( شنبه رفته توی فکر ، چجوری آشپزی می کنند غذا میره توی شعله های گاز و لایه های زیرین ) و هر بلایی که سر گاز میارید ، قابلمه ، ماهی تابه هرچی را بردارید بزارید روی شعله ی دیگه و چنین شیرین کاری عمیقی را سریع تمیز کنید ، با همون حالت ادامه ندین و بدتر دوباره روی همون شعله ی فلک زده بار دوم آشپزی نکنید ( شنبه میگه موندم چجوری شعله بار دوم روشن میشه ، چجوری شعله اصلا زنده است 😅)

شماره ی ۴ . آفرین که وسایل را بهم نمیریزید

شماره ۵ . آفرین که لباس هاتونو میشورید ولی یادتون باشه ، لباس شویی را در برق نزارید ، سیم را بکشید .

شماره ۶ . میزها را دستمال نمیکشید اشکالی نداره ، ولی میز آشپزخونه را حتما دستمال بکشید بدجور به چشم میاد. ( شنبه میگه اینایی که رو میزی بزرگ ، سفره ، یه چیزایی سفره مانند ، رومیزی مانند و هرچی روی کل میز میندازن فلانند 😂.... میگم منم هیچ خوشم نمیاد میز آشپزخونه را کلشو بپوشونند ، نا سلامتی میز و عنصر هاش باید مشخص باشه )

روزو آبی می کنیم و یه مقدار لبخند میزنیم 🙂

سه شنبه : شمعدونی مهمون چه بلایی سرش اومد ؟

من : نمیدونم ، شمعدونی هلندی را ببین ، اصلا شمعدونی هلندی عاشق منه

سه شنبه : هزارتا شمعدونی اصلا میزارم اینجا

😅 به شمعدونی حسوده سه شنبه ، میگه ایرانی باید باشه .

با سه شنبه و آبی نشستیم فکر کردیم صبحانه چی بخوریم ؟ صبحانه باید آبی بشه دیگه ،

میگم به سه شنبه ، تو مگه سه شنبه نیستی ؟ چرا امروز اومدی ؟ میگه من ۳ تا ۱ هستم .

میگم خوب ، امروز شنبه هست ، یکشنبه نیست که ، جور در نمیاد ، میگه امروز ۳ هست .

متوجه نمیشم اصلا چی میگه ، صبحانه را آماده می کنیم ، میگه از این ترکیب رنگ لباس خوشت میاد ؟

میگم خیر ، اصلا😅 میگه آبی را با کلی تلاش کلاسیک کردیم ، میگم اون وقت کیا؟

میگه گروه ِ پردازش رنگ .

میگم خوب تلاشتون خوب بوده ولی آخه رنگ ها جور در نمیاد 🥴

باید رنگ هاتونو درست کنم🙂

میگم ، شماره پلاک را میگفتی ۳ تا ۱ 😅 میگه نه ، تاریخو میخواستم بهت نشون بدم .

میگم چرا شنبه عصبیه و غر غرو ، نگو شنبه عدد نداره ، سه شنبه هم دلش خواسته امروزو روز ۱ کنه ، فردا را هم ۱ ، به رسمیت نمیشناسه شنبه را ، باهاش مشکل داره 😅

برای ۱ شهریور هم ، جهت خاطره بازی