عصر چهارشنبه

چند دقیقه ای هست که حس عصر چهارشنبه بودن بهم دست داد 😅 تقصیر من نیست ، تقصیر چهارشنبه است که بازیش گرفته باز اومده توی سه شنبه ، رفتم به فکر که چرا سه شنبه یهو جنگی شده بود نگو باز این چهارشنبه بازیش گرفته ، اگه سه شنبه و چهارشنبه باهم کل کل نکنند ، عجیب به نظر میاد ، یاد یه بازی پنجشنبه افتادم ، شایدم چهارشنبه عصر بوده ( از نظر من چهارشنبه عصر هم پنجشنبه هست )

دلیل بازی کردنش هم اینه که خودت گفتی تنهایی بازی هاشم ذهنیه ، یهو چند ساعت بعد می فهمی توی بازی بودی یا روزها بعد یهو سال ها بعد هم چه بسا، من کی گفتم تنهام ؟ من فقط دوشنبه ها حس تنهایی مطلق بهم دست میده و برای اینکه یه جورایی همه ی تنهایی ها را محک بزنم یه روز بهش اختصاص بدم. از طرفی یه آزمایش و تجربه هم هست که تنهایی را هم شرح بدی هم حلش کنی.

بریم سراغ وبلاگ و سه شنبه

گاز ؟ گاز خیلی مرتبه ، کلا سر و روشو کفی کردم و شستم.

چدنی گاز ؟ خیر چدنی گاز با اینکه حسابی شسته شده بازم به دل نمیشینه ، چدنی گاز و سازندگان چدنی گاز کلا دیوانه اند🙂

خونه تقریبا مرتبه ، ظرف ها از کوه بودن خوششون اومده و مثل اینکه دلشون میخواد تا شب دوباره کوه بشند .

یخچال ؟ یخچال حسودی کرده و از روز خودش میخواست بیاد توی امروز ، بلاخره یخچاله، نمیشه حرفشو گوش نکرد ، ۵۰ درصد به حرفش گوش کردم .

ناهار ؟ سیب زمینی سرخ کرده غیر عصبی 😍 خیلی هم خوش اخلاق بوده سیب زمینی هامون ، آسون و سریع سرخ شدند و با پسر کوچولو خوردیمشون ، من سس قرمز هم بهش زدم .بعضیا اصرار دارند بگند کچاپ ! به نظرم کچاپ اصلا مفهمومی نیست ، همون سس قرمز بهتره.

شام ؟ باقالی پلو با گوشت

خاطره ی باقالی پلو ؟ خیر بمونه به وقت خودش

اما چون سه شنبه کمک کرده و دست چهارشنبه را توی شلوغی و دو ، رو کرده و من از بازی این بازی خندم گرفته 😅 یه خودتی تقدیمش ولی خوب بود چون چند ساعت بعد فهمیدم .برای همین یه خاطره از این بازی می نویسم که خوشحال بشه:

اینایی که میرن خرید تلویزیون را دیدید ؟ همشون یه تصویر و یه ویدئو خیلی با کیفیت پخش می کنند ، نسبت به قیمت تلویزیون. خریدار بلاخره تو گیجی یه چیزی انتخاب می کنه مگر اینکه تلویزیون را با شبکه های غیر اچ دی تو خونه ی کسی دیده باشه اون وقت واقعی می فهمه که تلویزیون خوبه یا بد ، حالا این بازی از کجا فهمیده که من فهمیدم این فروشنده ها بازی می کنند ، رفته توی بازی تلویزیون و یه بار که از من کنار تلویزیون ها گذاشتم ، تلویزیون هاشونو ریخت بهم ، حالا اینا می خواستند درست کنند ، درست نمیشد ، خوبه که منم ماسک داشتم حسابی خندیدم ، بعد هم موزیک پخش کرده که خونسردیتونو حفظ کنید ، فروشنده ها هم کلا قاطی پاتی شده بودند که جریان چیه ؟😅

خوب چرا واقعیت تلویزیون را به مردم نشون نمیدید ، قشنگ یه گیرنده وصل کنید به تلویزیون و کیفیت واقعی را به مردم نشون بدین 🙂

از سر صبح گفتم امروز ، روز دیوانه است ....تا شب عاقل بمونیم خیلیه.🥴

پسر کوچولو هم امروز اصرار کرده روی تیشرتش دکمه بدوزم🙃 ، یکی آبی ، یکی قرمز ، همینه دیگه روز که قاطی بشه ، رنگ هم قاطی میشه .

تقصیر مرداده می خواد قبل رفتنش حسابی خوش بگذره😍 امیدوارم امروز همه لبخند بزنند ، قوی باشند و پر انرژی و شاد 🙏🌹

امروز سه شنبه ،بای بای آخرین روز مرداد ، های های مردم شناسی

از دیشب که سه شنبه شروع شده ، به طور کل کسی در مورد سه شنبه توی بلاگفا ننوشته 🙂 و توی این چند صفحه به روز شده که خوندم به نظرم نوشته های امروز همشون دیوانند ! بعضی روزا قشنگ همتون با هم مدار ذهنیتون یکسانه.اما امروز با کوه ظرف های نشسته شروع شد ، چند تا کوه داریم ؟ یکیش کوه ظرف های نشسته که باید ازش بری بالا و برسی به قلش و فتح کوه. خونه از اول هفته شلوغ چون که من خودم شلوغ شدم ، یه امروزو دارم و یه فردا که نظم خونه سریع تر بر گرده ، امروز ضیق وقت هم تو ساعت افتاده🥴 چون که نمیشد موها را کلیپسی کرد ، موها را دم اسبی کردم و بریم به آر یو ردی ؟ نگو این بار من آر یو ردی طور بودم اما ظاهرا دستگاه آر یو ردی نبود. برای همین یه آر یو ردی کجایی به دستگاه گفتم و دستگاه بلاخره به خودش اومد ، چون که هوا خیلی گرم بود یه شربت آبی خریدم و هر چه قدر تلاش کردم در این شربت را باز کنم ، نشد که نشد ، مثلا فکر کن یکی شربت را بیرون بخری و بخواد همون لحظه باز کنه ، ببینم این درهای این طوری فقط به من میوفتن ؟!🥴 با چاقو افتادم به جون شربت و بلاخره باز شد ، ذهنم میگه شربت سینه هم همینطوریه ، بعضی وقت ها باز نمیشه ، با حس خنکی دلچسب میری به استقبال شربت که دقیقا مزه ی شربت سینه میده😐 اصلا حسم خراب شد....

حرفای اول وبلاگ از سرم پرید و اومد آخر !

زن های آلمانی خیلی سردند ، از آرایش و به خودشون رسیدن هم زیاد خوششون نمیاد ، اعتماد به نفسشون هم خوب نیست ، کلا درکشون سخته ، مردهاشون یه مقداری بهترند ، حالا روس ها ، زن های روسی صفاتشون خوب هم نباشه ، اعتماد به نفسشون بالاست ، متکی به کسی نیستند ، غیر وابسته ، احساسی هم نیستند ، زیادی هم روراست هستند ، مثلا اگه لباس و آرایشی بهت نیاد خیلی راحت بهت میگند خوب نیستی و خودشون هم با این قضیه مشکل ندارند که تو هم میتونی به من بگی و چه بسا خودم زودتر میدونم که نیستم ، مردهای روسی احساسشون نسبت به زن هاشون بیشتره به طور نهفته اما .

حالا ترک ها ، ترک های ترکیه ، زن هاشون ، دقیق نمیدونم اما ارتباط باهاشون سخته اعتماد به نفس غوقا میکنه ، مردهاشون ، یه چند دوره باید باهاشون بجنگی تا بشه ارتباط را برقرار کرد به اندازه ی زن هاشون اعتماد به نفس ندارند ، زود عصبی می شند و شاید اگه شناخت داخل کشوری داشته باشی راحت تر بشه شناختشون ، اما ترک های ایران ، نه همیشه اما اکثر اوقات کنترل احساس و منطقشون توسط خودشون هم سخته و همیشه بین این احساس و منطق در رفت و برگشتند ، مهربونند اما میتونند هم نباشند ، قدرت و یه مقداری نمایش را دوست دارند .

فرانسوی ها زن و مرد احساسی طورند و در پس احساسشون تسلط به منطق هم دارند .

کشور معلم زبان در اروپا ، اینا کلا خیلی خوبند ، سخت کوش و متعهد و خون گرم و در تعادل بین منطق و احساس.

رومانیایی ها ، اینا یه شباهت هایی با ایرانی ها دارند.

امریکایی ها ، اینا در شتابند و همیشه دوست دارند ازت جلو باشند ، کلا تو مسابقه اند ، اما خسته هم میشند از خودشون .

انگلیسی ها ، اینا معمایی اند ، با کنایه حرف می زنند . زن هاشون با مردهاشون متفاوتند ، احساس و منطقشون بهتره .

سوئدی ها ، نروژی ها ، اینا فقط منطق

سوئیسی ها و فلاندی ها ، اینا طبیعت پسندند ، در دوایری از منطق و احساس در گردشند.

بلژیکی ها ، اطلاعاتم کامل نیست در موردش ، معلم زبان اعتقاد داشت که ارزش شناخت دارند.

مکزیکی ها ، اسپانیایی ها ، ایتالیایی ها اینا دیوانند 😁 حوصلت سر نمیره تو کشورشون و آدم هاشون .

ژاپنی ها ، حواسشون به کار و زندگیه ، یه سری رفتارهای ژنتیکی از قرن ها پیش درونشون هست که تغییر دادنش سخته و انتظار دارند که بقیه به این میراث احترام بزارند.

از چینی ها سر در نمیارم.

عرب ها ، اینا کلام احساسند ، منطقشون را نمیدونم .زن هاشون منطق احساسند.

ایرانی ها ، از نظر اونایی که من کشورشون را شناختم ، من ایرانی ام ، امیدوارم بیان ایران باشم و هنوز در شناخت این خود ایرانی هستم 🙂

یه بار به یکی از دوستای خانوادگی گفتم ، ژنتیک ما را ببین ، من یکی که از این ژنتیک خوشم نمیاد و از یه جایی تصمیم گرفتم به اونچه که دلم راضیه گوش بدم نه صرفا یه رفتار به ارث رسیده ی تثبیتی ، گفت منم همین طور اما فکر کن اگه این ژنتیک را نداشتیم چه قدر وابستگی اذیتمون می کرد و چه قدر نمیتونستیم به زندگی ادامه بدیم .از حرفش خوشم میاد و میگم نقطه ی مقابل این ژنتیک ما ، هندی ها هستند .

گاهی آدم دلش میخواد بدونه اونچه که هست حاصل چه رفتارهای مشترکی هست و گاهی هم دلش میخواد بره به تمام مقابل های رفتارها تا به تعادل برسه .

یه سوال همیشه ذهن منو درگیر می کرد که بلاخره اگه یک سری رفتارها نهادینه شده ، پس این میل به خواستن رفتار متضاد چیه ؟

که متوجه شدم از یه سالی یه شخص که نقطه ی مقابل ژنتیک ما بوده به این جمع اضافه شده ،و تونسته صرفا به واسطه ی رفتارهاش یه تاثیری در رفتار جمعی ژنتیکی به وجود بیاره و نتیجش هم اینه که مثلا یکی مثل من علاقه مند شده به آسمون و ستاره ها و ماه 🙂

و هندی ها ، این ها با احساسشون بر منطق حکومت می کنند و با شادی هاشون منطق را برای احساسشون یاد آور می شند ، در عین احساسی بودنشون سرشار از هوش و ذکاوتند و کمی بیش نیز به دیوانه بودن احترام می گذارند .

آخرین روز مرداد بمونه یادگاری 🍀💞🍃

مخاطب

بعضی وقت ها آدم خودش مخاطب حرف هاشم باشه ، خودشم نمیفهمه چی میگه ! اون وقت یهو یه نفر مترجم میاد ، حرف هاشو ترجمه می کنه و با خود خودش می نویسه ، بعد تو حرف های اون خود را میخونی و میگی ، چه خوب منو ترجمه کرد 🙂

بی تابم برای رفتنت مرداد عزیزم ، فصل من ، آخرین برگ های سبزت را گره بزن به حرف های تابستان ، سکوت تو آواز است و حتی تنهایی دوشنبه ایت هم زیباست 🍃🍃🍃🍃 ....

عیب و ایرادات

احساس می کنی عیب و ایراداتی داری که منجر میشه ، توی زندگی سرت پایین باشه ، با افتخار سرتو بالا بگیر ، شاید یه زمانی یه نفر از کنارت رد بشه و دلش برای انسانیت ، این گوهر ارزشمند وجودت تنگ شده باشه.

🍃

تعادل

تحمل بودن بین آدم های ثروتمند به اندازه ای سخته که بین آدم های فقیر باشی و کمند آدم هایی که در تعادلند !

🍃

تنهایی شماره دو

تنهایی واقعا چیه ؟ با عشق بازی می کنید ، هیچی نمی گیم ، با تنهایی بازی نکنید ، شوخی شوخی جدی میشه یهو میشه جمعیت شلوغ ها !

ا ! با تنهایی بازی کردید ، خلاء امید را شکستید ، منم توی بازیم ، لحظه به لحظه ی وسیع و خوش خوشان و بدون افسردگی و شلوغ زندگی شما را هستم ، فقط کاش واقعی باشه ، نه اینکه بعد اینکه از جمعیت شلوغتون خارج میشید بشینید پشت سر هم یکی یکی بدگویی و نه اینکه برای شرکت در نمایش بعدی شلوغتون ، بشید بازیگر ، گاهی وقت ها خودت بودن حتی به قیمت تنهایی ، خیلی شادتره تا خودت نباشی و بگذرونی اونم نمایشی ، منم هستم توی بازی ، بشینیم زندگی شما را ببینیم ؟ 😏 بد شد نه ؟

آدم ها فقط حفظ ظاهر می کنند ، اول و آخرش همه تنهان ، هر کس هم تنهاییش یه جور خاصه ، آدمی که تلاش میکنه با تنهاییش کنار بیاد میشه شماره یک و با آدمی که نمایش بازی میکنه و به زور میخواد بگه نه من این نیستم که میشه آدم شماره دو ، خیلی فرق داره ، خودت باش.

🍃

زیبایی

زیبایی با خوشگلی فرق داره ، به نظرم وقتی به کسی می گن خوشگل ، یه جورایی دارن بهش توهین می کنند ، یه بار هم یه خانمی ازم آدرس پرسید ( توی ماشین بود فاصله ی یه متری ) همون جا در حیرت خوشگلی بیش از اندازه ی ایشون متوقف شدم ، از اتفاق هم مسیر شدیم ، وقتی کنارم راه میرفت و هم صحبت شدیم تازه متوجه شدم چه توهینی به ایشون کردم ، واقعا خوشگلی با زیبایی فرق داره ، زیبایی یعنی اگه بهش نزدیک شدی بازم زیبا ببینیش و زیبایی فقط ظاهر نیست ، مجموعه ای از احساس خوبه به فرد .

🍃

چارچوب

گاهی وقت ها هم آدم دلش می خواد از چارچوب دنیا بیاد بیرون و بره به فراتر از دنیا ، بدون اینکه قضاوت بشه ، بدون اینکه محدود بشه ، بدون اینکه نصیحت بشه ، بدون ترس ، سر در بیاره این دنیا واقعا هدفش چیه ؟ ولی ظاهرا هدف دنیا در چارچوب قرار دادن آدم هاست .🍃

هر موقع

هر موقع آدمی را دیدم که خیلی خوشحاله و خوش سر و زبون ، به خودم گفتم ، کاش برای نزدیک ترین افراد زندگیشم ، همین طور باشه 🍃

ترانه

با بعضی از ترانه های شادمهر قشنگ میشه زندگی کرد و چه بسا زندگی هم ساخت .

🍃

بازم نشستی روبروم .... خونه پر از عطر توئه ، منظورش وبلاگه 💞

چی میشه ؟

هر موقع از چیزی سر در نیاوردم و مفهومی را درک نکردم ، خودمو برداشتم و بردم به این جمله ، که چی میشه که ..‌.

به خودم اومدم و خودمو توی داستان این چی میشه می دیدم و یه پس این طوری می شه که ، به تمام سوال هام ، تحویل داد.

🍃

۳۰ از فصل مرداد ، نکه دلش نمیاد فصلش تموم بشه شده پر حرف اونم چه روزی دوشنبه🙂

جراحی

وبلاگ اگه جراح میشد ، از اون جراح ها میشد که موقع جراحی داستان و حرف داشت ، عین خیالش نیست وبلاگو بردم به جراحی ، حرف هاشو میزنه و منم ظاهرا باید ثبتشون کنم 🥴

Please try it again soon🍀

هر موقع یه سایت خوب پیدا کردم ، بعدش سریع گم شد ، گوگل هم یه جوری متخصصه که هرچی مشخصات میدی ازش ، خودشو میزنه به اون راه که اصلا چنین سایتی وجود نداره ، نمیدونم چرا همیشه فکر می کنم در یادم میمونه و هر وقت بخوام پیدا میشه ، اما در حقیقت این طور نیست ، یه بارم که سایتو دادم به حافظه و خواستم دوباره ببینمش ، این که جمله ی our developer ....اومد :

به نظرم خلاقیت جمله و تک بودنش جالب بود و بلاخره یکی فراتر از اون عکس های پیچ و مهره ای و آچار طور جمله ساخت ، وبلاگ هم یه مدت می خواد بره تو این جمله 🙂🍀

امروز شنبه ۲۸ مرداد و یه هفته ی پر کار و زیبا شروع میشه 🌺

موزیک عصر

این موزیکو پسر کوچولو همیشه برای من میزاره ، نمیدونم چه حسی به این موزیک داره و چی ازش فهمیده ولی شدیدا این موزیکو دوست دارم چون خیلی مرتبطه با امروز 🙂💞

# موزیک : موهات ، سعید کرمانی

یکشنبه

امروز که از خواب بیدار شدم ، دلم میخواست همه ی دنیا رنگ صورتی با خودش داشت .امروز همون پنجشنبه ای هست که دلش خواسته یکشنبه باشه ، رنگ امروز ، صورتی و مشکی و مگه میشه یکشنبه باشه و آبی نباشه .دلم میخواد خاطره ی نقاشی امروز ، یه مقداری تصویری هم بشه ، یه تصویر ساده و رنگی از زندگی .

....

بگو یهویی از کجا پیدات شد تو جایی که همه چی‌ دراماتیک باشه !♫!

انتخاب موزیکی صبح وبلاگ برای تابستون وجود 🍀💞 :

موزیک : ای داد ، 7 باند

شام چی باشه ؟

دیشب شام زرشک پلو با مرغ شد 🙂 زرشک پلو با مرغ برای من یه خاطره داره که مربوط میشه به باقالی پلو با ماهیچه ...》 اینو یادم باشه بیارم اینجا.

امشب شام شد ماکارانی ، فکر میکردم گوشت چرخ کرده و فلفل دلمه ای داریم ، نتیجه شد میکس مرغ با جعفری و گوجه 🥴

از اون طرف شوهری فکر کرده شام کتلته ، پسر کوچولو هم بیاد ، مواد ماکارانی را نمیخوره .

و اعتراف میکنم هنوزم به اون ساعته روی نوشته ی ماکارانی ها دقت می کنم ، ۴ ، ۶ ، ۸ ، ۱۰ ، ۱۲ دقیقه ، تکلیفو درست روشن کنید بلاخره چند ؟🙃

ذهنی با بازی دعوام شد ، من اون مقوله را همه ی روان شناسی ها و عصب شناسی هاشو میخونم و میکوبم اینجا ، ببینم دیگه چی میگه !

روز خود ، بازی ، منظم ، چهارشنبه🙂

آسمون آبی روشنه ، هوا تمیز ؟ به نظرم خوبه و میشه نفس کشید ، گرمه ؟ نکنه انتظار دارید زمستون باشه ؟ تابستونه خوب🙂

روز ؟ امروز سرجاشه و چهارشنبه است ، گاز ؟😅 گاز تمیزه ( وبلاگ از این سوال جواب گاز خوشش میاد ) سه شنبه در عین حال که شنبه شده بود و دوشنبه هم شیطنت کرده بود ، اما دیروز تو کارهای خونه کمکم کرده حتی یه مقداری نظم چهارشنبه را برداشته بود که برای فردا این همه نظم زیاده و امروز روز چی بود ؟

روز خودمون باشیم ، روز بازی ، روز نظم پابرجاست.

از اونجایی که بازی با من زیاد بازی میکنه ، منم میخوام امروز یه کم بازیش بدم و باهاش شوخی کنم و مثل خودش بگم ، حالا ناراحت نشو ، بازی دیگه و همش برای اینه که خوشحال باشیم🙂

توی یکی از خاطره هام نوشته بودم که دوستم اومده بود موهامو رنگ کنه و با کلی تاکید که فقط قرمز نشه و نتیجه این شد که طیفی از قرمز در اومد ( قرمز که میگم هزار تا رنگ داره ، مثلا شده بود نسکافه ای تیره که اگه آفتاب توی موها میوفتاد میشد قرمز ، یادم باشه عکس این رنگ موها را پیدا کنم بزنم اینجا که بازی خوشش اومده بود از این بازی )

پارسال رفتم خرید رنگ ، این رنگ نگو شن و ماسه ای نبوده که شن صحرایی بوده و بازی هم کلی خندیده که نتیجه را ببینه غافل گیر میشه ، نکه من متوجه ی بازی میشم همون موقع یه خاکستری گرفتمو و نتیجه را عوض کردم ، تا اینکه یه روز رنگ را به تنهایی زدم به موهامو و بله ...اتفاقا دوستم چند روز بعد اومد خونمونو و جریان رنگ را بهش گفتم و گفت صحرایی با شنی فرق داره 🥴 این شد که طلایی ها و خاکستری ها ریختم روی صحرایی ها و رنگ درست شد .یه خط چشم مشکی خریدم و فروشنده هم یه خط چشم طلایی اشانتیون روی خرید داد و حسم میگه این بازی از رنگ مشکی و طلایی خوشش میاد و ما هزارتا بازی داریم ، نمیدونم این بازی کدومه دقیقا ، فعلا فقط رنگشو فهمیدم ، رنگ موی مورد علاقه اش هم قرمز . موقع رفتن فروشنده تست عطر هم پیشنهاد داد ، اون موقع من قبلش کرونا داشتم کلا بو تعطیل😁 ماسک هم زده بودم ، فروشنده خیلی از عطر تعریف کرد و آخرشم گفت عطر زنونه مردونه نداره که ، چون بو را تشخیص نداده یدونه از این بله های بلاگفا که تا یکی با هیجان یه چیزی میگه و طرف مقابل سر در نمیاره چی به چیه و فقط بهش جواب میده بله تحویل دادم 🙄 تو آخرین لحظه اسم عطر را پرسیدم ، هععععی ! اسم یکی از عطرهای شوهری که من از بوی اولش خوشم نمیاد ، مثلا این گونه عطرها یه بوی ترکیبی داره که شاخص ترین بو و غلیظ ترینش ابتدا حس میشه و سپس بقیه ترکیب هاش خودشونو نشون میدن ، این ادکلن یه جوریه که مثلا اگه روی لباس بشبینه ، چند ساعت بعد ببوییش خوبه ، ولی من با بوی ابتداش مشکل دارم ، حدسم دیگه کامل شد و عطر مورد علاقه ی این بازی رنگشم مشکیه 😎 خلاصه که این عطر نشسته بود روی شال منو و بویایی هم برگشت و بوی عطر کم شده بود مجبور شدم شالو بشورم چون من عطر خودمو روی شالم دوست دارم .به تلافی این بازی منم عطر گود گرل پاشنه بلند را به این بازی پیشنهاد میدم و جمله ی آخرشو هم تقدیم خودش ، عطر زنونه مردونه نداره که و یک یک مساوی😏

همه ی جوانبو سنجیدم و این عطر را تلافی کردم 😂چون این بازی از کفش پاشنه بلند هم خوشش میاد ( یه مسابقه ی ترکیه ای هم بود ، من خیلی خوشم میومد ، اونم اثبات کرد کفش پاشنه بلند زنونه مردونه نداره که و توی یکی از آیتم ها ، شوهرها را مجبور می کرد با کفش پاشنه بلند مسابقه بدند ، یه لحظه ی خاص داشت که اسلو موشن نشون میداد ، اونایی که ادعا می کردند کفش پاشنه بلند خوبه و یه دفعه پاشنه کج میشد و پرواز در هوا😂)

پاشنه بلند را هم حدس زدم ، دو یک بشه امروز ؟ همون یک یک خوبه ، بلاخره هفته طلایی قاصدکه ، باید یه فرقی با بقیه روزها داشته باشه🍀🍃

فکر نکنم کسی زیاد وبلاگ بخونه ، اما ذهنی ها ، اگه حدسیات ذهنیم درست بود تقلب را برسونید 🙂 دوستای وبلاگن نمیشه کاری کرد .

ی.ن : یادم باشه امروزو توی تقویم وبلاگ تصویر بکشم.🌺

خیلی دلی .

امشب هم برنامه ی خوابم بهم ریخته ، سعی کردم عصر هم زیاد نخوابم ولی اگه نمیخوابیدم کلا برای ادامه ی روز انرژی نداشتم ، برای این نوشته عنوان نزاشتم چون دلم نمیخواست بره توی شب شده ها .

ساعت ۱۲ و نیم از خستگی رفتم که بخوابم و به شوهری گفتم من دیگه دارم بیهوش میشم ، امشب پسرکوچولو را بخوابون ، همین که اومدم بخوابم حس کردم واقعا گرمه ، کولر که روشنه ، اشکال از این ملافه ی روتختیه ، این می خواد نزاره بخوابم ، گذاشتمش کنار ، شوهری اومد کولر را خاموش کرد ، من 😐 کلا مقوله ی گرما و سرما در زندگی مشترک نگم همیشه و بیشتر اوقات اما کمی از اغلب بیشتر ، مشترک نیست. همون موقع پسر کوچولو اومده که من میخوام اینجا بخوابم .

من : چرا ؟

چون بابا گفته برو مسواک بزن .

خوب برو بزن .

پسرکوچولو : نمی خوام .

من به شوهری : خمیر دندون گذاشتی روی مسواکش .

شوهری : نه .خودش که بقیه شبا میزاشت .

من : نه همیشه ، بعضی وقت ها مسواک ها را میندازه ، برای همین بهش گفتم از من کمک بگیره.

من به شوهری ، چایی هم دم کرده بودم ، کلا یادم رفت ، خاموشش کن .

پسر کوچولو : من چایی میخوام.

من : منم دلم میخواد ، اما وقت خوابه .

چند دقیقه بعد شوهری ، یه لیوان چایی میزاره کنار بالشم .

پسر کوچولو : منم چایی میخوام😐

من به شوهری : یه کوچولو چایی واسش بیار‌.

شوهری : مسواک زدی ، چایی نباید بخوری .

من : ای بابا من خوابم میومدا ، چایی را بیار لطفا ، آرامش برقرار بشه بخوابیم .

شوهری با یه لیوان چایی بر میگرده .

پسر کوچولو خوشحال و خندان

من : اینکه یه کوچولو نیست .

اینچنین خواب بی خواب ، چایی را کم کرده و سرد کرده ، پسر کوچولو بریم داستان بخونیم .

من : 🙄

شوهری : من که رفتم بخوابم .

میشینم کنار پنجره ، چه هوای بیرون خنکه ،هیچ اثری از خستگی و خواب در پسر کوچولو نیست .

پسر کوچولو : چرا اینجا نشستی ؟

من : چون خنکه .

پسر کوچولو : باشه منم میام.

میاد توی بغلم وقربون صدقه ها شروع میشه ، تقریبا نمیشه پسر کوچولو را یک جا بندش کنی ولی حالا که خودش اومده حسابی بوس بوسی میشه ، میگم امروز اصلا مامان را بوس نکردی ، بغل هم نکردی ، از لب هاش یه بوسه میچینه با انگشت هاش میزاره روی صورتم ، میگم آااا این جدیده 😍

بعد هم یه بوسه به دستشو و دستشو میزاره به صورتم ، بعضی وقت ها که میره تو استقلال بزرگ شدن و نمیاد بغلم که محکم بغلش کنمو و ببوسمش ، این طوری می بوسمش ، بعد از بوسه های گل چین شده بلافاصله میگه خیلی دوستت دارم ،اینو همیشه یادت بمونه.

یهو این قلب دیگه از عشق جا نداره ، چند وقته یادم رفته بعد خیلی دوستت دارم هاش اینو بهش بگم ، حالا امشب برای اولین بار جمله ی خودمو پر از عشق میکنه و بهم برمیگردونه ، چه قدر این جمله بهم چسبید ، همه ی خستگی های عمرم را ربود.

میریم که بخوابیم ، پسر کوچولو گرمه ، من : بله گرمه ، خیلی هم گرمه ، موافقی کولر را روشن کنیم و اینچنین با دو آرای موافق ما به کولر پیروز شده و در خنکی دلچسبی کتاب میخونیم .اولی ، دومی و سومی

پسر کوچولو : چهارمی هم

من : نه دیگه بخوابیم ، پسر کوچولو قصه ی بچه ای را بگو که ...

بعضی وقت ها کارهای اشتباه پسر کوچولو را توی داستان میزارم ، و همیشه فکر میکردم ممکنه داستان رو اعصابی طوری باشه تا اینکه امشب پسر کوچولو خودش پیشنهاد داد که از اشتباهاتش در نقش یه بچه ی دیگه داستان بگم.یه جایی صدامو برای تاکید عوض کردم به حالت خنده و از این بازی خوشش اومد و دوباره و دوباره🙂

و مگه دیگه من خوابم میبره با این دنیای زیبایی که توی این ساعت های شب واسم ساختی💞

خیلی دوستت دارم ، دردانه ی قلبم و اینو همیشه یادت بمونه و امشب و جملتو همیشه یادم میمونه🌹🍀🍃

پ.ن : گاهی زمان احساس راستین و از صمیم دنیای قلبتو واست نگه میداره تا توی یه زمانی که اصلا انتظارشو نداری به زیباترین شکل ممکن بهت برگردونه .

۲ و ۱۹ دقیقه ، شبی از شب های تابستون قاصدک از هفته ای طلایی

امروز نمیدونم چند شنبه

گفتم که شما روزای هفته را قاطی پاتی نکنید ، دیگه خودم هم گیج شدم🥴 دیروز روز پر تلاطمی و در عین حال خوش گذرونی طوری بود ، به من که خیلی خوش گذشت ، قرار بود دیروز جمعه باشه ولی دوشنبه خرابش کرد و اومد توی سه شنبه ، این وسط بازی هم بازیش گرفته بود و چهارشنبه را آورد توی دوشنبه ، دوشنبه که بهش برخورده بود سه شنبه را انداخت به چهارشنبه ، رو حساب برنامه ی وبلاگ امروز باید شنبه بشه ، اما سه شنبه هم نکه دوشنبه نظم را بهم ریخته ، شده چهارشنبه که نظم را برگردنه ، دیروز یکی تو به روز شده ها هم شده بود سه شنبه و میلر طور به مرتب کردن خونه پرداخته بود 😅

دیشب ساعت ۱ آماده ی خواب شدیم ، پسر کوچولو رفت توی تختش و تا من بیام براش کتاب بخونم ، خوابش برده بود💞 شوهری از خستگی توی پذیرایی خوابش برده بود و واسش پتو آوردم . همه چیز خوب برای یه خواب خوب پس از خستگی روز ، چون که سرد شد کولر را خاموش کردم ، چون که گرم شد کولر را روشن کردم ، چون که دست چپ درد می کنه به دست راست خوابیدم چونکه دست راست خسته شد ، به چه ...کنم افتادم و چون رو به سقف هم نمیشد خوابید ، پنجره را باز کردم ، هوا خوبه ، ستاره هست ، ماه نیست ، ستاره اما توی قاب پنجره نیست ، نخیر مثل اینکه نمیشه خوابید ، چه کنم چشمام خستس نمیتونم چشمامو باز کنم و خیره بشم به یه نقطه و به ذهن بگم حرف نزن تا خوابم ببره ، خوب میشینم ، نخیر مثل اینکه نمیشه ، خوب میخوابم اصلا به دست چپ ، یه مقداری درد تحمل کردن بهتره که نخوابی ، داستان سرایی های ذهن شروع میشه ، ای بابا بشینم کتاب بخونم ، نه چشمام واقعا خستس ، مثل اینکه باید با بیداری خوابید ، جلوتر از اینکه ذهن بره تو داستان پیشاپیش تشکرهامو بهش دادم ، جلوشو نگیرم یهو سی و چند سال قبل را هم میخواد زنده کنه ، مثل آدمای بی تفاوت بهش گوش میدم .... خوابم میاد😔 من که به کسی فکر نمی کنم به نظرم داوودی راست میگه ، داوودی کیه ؟ داوودی یه گل هست که شبایی بلاگفایی ها خوابشون نمیبره روان شناسیشون میکنه که اینا چه ....؟😅 ، داوودی میگه این شبایی که آدم خوابش نمیبره ، یه نفر داره بهت فکر میکنه ، نزدیکه تو ذهن ماجراجویی بشه که آخه کیه ؟ نکنه کیان ؟ ، ساعت ۲ نصف شب ، یعنی هر کسی هست فردا نمیخواد بره سر کار !

خوب باید بررسی کنیم کیه که فرداش تعطیله ؟😅 باید بگردیم کجاها شنبه ها تعطیله ، از طرفی توی تقویم واقعی فردا سه شنبس ، کار سخت شد ، کجاها سه شنبه ها تعطیله ؟

ذهن دیگه خسته شده و نمیفهمم کی صبح شده ، ساعت ۷ و نیم صبح ، صبر کن ببینم امروز بلاخره چند شنبه است ؟

خوابم میاد ، برنامه های ذهن شروع میشه :

نظم خونه بهم ریخته

۸۰ صفحه کتاب باید بخونی و نوت برداری

شام شب چی باشه ؟

بازی با پسر کوچولو

پتو را می کشم رو سرمو میخوابم ، ساعت ۹ و نیم ، صبحانه یه چیزی میخورم ، یکی یکی نظم و ذهن هم داره آروم میشه.

یه قهوه میخورم اونم تلخ ، که وسط کار کردن خوابم نبره.

بلاخره خونه نظم پیدا میکنه ، ویتامین بی ها را میخورم که ببینم با این روز چه کنم ؟ یه مقدار موزیک گوش میکنم که ذهن آروم بشه .

چی ؟ وبلاگ وسط نظم دادن ها برای خودش یه برگه پیدا کرده 😏

سریال هایی که دوست داشتم و دارم ، هییی یعنی هیچ کدوم از این سریال ها را کامل ندیدم مثلا یه سریال هست که فقط یه قسمتشو دیدم به زور اسمشو یادم نگه داشته بودم یادم نره ، رفت تا اینکه چند ماه بعد اسمش یادم اومد ، نوشتم که ببینم این سریال چیه ؟ فعلا در صدر دیدن سریال هاست با رکورد یه قسمت دیدن فقط😅

امروز دیگه جا نداره سریال های زندگیمو بنویسم ، بمونه برای بعد 🍀🍃

جلسه ی نمیدونم چندم ۲

امروز پسر کوچولو به خاطر اینکه تو بازی شکست خورده ، ناراحت شد و چند دقیقه ای گریه کرد و به اتاق دیگه ای رفت و درد و دل هاشو بلند بلند میگفت که از این بازی گله داره ، مامان پسر کوچولو هم برای اینکه نشون بده با تلاش و تمرین میشه برنده شد و یه مقداری از ناراحتی پسر کوچولو کم بشه ، وارد بازی شد و تیم را آورد بالا ( حالا مامان به اندازه ی کافی هیچی بلد نیست😅🚙) ولی دیگه پای احساس بچم وسط بوده .

خنده ای از سر رضایت که به لباش نشست ، یه بازی دیگه شروع کردیم و کلی خوش گذشت ، پانتومیم هم اجرا کردیم با میوه و من ظرفی پر از میوه را نتونستم حدس بزنم و آخریش دفتر نقاشی و نقاشی کشیدن بود که پسر کوچولو نتونست حدس بزنه ،

آموزش اعداد و حروف و کلمه توی دفتر نقاشی شروع شد ، پسر کوچولو خیلی از نقاشی استقبال نمیکنه ، بیشتر حواسش به بازیه و الفبا و اعداد.

اکثر حروف یادش بود ، کلمه های سلام ، بارون و باد را نوشتم و خوندیم و خوند و باد را راحت خوند .حتی حرف های اول و آخر را هم به خوبی تفکیک کرد و توی جمع زدن اعداد ، پیشنهادهای خودشو به خوبی انجام داد و من ۹ + ۱۰ را بهش پیشنهاد دادم و تونست با کشیدن خط ها ، ۱۹ را بدست بیاره ، این اولین جمع سختش بود که بهش دادم و همه ی اینا در دل بازیه و امیدوارم با تمرین آموزش ها جواب بده 💞

و بعد نقاشی بکشیم ، نقاشی از روی یه کتاب که خودش آورد آدم برفی گربه بچه ، برف و یه خونه بود ، این طرف صفحه من اون طرف صفحه پسر کوچولو ، ابر را شروع کردم که صفحه ی خودش و کتابو خط خطی کرد 🥴

مثل اینکه نقاشی تعطیله ، گفتم باشه برو ، من میکشم ، کتاب را برداشت و برد و ابر منو آخرشو خط خطی کرد .

آخر ابرها خط خطی شدند تا کلماتی که امروز پسر کوچولو یاد گرفت بشه نقاشی و باد دقیقا خط خطی ابرهاست . نقاشی که تموم شد یه نگاه تعجب انگیز به نقاشی انداخت و به همون ابر خط خطی شده 🙂

دوباره دشمن

دوشنبه توی سه شنبه هم که بیاد دنبال دشمن میگرده ، دشمن اما کیه ؟

نمیتونی زن را عوض کنی ، اما ذهن مرد را دست نخورده باقی بگذاری و بگی اینجا جنگله و غریزه حکم میکنه ، غریزه ی کنترل نشده با کمال تاسف یعنی حیوانیت ،

در روزهایی هستیم که لباس شده است دشمن و ذهن این دشمن قدرتمند شده است یار ، نمیتونی شکل و شمایل زن را عوض کنی که اینجا جنگل است ، به تاریخ هم که برگردی آریایی ها لباس داشتند ، زن کرد لباس مخصوص خودش را با زیبایی اش داشت ، زن لر لباس خاص خودش را داشت ، برگرد به کوچه های بازار های شمالی صدها سال پیش زن شمالی لباس رنگارنگ خودش را داشت ، مشکل از زن ها نیست ، مشکل از تغییر زمان نیست ، مشکل از تغییر ذهن مردهایت هست که یا نخواستی این ذهن ها را درست کنی با خواستی جنگل باقی بماند ،

ذهن آگاه نشده ، به لباس و پوشش کار ندارد به فرمان ذهنش کار دارد و کنترل ذهن ممکن است اگر تو بخواهی دنیا ، جامعه و مردانت را جوان مرد بشناسند.

دشمن خود ما بودیم از همان زمانی که اصالت را فراموش کردیم .

ماندگار

نزدیکی های بهاره ، اواخر اسفند ، مثل هر سال اون شور و اشتیاق برای خرید دم دمای عید توی خیابون ها و وجود آدم ها موج میزنه ، سال ، شاید ۹۲ باشه ، هر سال برای خرید مانتو کل شهر و شهرهای مجاور احتمالی را باید زیر و رو کنی تا بلاخره یکی به دلت بشینه ، حوالی تجریشه ، نبش کوچه ی دومی از این طرفه خیابونه ، درست چند متر اون طرف تر یه مانتو فروشی شیک و پر زرق و برق هست که گاهی برندشو تابلو میکنه تو چشم مردم ، اما نمیشنه ، نمیشینه دیگه ، این مانتو فروشی جدید سر نبش کوچه ی دوم دو طبقه هست ، وارد مانتو فروشی میشی طبقه ی همکف مانتوهای مجلسی و طبقه ی دوم مانتوهای اسپرت طور مثلا.از همکف گذرا رد میشی ، میری به طبقه ی بالا ، همه مدل مانتو هست و عجیب به دل نشستنی ، انتخاب سخته ، دور میزنی و یکیو انتخاب می کنی و که چشمت میوفته به یه مانتوی خیلی ساده ، این از بقیه مانتوها کوتاه تره ، توی این همه سال مانتو پاشیدن این اولین مانتوی کوتاهی هست که توی فروشگاه ها دیده میشه ، رنگش مشکیه ، پارچش یه نوع کرپ سبک هست ، آستین هاش گشاد نیست ، خیلی تنگ هم نیست ، دور یقش یه پارچه ی حریر ترکیبی صورتی و بنفش و سرخابی داره ، لب آستین هاش با همین پارچه حدود ۲۰ سانتیمتر برمیگرده که رنگ را تغییر بدی
، خودمو توی مانتو تصور میکنم ، که اگه این مانتو را بپوشم احتمالا جز متفاوت ها میشم و اگه این مانتو همین چندتایی باشه که اینجاست قشنگ میشی تو چشمی و خارج از سبک همیشگی مانتوها و اینم انتخابو سخت میکنه، یه خانم با تجربه هم داره به
مانتو نگاه میکن
دنبال سایز می گردم
حریر رنگی وسط یک دست مشکی بودن مانتو
چه می درخشه
اما خانم با تجربه هم از مانتو خوشش اومده ، خانم با تجربه از حسش به مانتو میگه و من عاشق این لهجه ی اصیل خانم های با تجربه ی تهرونی هستم یه جوری کلماتو ادا می کنند که خودشون هستند بر عکس امروزی ها که خودشون نیستند، کلمه مشخصه حتی احساس پشت کلمه هم مشخصه و این لهجه را فقط تو وجود خانم های باتجربه ی این شهر پیدا کردم ، دلم میخواد فقط حرف بزنه و گوش کنم ، که یهو میگه برو پپوش دخترم نگات کنم ، من اگه ۳۰ سال جوون تر بودم این مانتو را برمیداشتم میگم شما الانم بزنم به تخته جوونید ، یه لبخند نه طور میزنه و میگه به شما جوون ها میاد ، ولی خیلی شیکه .صبر میکنه تا مانتو را بپوشم میگه حرف نداره ، حتما بخرش ، قیمتش چیزی حدود دو برابر قیمت بقیه ی مانتوها هست و چون یه مانتوی اسپرت طور انتخاب کردم ، اینم بردارم پول ۳ تا مانتو داری میدی ، میام میزارمش سرجاش ، میگه برش دار از اونایی میشه که بعدا دلت میمونه ای کاش میخریدیش ، میگم نه حس می کنم یکی کافیه .

با هم میریم طبقه ی پایین و شروع میکنه به حرف زدن ، من توی دلم ، فقط حرف بزن که من محو شنیدن کلمات بشم ، طبقه ی پایین شوهری ایستاده و بهم میگه این مانتوها را نگاه کردی ، مثلا اینا ، بعد یه صدای آشنا میاد ، شوهری میگه شناختی ؟ میگم نه ، میگه خانم شریفی ، گوینده ی شبکه ی خبر ، خانم شریفی هم مانتوهاشو از اینجا انتخاب می کنه ، خانم با تجربه بین مانتوها میچرخه و میدونم دلش پیش اون مانتوی طبقه ی بالاست ، یه دختر با مامانش و یه خانم دیگه در مورد مانتوها نظر میدن که اینا جالب نیستند ، فروشنده میگه اینا هم خیلی قشنگه و ازش خیلی میبرن ، توی بافت پارچه گل برجسته داره ، دختر عصبانی میشه و میگه مگه من ترک ام که از این مانتوها بهم پیشنهاد میدی ؟ اینا را به ترک ها پیشنهاد بده ، کلی هم بهش بر میخوره و میره .

من : در تعجب خاصی میمونم ، خانم با تجربه لبخند میزنه ،خانم شریفی اتفاقا در نزدیکی همون سبک مانتو ایستاده ، فروشنده ناراحت میشه .

تبعیض نژادی ، دقیقا خود ما ایرانی ها هستیم .
برمیگردم به طبقه ی بالا و مانتوی مشکی را بر میدارم ، خانم شریفی در حال انتخابه ، خانم با تجربه مانتوی مشکی را دستم میبینه ، خودش هم یه انتخاب بر اساس سنش داره ، پای صندوق می ایستیم ، شوهری حساب کنه ، خانم با تجربه بهت قول میدم از اون مانتوهایی بشه که واست خاطره ساز بشه ، ممنون که انتخابش کردی.

شوهری میگه داستان چیه ؟ خانم با تجربه با اون لهجه ی قشنگش نبض فروشگاه را گرفته دستش و همه دنبال اینن که این چه مانتوی خاصی بوده که این همه تعریفیه ، خانم با تجربه خیلی خوش تیپ و خوش چهره است و همه را به خودش جذب میکنه ، موقع رفتن ای کاش زمانمون با هم یکی بود و با هم انتخابش می کردیم ، خانم با تجربه ، فدات بشم همین که شما جوون ها خوشحال باشید ، ما هم خوشحالیم.

خانم شریفی هنوز در حال انتخابه ، شوهری :
کسی خانم شریفی را نشناخت ، میخوای برو باهاش حرف بزن ، میگم بزار راحت خرید کنه ، ولی ای کاش خانم شریفی یکی از اون مانتوهای تبعیض نژادی را انتخاب کنه تا غم نشسته بر چهره ی دختر فروشنده بره ، اگه من سنم زیادتر بود ، با وجود اینکه ترک هم نیستم برای فروپاشی این تبعیض نژادی ، اون مانتویی که دختره تبعیض نژادیش کرد را انتخاب می کردم ، نمیدونم خانم شریفی دقیقا کدوم مانتو را انتخاب کرد ، اما احتمالا یکی از اون مانتوها را انتخاب کرده .

همچنین من به عنوان یک شنونده ی اخبار اتفاقی از تنها گوینده ی شبکه خبر که یک روز تمام احساس انسانی اش را ورای حیطه ی کاری به دنیا نشان داد ، کمال تشکر را دارم و همچنان اعتقاد دارم دنیا به انسان هایی نیاز دارد که به احساسشون احترام می گذارند.💙

همه ی اینا را گفتم که برسم به اینکه هر روز که از خواب بیدار میشی یه دیروز و یه تحمیل با خودت داری ، اما من امروزتو و تمام حس های زیباتو دوست دارم ، من این قوی بودن را که احساس به تو می بخشد دوست دارم .

من با امروز تو زندگی می کنم گرچه از دیروزمو آینده ی سال ها بعد .

دوشنبه وقتی بخواد سه شنبه ، میشه امروز

کار تابستونه و بس🙂🍀

پ.ن : هنوزم اون مانتو را دارم و خاطره هایش برایم ماندگارند .🌹

امروز پنجشنبه

امروز پنجشنبه است برای اینکه پنجشنبه ، خواسته یکشنبه باشه . روی این حساب فردا که دوشنبه است باید بشه جمعه و سه شنبه بشه شنبه و چهارشنبه خودش باشه تا پنجشنبه بشه یکشنبه .

چه هفته ی طلایی ایی و قاصدکی داریم این هفته 🍀🍃🌺

امروز هم جاده داشتیم ، هم رنگ سبز ، شام هم که مشخصه خورشت لوبا سبز 🙂 ( مخفف لوبیا و بامیه )

به سبز ، ۳ تا رنگ دیگه هم اضافه کردم و اونها اگرچه رنگ دیگری دیده می شوند اما برای من سبز هستند .

کلماتی و حرف هایی سبز روی دیوار شهر می بیند

سطر هایی که خاطره اند روی این دفتر همیشه نقاشی🍀

۲۲ از مرداد ۱۴۰۲

تابستون ادامه داره

رنگ امروز سفید و آبی

به خودم اومدم و ساعت را روی ۴ پیدا کردم ، اینجاست که آدم باید با خودش جمله ی دستوری به خودت بیا را هجی کنی و بعد خود میگه من که به خودم اومدم یکی باید تو را سروپا کنه ، بدم نمیگه این خود وجود هم ، روز به قدری شلوغه که اگه یه قلموی جادویی داشتم شنبه را آبی و سفید می کردم ، اون آبی بالا👆

حتی فرصت نکردم خودمو توی آینه نگاه کنم ، به نظرم رنگ لباسم هم خیلی شلوغ بود و اصلا به شنبه نمیومد و عوضش کردم ، چرا این قدر شنبه شلوغ طوره آخه ؟

از همه بدتر چهار که شد ، انگار کاملا تخلیه ی انرژی شدم ، جوری که دلم میخواست یه جعبه ی شیرینی تر جلوی روم بود و یه هفت هشت هایی میخوردم تا بتونم بلند بشم ، بلاخره سیستم بدن با ناهار یک ساعت پیش و یه کیک کوچولو به خودش اومد و به حساب خونه رسید و آخیش ، خونه مرتب شد ، ۳ بار ظرف شستم و بینش هزار بار پسر کوچولو مامان این مامان اون ...مامان ...مامان ....دستکش هم سوراخ شد با دستکش آب توش رفته ظرف شستم🥴 ، این تبلیغی های لوازم خونگی هم هی ماشین ظرف شویی را میزارند وسط صفحه های اینترنت ، حکایت این دندون پزشک هاست که تا یکی دیر میره دندون پزشکی ، با یه لحن عاقل اندر سفیهی غر غر می کنند که چرا زودتر نیومدین دندون پزشکی ؟!

یعنی اینا واقعا جواب این سوالو نمیدونند ، لابد نمیدونند که هی می پرسند : یا مراجعه کننده فوبیا طوره که تا جایی که بتونه تحمل میکنه که نره یا پولش جور نیست ، حالا این تبلیغاتی ها هم هی ماشین ظرف شویی را نشون میدند و لابد من نوعی فوبیای ماشین ظرف شویی دارم🥴

یه به خودت بیا تقدیم دندون پزشک ها و علاقه مندان فروش ماشین ظرف شویی.

دیشب یکی تو به روز شده ها نوشته بود ، موهامو بلاخره کوتاه کردم ، آی تابستون می چسبه نزدیک بود هوس کنم کلا موهارو کوتاه کنم ، بلاخره خودمو توی آینه دیدم ، یه آرایش لایت و یه سایه ی خطی آبی طور که آرامش به چهره بشینه و موها ! پیچ و پیچ تا بلاخره جمع شد و گوجه طور مهر کلیپس دستور را صادر کرد که هوا گرمه .

فرق تابستون با زمستون اینه که توی تابستون میشه ....خوب بقیشم ....

۳ تا نگین آبی نشسته روی دستم با نظم و ترتیب ، به پسر کوچولو میگم اینا را از لباسم جدا کردی تا حواسم نبوده گذاشتی روی دستم میگه ، نه .

این آبی ها شدند شادی کوچک 💙

امروز یه عالمه خمیر بازی کردیم و قبل اینکه رنگ ها قاطی پاتی باشند ، با رنگ ها حروف الفبا ساختیم و اعداد بازی ، اینم یه شادی کوچک وسط شلوغی روز و بمونه یادگاری 🌺 :

🍃

شعر شب

بیا سوته دلان گردهم آئیم

سخنها واکریم غم وانمائیم

ترازو آوریم غمها بسنجیم

هر آن سوته تریم وزنین تر آئیم

شاعر : بابا طاهر

به این فکر می کنم که خانم نویسنده واقعا سخن حق میگه ، یه رفتارهایی توی وجود آدما شکل گرفته انگاری توی زمان خودش مسابقه بوده ، اگه همه ی آدم ها از حقیقت هایی که داشتند صادقانه حرف دل میگفتند ، متوجه میشدی که چه رفتارهایی از سر مسابقه و نه واقعا رفتار واقعی و صرفا شاد ، نه واقعی و صرفا درست ، نه واقعی و ....

توی ۱۴۰۲ ای هستم که نه تنها ترازو باید آورد برای سنجش غم ها که یک نوع ترازو هم لازم هست برای سنجش تنهایی ها 🙂

خیلی از آدم هایی که وانمود می کنند تنها نیستند و خیلی از آدم هایی که همچنان بقایای بشریت را تنها نبودن و غم نداشتن می دونند ، صرفا در مسابقه هستند و چه بسا شاید مسابقه هم عالمی دارد ، اما هر مسابقه ای یه روزی تموم میشه و احتمالا ترازو لازمه برای ادامه ی بقا .

چرت و پرت های شبانه 🥴🍃

رنگی که دیشب ماه به آسمون زده بود ، این رنگی بود ، ستاره هم از رنگ ماه خوشش اومده بود ، هم رنگش شده بود .

از لحاظ روان شناسی و به دلیل بهم خوردن چرخه ی خواب ، خودمو توی تله ی غم و چرخه ی غم پیدا کردم ، واژه ی دشمن ، گاهی دقیقا همین ذهن دیوانه ی ماست ؛

مارک گولستون، پزشک، روانپزشک و نویسنده کتاب « از راه خودت خارج شو »، می‌گوید: ضرب‌المثلی وجود دارد که «وقتی در ذهن خود هستید، در قلمرو دشمن هستید» . "شما راه خود را به روی این افکار باز می گذارید و خطر باور آنهاست."

نشخوار فکری همچنین می تواند باعث شود که رویدادهای خنثی را به شکلی منفی تفسیر کنید. به عنوان مثال، وقتی در حال خرید مواد غذایی هستید، ممکن است متوجه شوید که فرد صندوق‌دار به فرد مقابل شما لبخند می‌زند اما به شما لبخند نمی‌زند، بنابراین شما آن را جزئی می‌بینید.

از این یه خاطره دارم ، یادم باشه بنویسمش🙂

وسط تله و چرخه ، چشمم افتاده به تصویر ماه و ستاره ، بعد به خودم میگفتم اگه تو دنیا کسی این تصویر را داشت و جذب نور و رنگ و زیبایی و لبخند ماه و درخشش ماه میشد ، قشنگ من بهش حسودی می کردم و تا همین تصویر را تو آسمون پنجره ی خودم نداشتم دلم آروم نمیگرفت .

و کلا خواب تعطیل ، حالا فک کن بری تو شهر به روز شده ی بلاگفا ، دیوونه خونه تکمیل درد و بلا و غمه که میباره ، هعععی لا اقل یه وبلاگ یخچالی هم نداریم که با حرفاش کل شهر افسرده ی به روز شده را خنثی کنه .

یه شب وبلاگ یخچالی خوابش نبرده بود ، اومده بود نوشته بود ، به نظر شما که بیدارید ، اگه آدم این ساعات شب بره سر یخچال و مربای آلبابو را پیدا کنه و بشینه بخوره و یه دفعه باباش سر برسه و ببینه داری مربا میخوری ، چپ چپ نگاهت کنه و بگه نه دیگه از دست رفته این بچه ، عاشق شده 😅 مربای آلبالو به عاشقی ربط داره ؟ اگه کسی از این ربط چیزی میدونه شرح بده که با بابام و مربای آلبالو داستان دارم .

بعد مخاطب همیشه بیدار میومد و یه چرت پرت قشنگ تحویلش میداد و همه حواسشون پرت کشف ماجرای وبلاگ یخچالی میشد و شب به صبح می رسید .

اما همیشه ، رویدادی نیست که حواس شما را پرت کنه و تو باید با تمرین حواس خودتو پرت کنی ، کتاب خانم پری را باز کردم و شروع کردم به خوندن ، جالبه که خانم پری هم وسط اصول آموزشی تله هاشو پیدا می کنه ، خیلی راحت ازش می نویسه و می خواد که تجربه باشه و سپس راه درست را نشون میده.

صبح از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم ، خواب خوبی نبود ، اما یه بخشی از خواب واسم جالب بود ، توی یه مهمونی بودم خیلی هم دوستانه نبود در حد اینکه میدونی این آدم ها کین.

یه نگاه به چند تا خانمی که اونجا بودند انداختم ، همشون دقیقا شکل هم بودند ، هم چهره هم استایل بدنی ، طوری که وقتی نگاهشون می کردی تعجب می کردی این همه شباهت آخه !

روی یکی از پاهاشون یه چیزی شبیه پا بند ، ولی خیلی خیلی قطور بود ، شبیه هم باز ، به خودم گفتم چطور میتونند این سنگینی را تحمل کنند ، این آدم ها هیچ عیب و ایراد ظاهری نداشتند ، ازشون گذشتم ، یه خانمی که چهره ی مهربونی داشت نشست کنارمو و گفت ۳ تا سوال میخوام ازت بپرسم .

سوال اول را پرسید و جواب دادم ، ناگهان یه رویداد بد را دیدم مثلا میتونی چند متر اون طرف تر را ببینی ، بخیر گذشت و دیگه نتونستم برگردم کنار اون خانم .

دوباره چشمم به بقیه خانم های یک شکل افتاد و جواب سوال اینکه این چیه به پاهاشون بسته شده ، داده شد . کلمه ی دنیا توی جواب بود.

بیدار شدمو و یاد این شعر حافظ افتادم :

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ، ز هرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است .

هفته ی ساکت من🌺

فک کنم دیگه کافیه و خوبه که هفته را از سکوت در بیارم ! و یاد جمله ی تاریخی معروف بیوفتم که اگه ننوشتید و نمردید یعنی کارتون درست بوده🙂

بعضی روزای هفته خیلی تلاش کردند ، شلوغش کنند و سکوت را بهم بزنند ، اما به هدفشون نرسیدند😏

یه تاریخچه از روزها بگم تا یادم نرفته :

شنبه ۱۴ مرداد ، به کارهای خونه برسم ، هر جور روز دلش می خواد بره جلو ، اینترنت تعطیل ، یه خرید رنگی و قشنگ داشتم که اگه نمیخریدمش رو دلم می موند و چه قدر به بالارفتن روحیه کمک کننده ، پسر کوچولو برای خودش یه توپ کوچولو شیطون خریده که خیلی باهاش خوشحاله😍 و

این و هه مهمه ! چه قدر خوبه که اگه بخواهیم کاری را به کسی یاد بدیم با آرامش یاد بدیم و مهمتر اون قدمه هست که بخواهیم تمام و کمال همه ی اونچه که تجربه کردیم را یاد بدیم و فکر نکنیم جامونو کسی میگیره.

جامی نظرش این بود که میشه خیلی از خرج ها را جایگزین در مسیری کرد که افراد منتظر بهش نیاز دارند ، یه مقدار روی این قضیه فکر کردم ، اما به لحاظ روحی به یه خرید روحیه ای نیاز داشتم و خوبه که جامی نوعی ، اون وقت هایی که روحیه درب و داغونه حواسش نیست .

یکشنبه ۱۵ مرداد ، ادامه ی هر جور روز دلش می خواد ، یادم نمیاد روز چه کرد ولی در کل میانگین خوب بودن یکشنبه ها همیشه رو به حس خوبه. با پسر کوچولو بازی کردم ، از شمعدونی ایرانی قلمه گرفتم ، شمعدونی ها تنش گرمایی را پشت سر گذاشتند و کاملا با تابستون خودشونو وفق دادند و کم کم برگ هاشون داره سبز خوش رنگ میشه.شمعدونی هلندی سرخابی قربونش برم تو شرایط تنش گل جدید میخواد بده ، شمعدونی قرمز اعتراض نشون داد که گرمه ، گل هام نمیتونن باز بشن و گلش خشک شد ، شمعدونی ایرانی هم همون یه گل که چند هفته پیش داد را بهونه کرد که تو این گرما ، من برگ هامو و عطرمو حفظ کنم بسه .

دوشنبه ، هی میگه حرف بزن ...سکوت تعطیل ....منم تو مقاومت رفتم ، خیر نمیشه .یه سری درد و دل از این طرف و اون طرف شنیدم ، روان شناسی هم واسه خودش مشاوره طور حرف زد ، نه که من سکوت بودم ، کلا حرفای همه را شنیدم . یه مقدار کار داشتم تو آرامش انجام دادم ، پسر کوچولو همکاری کرد. آسمون رنگ پاییز به خودش گرفت ، ابری شد ، می خواست بباره ، به اندازه ی چند قطره بارید .

سه شنبه ، روز پر انرژی شروع شد ، چند تا کار تکمیلی با تمرکز انجام دادم ، یعنی اگه بتونی خودتو تو تمرکز ببینی از خودت چند هیچ جلویی و چه قدر اینو کم دارم . کم مونده دور هوا بگردم و قربون صدقه هامو واسش بفرستم ، وای چه پاییزی تو دل تابستون داره میسازه ، میباره ، بوی خوش بارون ، بوی زندگی ، آرامش ، آدم های کوچه خوشحالند ، برای این هوا یه شام خوب باید درست کرد ( سیب زمینی سرخ کرده + قارچ + سوسیس + رب + پنیر ورقه ای + سس قرمز ) اینا توی سرم میچرخن .تو هوای پاییزی یه خواب کوچولو میچسبه ، بازی با پسر کوچولو و اتاق پسر کوچولو با همکاری مادر و پسر به بهترین شکل ممکن مرتب میشه 💞

وبلاگ نکه نمیتونسته بنویسه و باید ساکت باشه واسه خودش ، یه اسم بر وزن شادی پیدا کرده گذاشته جلوی چشم من ، چی ؟ ساری .

این ساری به نظرم هم معنی طبیعته هم معذرت خواهی ، هم رنگ زرد ، کلا کلمه ی عجیبیه .

بارون پاییزی ، بارون بهاری مدت دار ، آی داره می چسبه ، پسر کوچولو با ذوق و شوق چترشو میاره ، میزنیم بیرون ، تو حیاط زیر بارون قدم میزنیم یکی دو دقیقه کافیه که کاملا قطره های بارون را بغل بگیری ، اگه این اسمش عشق نیست ، پس چیه ؟💙 درخت ها به قدری خوشحالند که لبخندشون تو برگ های بارون زدشون کاملا مشخصه . روز ، روز آبی زیباست و من در دنیای شادی هستم و تمام انرژی های منفی از صد فرسخی حق عبور ندارند.

با شوهری میریم بیرون و چند تا خرید کوچولو داریم ، اون شکلاته که توی فروشگاه جلوی چشم من اومد ، بگم خیلی مغرور میشه شاید ، اما من ازش خوشم اومده و برای بار سوم خریدمش ، مخصوصا اگه قند خونم بیفته ، یه جور ناجی هست ، خیلی از سازندش ممنونم برای مزه ی خوبش .احساسم میگه این شکلاته یه جورایی به کافی هم ربط داره.

چهارشنبه ، اون برنامه ی نظم هفته ی پیش افتاده تو مدار ثابت ذهن و از صبح چه کرده ، نظم به زیباترین و بهترین حالتش پیش رفته ، رو تختی سر پرده ی اتاق خواب را از کمد آوردم بیرون و خرید های رنگی را گذاشتم جلوی پرده ، دیگه خیلی دلم رفت برای نظم و زیبا شدن فضا .

پشت پنجره ها و پشت مبل ها ، زیر مبل ها ، رو ، نقاط کور مبل ها ، اتاق ها و پذیزایی را کاملا جارو برقی کشیدم ، ۲ پیمانه آبی خوشبو را در آب قاطی کرده ، با دستمال میکروفایبر سر و روی مبل های راحتی را کاملا تمیز کردم و تمیزی و بوی خوششون ، حس خوبی گرفتم.

بوی خورشت قیمه در فضا پیچیده ، هنوز ناهار نخوردم و با همون شکلاته و ویتامین برنامه ی نظم ذهن را اجرایی کردم ، گاز ؟

خیر ، دیگه خسته شدم ، یا میره عصر یا برای فردا.

یه شعر از ماریا ریلکه هم بمونه اینجا یادگاری ، باید برم پیداش کنم.ممکنه غلط املایی و دستوری در متن داشته باشم ، یادم باشه دوباره امروزمو بخونم. از ماه و ستاره ها هم خبر ندارم ، معلوم نیست کجان .

روزهای گرم و سرد زندگی

چون امروز خیلی گرم بود ، برای خودمون ( من و پسر کوچولو ) یه شربت خنک درست کردم ، اصلا به روز گرم و خورشیدی ذوب کننده غر نمی زنیم 🙂

امروز ، وقتی بیدار شدم ، دلم سبزی خوردن تازه و نعنا خواست ، سبزی ها را تمیزش کردم و شستم و پسر کوچولو هم دلش خواست کمک کنه و حسابی از نعناها و خنکی آب لذت برد .

خونه امروز کلا به هم ریخته شده بود ، و چون روز نظم بود بعد از بازی با پسر کوچولو خونه را مرتب کردم ، جارو برقی کشیدم ، آشپزخونه را مرتب و گاز را هم تمیز کردم ( گاز را دیروز حسابی تمیز کرده بودم ) امروز فقط یه دستمال می خواست.

به شام فکر نکردم و میره برای لحظه ی آخر .

یه مقداری امروز همدلی هم اومد به سراغم که چه روزهای گرمی در این سال ها داشتیم و برعکس چه روزهای خیلی سردی و چه روزهایی که آلودگی هزار بود ، چه روزهایی که خاک یک شهر را گرفته بود ، چه جاهایی هنوز هست که مشکلاتشون فراتر از دیده شدن هستند ، اما هیچ وقت تعطیل نشدند ! 🍃

دیروز امروز ، فردای امروز

امروز شبیه پنجشنبه است ، چهارشنبه هم که شد بعد از ظهر ، چهارشنبه بعد از ظهر شبیه پنجشنبه است ، بعد یه جورایی شبیه سه شنبه هم هست ، روز با مزه ای هست از نظر من ، فک کنم تقصیر ماه دیشبه ، اثر جزر و مدیش روزا را با هم قاطی کرده ، دیشب از زیبایی ماه خوابم نبرد ، ازش عکس گرفتم ، اون چندتایی هم که وبلاگ میخونند ، عینک آفتابی بزنند ، عکسمو چشم نزنند🙂

ماه سه شنبه و بامداد چهارشنبه

دیشب تو ی شهر به روز شده ها ، مهمونی ماه گرفته بودند و یکی با تلسکوپ از ماه عکس گرفته بود و یهو حسودی دلچسب شدمو منم با رنگ ، از ماه عکس گرفتم به نظرم خیلی زیبا شد، اون وسط ماه نوشته ها ، یکی شعر می شود ، نمی شود را زده بود به دیوار😅

چرا دست از سر این شعر بر نمی دارند 🥴، یهو ماه ، دلش رفت برای رنگ پنجره ی من و به شعر حسودی دلچسب کرد و گفتم ، این شعر دیوانه است بیا شعر را عوض کنیم ، ماه دستشو گذاشته زیر چونش ، چشماش پر از برق شده و اومده کنار شعر تابیده :

می شود ، نمی شود ؟ ماه بماند نرود

می شود ، نمی شود ؟ ستاره باران بشود ، نور بماند ، نرود

می شود ، نمی شود ؟ آسمان رنگ دلش آبی آبی بشود و به لبخند زمین دل ببازد ، بماند ، نرود

می شود ، نمی شود راه ندارد ! بگویید ، بماند ، نرود

🍀

۱۰ و ۱۱ و ۱۲ مرداد 💙