ابرهای کومولوس

اینکه ابرهای کومولوس دور ماه را احاطه کردند عجیبه ، امشب ماه حضیض شده ( ابرماه ) و کمترین فاصله با زمین را داره ، ماه دوست داره ، دور زمین بچرخه و زمین دوست داره به همراه ماه دور خورشید بچرخه ، امشبم ابرها دور ماه بزرگ و درخشان می چرخند ، ستاره ها دیده نمیشند از بس که ماه زیباست و مواج🍀

ابرهای کومولوس نوید هوای خوبند و فردا به دلیل گرمای زیاد هوا تعطیله . اسم یکی از دریاهای ماه ، دریای شادی ، Mare Sererenitis

هست.🙂

دریای شادی ماه ، شاد باد 💙

لطفا خفه بشید خاص

یه سری برنامه ها ، یه لطفا خفه بشید خاصی با خودش داره ، ذهن های رباتی مشترک که جملاتشون تقریبا شبیه همه و خودشون خیال می کنند که چه قدر خوبه که هستند و حرف میزنند ، امشب یاد این جمله ی معروف از یه شخصی که خطاب به پیام رسان ها و برنامه های جمعی ارتباطات زده بود افتادم 🙂 واقعا بعضی وقت ها شنیدن بعضی صداها که کپی از کپی مشترک ذهن های تکرار شونده است ، لطفا دیگه خفه بشید خاصی با خودش داره ،

یکی از جمله هایی که من هر بار می شنیدم از نمایشی ها این بود ، من خیلی رو دکمه های وسایل خونم حساسم که حتی این قسمت زیر دکمه ها که دیده نمیشه تمیز بشه ، اون وقت همین آدم ها تا چند سال قبل از اختراع ذهن رباتی کپی شده ، نمیدونستند کیبورد کامپیوترشون را چطوری تمیز کنند !

یه تبلیغی هم بود ، یه روز با هم داستان ساخته بودند با تاخیر میزاشتند که لو نره از یه ذهنه القا شده گرفته شده ، داستان خودشون و بچشون و کل خاندان و فامیل را می آوردند توی این داستان که بگن داستان از خودمونه ، چه قدر اینم لطفا خفه بشید خاصی داشت .

یکی هم ، من اینجوریم ، نمیتونم درک کنم بقیه چرا اون جوریند ، این هم لطفا خفه بشید خاص خودش را داشت .

فاجعه وقتی به وقوع می پیونده که ما دیگه ربات نداریم بلکه ذهن رباتی داریم 🥴

دوشنبه هم وسط لطفا خفه بشید ها ، ابراز وجود کرده که آبی این شکلیه 🥴

کلا هرچی ، تحلیل گرهای رباتی مسخره کننده ی یک شکل هم لطفا خفه بشید خاصی با خودشون دارند .

به خودت افتخار کن که تو تله ی رباتی ، ذهن گرداننده افتادی 🙂 و ادامه بده ، شاید یه روز از افتخاراتت خسته شدی و دلت برای ذهن غیر رباتی خودت تنگ شد ، اون موقع بهت میگم لطفا خفه نشو ، حرف بزن که حرف هات شنیدنی اند مثل آبی .

گاهی لازمه به حرف موسس ها گوش کنی ، برنامه را ببند و رها کن و دور باش تا ذهنت آروم بگیره 🌺

تاریخ انقضا

سه شنبه . ۱۰ مرداد

از روزای هفته ، روزای فرد را بیشتر از روزای زوج دوست دارم ، با شنبه و دوشنبه این طوریم🥴 چهارشنبه را از عصر که بشه دوست دارم ، امروزم خیلی خوب بود و پر انرژی ، واسش میوه ی دایره و مثلث طور تو بشقاب خونه ای گذاشتم ، به گرم بودن هوا هم غر نمیزنم ، تابستونه ، اسمش روشه ، به نظر من که پر از زیباییه، اگه روح و جسمت سالمه تا میتونی از این فصل و ماه انرژی بگیر که محکم تر بتونی با چرخش دنیا همراه باشی.( نصیحت طور حرف زدنای وبلاگ)

از دیشب به ذهنم برای امروز برنامه دادم و خیلی خوشگل برنامشو انجام داده 🙂

امروز دلش خواسته روز نظم هم باشه ( سه شنبه با چهارشنبه کلا توی رقابتند ) به جای اسپانیایی خوندن و کمک به فعال شدن ذهن هم خواسته فرانسوی بخونم ، اما من حوصله ی فرانسه را ندارم ، یه زمانی هم ۴ تا کلمه فرانسوی حفظ کردم در حد سلام و احوال پرسی ، همون طوری بدون استفاده موندند.

به نظرم یادگیری زبان دیگه ای زمانی که کلا ازش استفاده نمیشه ، با خودش فراموشی میاره ، مگه اینکه از زبان جدید برای کمک به ذهن استفاده کنیم.

با پسر کوچولو بازی کردم و چون خیلی از کارهام انجام شده بود ، چشمامو بستم که کلمه ی آرام را در حد ۲ دقیقه تکرار کنی و ریلکس بشی ، موزیک ملایم هم داشتم و با صدای خیلی کم می شنیدم ، یه دفعه ای با موزیک هیپنوتیزم شدم و نمیدونم ذهن کلمه ی آرام را چه کرد ، روی کاناپه به خواب عمیق رفتم ، تاثیر ابری بودن هوا هم هست ، فکر کنم در مجموع ۳ دقیقه شد که پسر کوچولو بیدارم کرد و انگار چند ساعت خوابیده بودم .

از توی کمد چیزی می خواستم ، دیدم زیر اینا یکی از کتاب های شوهری هست و این کتاب چرا اینجاست ؟ بازش کردم و یه سری کاغذ از لابه لاش پیدا کردم ، یه وبلاگ کاری بود ، برای مثلا اون اوایل کارش ، ایمیل و رمز و اینا و سوال به یاد ماندنی 😅

نام بازیگر مورد علاقه ی شما چیه ؟ آنجلینا جولی

کلی خندم گرفت ، مثلا اگه سوال یادآوری اون زمان از من میخواست بپرسه ، نام بازیگر مورد علاقه ی شما چیه ؟ می گفتم برد پیت ، تام کروز

خواننده ی مورد علاقه ؟ انریکو 😅

کلا اون دوران همه با هم از یه هنرپیشه و خواننده ی خاص خوششون میومد ، رقیبی هم نداشتند .

چه دنیایی داشتیم دوران تینیجری ، یه جوری این هنرپیشه ها و خواننده ها در سلیقه ی مخاطب اثر گذار بودند که مورد علاقه ی یه نسل بودند ، سر مورد علاقه هاشونم بحثی نبود .

در نتیجه سوال یادآوری خیلی ها ، جوابش یکسان بود🙂

کمد را دوباره مرتب کردم و خاطره ها از دنیای کمدی بیرون اومدند و رسیدند به خونه ی شادی .

سال گذشته برای خرید مایع لباس شویی یه فروشگاهی رفتیم ، با تعجب دیدم مایع لباس شویی جایزه گذاشته ، از نظر من اگه چیزی خوب باشه ، نیاز به جایزه گذاشتن نداره ، به هر حال چون آبی خوشبو بوده ، بازم خریدمش و این اخیرا که مایع لباس شویی جدید را خریدم و چند باره حس می کنم بوی خوبی داره و کیفیتشم شاید به خوبیه اون یه آبی خوشبو هست ، یه دو لیتری از مایع را برای دوباره تجربه کردنش خریدم که واقعا خوب بوده یا اتفاقی بوده ؟ که فروشنده گفت ۴ لیتری را بخرید و به قیمت ۲ لیتری حساب می کنم .

یا مایع را به سبب جدید بودنش کسی نمیخریده و مایع رفته به حالت رقابت

یا مایع لباس شویی از اینکه رفته تو خاطرات من و ازش تعریف کردم و یه خاطره با اسمش واسه من زنده کرده ، خوشش اومده

یای دیگه نداره 🙂 منم به خاطر افکار متصل ، یه کوچولو از آبی بودنشو آوردم توی ثبت عکس خاطره ی امروز .

شاید یه روز برای یه نفر دیگه خاطره بشه ، اصلا هم اسمشو و شکل کاملشو توی وبلاگ نمیارم ، اون چیزی که ممکنه برای تو عالی و خوب باشه ممکنه برای دیگری نه و برعکس ، به نظرم تبلیغات خیلی موثر نیستند ، چیزی که من به چشم خودم دیدم اینه که سازنده به هر روشی تبلیغ را در دید مردم قرار میده و برای اینکه وارد رقابت بشه با پرداخت هزینه ای ، رقبای خودشو تا مدتی از جلوی چشم مردم دور میکنه و ساخت خودشو از فروشنده ها و فروشگاه ها میخواد تا مدتی ردیف اول و اولویت فروش باشه .

اگه از چیزی خوششتون نیومد ، برگردونید حتی اگر قبول نکردند ، یادتون باشه که از خرید شما ، فروش ادامه داره و ما نباید در قبال هزینه ای که میدیم کیفیت خوبی نگیریم . حتی اگه رستورانی رفتید و نسبت به پولی که میدید ، کیفیت غذا خوب نبود ، موقع پرداخت نارضایتیتونو اعلام کنید ، به تاریخ کالاهای خارجی دقت کنید ، توی بقیه کشورها زمانی که جنسی به تاریخ انقضا نزدیک میشه ، حراج به دلیل نزدیک شدن تاریخ انقضا گذاشته میشه ، تو کشور ما بعضی ها صرفا برای سود از حواس پرتی بعضیا سواستفاده کرده و کالای تاریخ گذشته و یا نزدیک به انقضا را به همون قیمت میندازند به خریدار ، جدیدا این روند برای کالاهای ایرانی هم به هزار و یک دلیل اجرا میشه ، بنابراین به تاریخ خیلی دقت کنید ، بعضی کالا ها را نوشته اند دوتا یا سه تا بخری قیمت کمتری دارد ، تاریخ جنس های پایینی مثل کنسروها ، وقت زیادی ندارند و جنس رویی تاریخ بیشتری دارد.

عجیب این روزها ، سود بردن ، انسانیت ها را گرفته است .🍃😔

به رهی دیدم برگ خزان ، پژمرده ز بیداد جهان کز شاخه جدا بود

دوشنبه ، شاید این خواب دیدن های من تکراری شده ، از یه زمانی تصمیم گرفتم تمام خواب هایی که مربوط به جنگ و ترس هست را بنویسم تا توی خواب های بعدی قوی تر بشم و هم بشه ازش یه نشونه گرفت ، گاهی منتظر یه نشونه ای حتی تو خواب ، اما گاهی نشونه زودتر میاد تو خوابت و آخ اگه یادت بمونه، گاهی خواب صرفا مخاطبش خودت نیستی . صبح با یه اسم و یه داستان از خواب بیدار شدم ، قدری توی خواب از اینجا به اونجا رفتم که با بیداری واقعا خسته بودم ، اما پایان خواب ، خوب بود.

خواب از اینجا شروع شد که توی یه دانشگاهی بودم با چندین طبقه و چندین راهرو و کلاس ، خیلی بزرگ ، درس های اون روز را هم دقیق یادم بود که یکی از دوستام ، اومد و گفت ما به نشونه ی اعتراض این گل ها را می خواهیم ببریم پرورشگاه ، بین رفتن به کلاس درس و پرورشگاه ، پرورشگاه را انتخاب کردم ( اگه بخوای نشونه را پیدا کنی توی گاه باید فکر کنی ) ، این دوستم اصلیتش لر بود ، خونشون یکی از شهرهای نزدیک به محل زندگی ما ( من و بقیه دوستهام ) بود و من از یه زمانی دیگه دوستیمو باهاش ادامه ندادم ولی توی خواب دلم خواست همراهش برم به پرورشگاه . با چند نفر دیگه از ماشین پیاده شدیم و رسیدیم به پرورشگاه ، از حیاطش گذشتیم و یک سری آدم هایی را دیدیم که توی رنج بودند و مهمتر از دادن گل ها به اونها ، نشون دادن اعتراض بود که زمان یه جورایی توی یه زمان قدیم هم رفت ، توی یه اتاقی بودیم ، شبیه به اسیر شدن اما میدونستیم با تصمیم گیری به بازگشت به دانشگاه ، از اون اتاق بیرون میایی ، یه جورایی انگار یه ترس هم همراهمون بود ، انگار جایی که ما بودیم ، مکانی نبود که متعلق به آرامش ما باشه ، کمی تاریکی توی اتاق بود ، یه کاغذ مقوایی پیدا کردم و شروع کردم به نوشتن خاطره ی روز و توش اعتراض را هم نوشتم ، که یه نفر اومد دنبالمون و گفت کم کم باید از اینجا بریم ، اما اینجا یه سری مقررات مخصوص به خودشون را داره ، اگه همراهتون چیزی هست که مانع بشه دیرتر بریم به من خبر بدین . با خودم فکر کردم ما که چیزی نداریم . اون فرد رفت بیرون از اتاق ، توی خواب چهره اش واسم آشنا بود و خیلی احساس راحتی با اون فرد داشتم ، نوشته ی روی کاغذ را بهش نشون دادم وگفتم من میخوام نوشتمو همراهم بیارم از چیزهایی که دیدم این رنج ها و این داستان ها باید گفته بشند، کاغذ را گرفت و پاره کرد و گفت به من اعتماد کن ، همه ی اینا یادت میمونه ....

به قدری به این آدم حس امنیت داشتم که دلم میخواست بغلش کنم ، بهم گفت من همه ی این نارضایتی ها را میدونم ، اما باید از این مسیر رد بشیم ، راه افتادیم و سوار ماشینی که اومده بود شدیم و به سمت دانشگاه بر گشتیم اما با رسیدن به دانشگاه دیگه اون همراه امن نبود ، با دوستام رسیدیم به دانشگاه و وارد یه سالن شدیم ، همه ی استادهای دانشگاه اونجا با هم کنفرانس داشتند ، از دور نگاهشون کردیم و سپس راه افتادیم به کلاس درس خودمون برسیم که گفتند زمان کلاس تمام شده و جریان را برای استاد خودمون گفتیم که گفت جای مهم تری رفتید و درس بزرگ تری گرفتید ، از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم دوباره خواب جنگ ؟ این بار یه مدل دیگه ، اسم اون فرد توی خواب یادم موند حس خوبی داشتم که با امنیت ما را همراهی کرد تا به مقصد برسیم.

امروز یه پلی لیست از سکوت واسه دوشنبه ساختم ، اما یه نشونه خواست که دوشنبه سکوت نکنه 🍃

یه چیزی که من از خواب ها فهمیدیم ، اینه که گاهی خوابی را میبینی که جزئیاتش یادت نیست ، اما توی بیداری نشونه ای میبینی که یکی یکی صحنه های خوابت یادت میوفته .

ماه اومده تو پنجره ی آشپزخونه 🙂 یه مدت ماه کلا تو آسمون من نبود ، دقت کردم وقتایی که سر و کلش پیدا نیست ، یا میره تو آسمان مرکز خرید ها یا تو آسمون سر کوچه ، به این دوجا خیلی علاقه داره ، کنجکاوه بدونه شام چیه ؟ عدس پلو 🙂

عصر یکشنبه

گنجشک ها عجیب بدون وقفه آواز سر داده اند ! انگار که این صوت نباید لحظه ای قطع بشه ، ماه پشت کوه بود ، خوب دقت کردم دیدم کوه نیست ، ابرهای دودی رنگند که شکل کوه شدند ، یه آمار از وبلاگ گرفتم ؟ بازدید دیروز ۷ نفر ، امروز ۶ نفر ( وبلاگ میگه این افتضاحه ، میگم به حالت ایده آل رسیدی خودت خبر نداری🥴 )

امروز خیلی شبیه یه روزیه ، چه روزی ؟ روز صبح و عصر 🙂

باش

هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر تابستان

🙂

ساعت ۸ ، کجا روزهای زیبای من ؟ عجلت برای گذشتن روزهای مردادی من چیه ؟ ۱ ، ۲ ، ۳ ، ....شدی روز ۸ ؟

ساعت ۹ ، چه هوایی بشه امروز
ساعت ۱۰ ، ابرها هنوز هستند ،نور از ابرها یه کمی گذشته.

از بهار اردیبهشت و از تابستون مرداد ، از پاییز ؟

مهر ؟ آبان ؟ آذر

تو که میدونی ، آذر بیاد من زیر و رو میشم ، اما مهر و آبان پاییز را هم دوست دارم ، پس از پاییز ( مهربان آ )

۳ تا ماه پاییزو ادغام کردیا 🙂

صبر کن !

هوا من به تو مشکوکم ، نکنه اون بار که گفتم اتاق فکر هوا نداریم ؟ هوا وبلاگ خونده 🙃

پس اون وقتایی که ابر و باد و بارون هماهنگ با من بودند ....

خیلی خوش به حالته ها ، اتاق فکر هوا ، وبلاگ
میخونه😏

از زمستون چه ماهی ؟ هر موقع که برف بیاد 💞

قشنگ شد ، همه روزای من با تو قشنگ شد


🍀

هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران

( وحشی بافقی )

شنبه سلام

امروز یه مهمون دارم ، کی؟ پری خانم 🙂 موهاش کوتاه و صاف ، فرفری هم نیست ، رنگ و مش خطی خیلی شلوغ نه ، اما خوب ! شبیه رنگ مش موهای دخترهای پاساژی ( ببینم ذهن همه ی اینا دقیقا میره توی یه فرمول ، آخه همتون شبیه هم ، یه کم تنوع بدین به این متود ) < وبلاگ باز رفت تو قیافه ی مردم ! میگم زمینو نگاه کن ، میگه زمین کثیفه 😔 میگم آسمون را نگاه کن ، میگه پام میگره به جایی ، نکه سطح مسطح زیاد داریم ، میخورم زمین ، دست خودم نیست یهو می رم تو قیافه !

خلاصه که وبلاگ امروز مهمون حرف های پری خانمه ، اسمشم خودش انتخاب کرده ، اگه خوشش بیاد ، پری خانم را معرفی می کنه.

و اما سلام

به سلام آدم ها دقت کردی ؟ هزارتا نحوه ی سلام داریم ، وبلاگ هم عاشق یه جور سلامه ، اینو عکسشو پیدا کنم میزنم اینجا.

میگی سلام ، خیلی عادی میگه سلام

میگی سلام ، با حالت دپی میگه سلام

میگی سلام ، با خستگی میگه سلام

میگی سلام ، با لبخند و آرامش میگه سلام

میگی سلام ، با یه حالتی میگه سلام که چی مثلا ، خوب سلام

میگی سلام ، با یه بغل عشق تو همون سلام میگه سلام

میگی سلام ، با عصبانیت میگه سلام

میگی سلام ، وای چشماش ، اخم هاش ، جواب هم نمیده

میگی سلام ، چند دقیقه بعد ، ااا ببخشید من شنیدم شما سلام کردین و اما یادم رفت جواب بدم🥴

میگی سلام ، اصلا تو این دنیا نیست ، تو عالم خودشه ، جوابی نیست ، بتونی بیاریش تو این دنیا و کارت راه بیفته هم سخته

میگی سلام ، جواب سلام نمیده ، کلا مودیه بخواد جواب میده ، نخواد هم نمیده

میگی سلام ، یادش میره ، ناراحته ، خستس ، بی حوصلست ، جوابی نمیگیری

میگی سلام ، میگه سلام و دستاتو با دوستی میگیره که چه قدر از دیدنت خوشحالم

میگی سلام ، میگه سلام ، بعد دوتایی با لبخند ببخشید انگار ما همدیگرو نمیشناسیم

نمیگی سلام ، میگه سلام ارزش سلام را داری حتی اگه اصلا نشناسمت

نمیگی سلام و با خوشرویی میگه سلام

نمیگی سلام و با چشماش ، با عصبانیتش ، یه سلام عصبانی تحویلت میده و تو به خودت میگی این آدمه چشه ؟!

نمیگی سلام و صدات میزنه ، با نگاهش آرامش میده بهت و سپس با لبخند سلام

میگی سلام و میگه سلام و ....😅

در یک لحظه با هم سلام می کنید ، اینم خوبه.

یه سلام پر انرژی میکنی و یه سلام پر انرژی تحویل میگیری

میگی سلام و میگه سلام و دوتایی میپرید تو بغل هم

ناراحتی ، خسته ای ، عصبانی هستی اما بازم میگی سلام و جواب سلام به هر شکل و تنوع میگیری

میگی سلام و میگه سلام و تا کل کنجکاوی هاشو تو همون سلام نپرسه ول نمیکنه ، بابا کار مردم و راه بنداز ، بنده خدا با چشماش هی داره خداحافظ میگه ، مگه میفهمه ، اون هنوز سلامش تموم نشده !

میگه سلام و میگی سلام ، هیچ یک هیچ یک را نمیشناسند فقط سلام

میگه سلام و میگی سلام و ما همدیگر را میشناسیم ؟ میگی نه و میگه بله

میگه سلام و میگی سلام و ما همدیگر را می شناسیم ؟ میگه نه ، اما یه جوری نه را میگه که انگار میشناسه ، هی میری تو فکر که خوب منم که نمیشناختمش ، نکنه منو میشناخته ، نه هش یه جوری بود.

با تردید میگی سلام ، با تردید میگه سلام و میری به فکر و میره به فکر که کجا همدیگرو را دیده بودیم !

میگی سلام ، میگه سلام ، ما همدیگر را نمیشناسیم ؟ نه ؟ میگی نه و میگه نه و مطمئن میشید که نمیشناسید ، توی خداحافظ ولی انگار خیلی میشناختمت میزارید. ( اینم قشنگه )

میگه سلام و ماشالا ماشالاس که تو سلامه ، نه میتونی سلام کنی نه میتونی نکنی🥴

با هیجان و مهربونی میگی سلام ، میگه سلام ، میگی خوبید ، میره تو سکوت !😅 خوب بعدشو ادامه بده ، این یه آخری هوش از سر من یه زمانی برد ، منم هنگ کردم که چه بلایی سر پس از سلام اومد .

میگی سلام ...

میگه سلام ...

با چشمات

با چشماش

سلام را تکرار میکنی ، تکرار میکنه و دورت بگردم میدونی چه قدر دلم واست تنگ شده بود. ( سلام من و وبلاگ 💞 )

واقعا سلام مقوله ای بس پیچیده است و یک دنیا خاطره با خودش خواهد داشت ، مواظب سلام هاتون باشید ، فک نکنم سلام دیگه ای جا مونده باشه 🙂

وبلاگ میخواست از آبی هم بنویسه ، اما دیگه لحظه ی خداحافظیه 🌹

یه تابستون خیلی گرم که آسمونش دلش میخواد بعضی ساعت ها ابرهاشو به زمین هدیه بده 🍀

( ۷ از مرداد )

خیلی روزا از دنیا خودمونو رها کردیم ...

امروز چهارشنبه . خیلی خستم ، هیچ چیزم سر جای خودش نبود ، کارها هم میخواستند درست پیش نرند ، کلی هم با قرمه سبزی کلنجار رفتم که اصلا امروز ، روزت نیست ولی دلش خواسته مزه ی قرمه سبزی نذری را متداعی بشه ، خوابم میاد 😕 امروز همه ی درها بسته بودند و به چه وضعشه ی خاصی داشت میرسید دوش سرد گرفتم و ناهار ، با پسر کوچولو بگو مگو نصیحت طور شدم ناهار نخورد و منم گفتم غذا همینه، توی آسانسور به خستگی من نگاه میکنه و میگه مموش من ، بهش توجه می کنم ، میاد کنارم روی مبل و یکی یکی قربون صدقه هاشو ردیف میکنه ، بازم جواب توجه بهش میدم و یهو آرنجش میخوره به پهلوم ، هنوز فکر میکنه همون فسقلی دوران نی نی بودنشه و واقعا دردم میاد ، توی یکی از کتاب ها میگه توجه ی پسر بچه ها و احساسی شدنشون این طوریه ، اگه یه موقع ناگهانی پریدند رو سر و کلتون بدونید ، دلم یه کولای خنک با ناهار میخواست ، به جای اون یه کاپوچینوی داغ خوردم🤨 همه چیز بهم ریخته شده امروز و بی نظم ، امروزو روز نظم ثبت کنم در تقویم وبلاگ ؟

بفرستم به چهارشنبه ی بعد حس نظم فعلا ندارم ، نه که امروز شصتش خبر دار شده میخوام منظمش کنم از سر صبح بازی هاشو شروع کرده .

رنگ امروز فقط مشکی ، یه دل گرفتن خاصی تو حال و هوا است ، دلم میخواد چشمامو ببندم و تاریکی چشمای خستمو آروم کنه، اما با بستن چشمام ، بازم نور از پلک هام رد میشه و نگاه در دل تاریکی به نور خیره میشه ، میره به جاده ای که اطرافش پر از درخت های سبزه ، موزیکشم روشن میکنه ،صدای علیرضا افتخاری در رهایی از دنیا .....

دست از دنیا کشیده است ...از من از ما رهیده است 🖤

+ تاریخ

ادامه ی سه شنبه ...

یه وقتایی دلم خواسته بشینم تاریخ ایرانو با احساس خودم بنویسم ، رویداد هایی که داشته ، اصلا از اول اول ایران بنویسم ، اما وقتی توی تاریخ غرق میشی ، گم هم میشی ، زمان از دستت میره و شاید نشه بگی چی بودی و چی هستی ! ولی دلم میخواد بشه روی این دیوارها تاریخ ایران هم نوشته بشه .

چند روزه صدای چاووشی پخش میشه ، نمیدونم چرا صدای این خواننده یه غم خاصی توش داره ، همین طور فکر می کنم یه جورایی تواضع هم توی صداش هست ...

این روزها توی کشور ما به سنت هر سال مراسم محرم با هر شیوه و روشی برگزار شده ، از کل حماسه که بگذریم ، من همدلی را بین مردم دوست دارم ، اینکه یه جورایی به واژه ی شهادت احترام می گذاریم و تقدس قائلیم .

دنبال صدای چاووشی گشتم و این اومد :

در ظهر عطش مگر چه دیدی ؟

کز جام جهان نظر بریدی ؟

دنبال این گشتم که برای چه تاریخی هست که این نظر ، نظرمو جلب کرد ...

اردیبهشت 8, 1396 در 11:40 ق.ظ

این آهنگ حرف نداره
مخصوصا برای کسی که دل گرفته باشه و مشکل داشته باشه
مشکل که میگم نه اینکه صرفا عاشقی و این مسخره بازیا باشه
در کل دل سنگ را آب میکنه
ممنون

یه زمانی هم ، یکی از موزیک های بهنام بانی ، نظرمو به واکنش و نظر بقیه جلب کرد ، اونجایی که میگه ،


یکی دوتا نیست آخه درد این دلم چیزی نمیگی خیلی مرد این دلم

شاعر ، خواننده و مخاطبی که این موسیقی درد را دوست داره ، این دردها دقیقا چین ؟

چرا دردها هیچ وقت خوب گفته نشدند ! چرا حل نشدند ؟ چرا حل نشده باقی موندند ؟ این دردها چی بودن ؟

🍃

شنیدنی

سه شنبه . امروز یه حس خاصی به زبان انگلیسی پیدا کردم و دلم میخواد کلمات از یاد رفته ی ذهنمو دوباره برگردونم ، به دلایلی ثبت مجدد برخی از یادگیری هام از یه زمانی دیگه نخواستند ثبت دائم شوند و یه جوری از ذهنم پاک شدند و گاهی آشنا ترین کلمات را در راهروهای ذهنم داشتم اما هیچ مفهوم و نشونه ای برای یادآوریشون نداشتم ، وبلاگ امروز حسود شده و میگه اسپانیایی را برعکس کنیم ، به جای اینکه از اسپانیایی بریم به ترجمه ی انگلیسی از انگلیسی به اسپانیایی برسیم و TA و TO هم یادبگیریم ، یهو یه داستان جالب هم اومد :

tacto < tact
Oath > juramento

vacante < vacent

descubrir < discover

descubierta(مؤنث) < discovered

descubierto ( مذکر )

Abandon > abandonar

desierta(مؤنث) < desert
desierto(مذکر)

Interesada(مؤنث) < keen

Interesado(مذکر)

ansiosa(مؤنث) < eager

ansioso(مذکر)

intensos < intense

celosa(مؤنث) < jealous

celoso(مذکر)

و اما داستان :

اهالی این روستا به جز زبان فارسی، زبان دیگری نیز دارند. زبان رومانو! آن ها به به زبان لاتین می ‌نویسند و به رومانو که ما آن را به زرگری می شناسیم، صحبت می‌ کنند. مردمان این روستا دقیقا نمی دانند از کی ساکن آن شده اند و اصلا چرا زبان آن ها متفاوت است. اهالی این روستا هم شبیه ایرانی ها هستند و هم اروپایی ها.

آن ها هم به زبان و خط فارسی واقف هستند و هم به ترکی قزوینی و هم رومانیایی! اگر بخواهیم خیلی خلاصه بگویم، مردمانی عادی با سبک زندگی کاملا سنتی ایرانی هستند.

اما آن قدرها هم که فکر می کنید مردم این روستا ساده و معمولی نیستند. مردم روستای زرگر زبان مادری دارند به نام رومانو که ما آن را به نام زرگری می شناسیم. زرگری که ما می شناسیم نه، بلکه زبانی مختص به روستای خودشان.

مردمان روستای زرگر خودشان هم دقیقا نمی دانند که متعلق به کجای جهان هستند و چه شد که سر از ایران در آوردند. باید حس جالبی باشد که تابعه ای از ایران باشی، ترکی بدانی و زبان مادریت رومانیای باشد و لاتین بنویسید و دست آخر هم ندانید آخر سر ریشه ی اولیه ات به کجا می رسد. قدیمی های روستا که تا به الان زنده اند می گویند که که در زمان جوانی خود، پیرمردی در روستای زرگر زندگی می کرده است که تمام حساب و کتاب های خود و کارهای نوشتاریش را به زبان روسی انجام می داده است.

می گویند که این مرد آخرین نفری بوده است که در این روستا روسی می نوشته و می دانسته اما، بعد از مرگ او نوشتن به زبان روسی دیگر در این روستا از بین رفت و بعد از آن در بین این مردم تنها زبان رومانیایی باب شد و مردم هم به لاتین نوشتند. زمانی این مردم معروف شدند که چندی از مردمان این منطقه که تحصیلکرده و اهل زرگر بودند، چند لغت به زبان رومانو را در فضای اینترنت منتشر کردند و از تمامی مردم دنیا که این پیام را می دیدند، خواستند که اگر این لغات را می شناسند به ایران بیایند.

پس از انتشار این پیام، چند ماه بعد ۳ مسافر از کشورهای فرانسه و انگلیس به روستای زرگر آمدند و در حالی که بسیار خوشحال بودند از این که هم زبان های خود را در ایران پیدا کرده اند بسیار هم متعجب بودند که چرا تا به حال ان ها را نیافته اند. در واقع زرگرها متوجه شدند که آن هاز اقوام اروپایی هستند که در سراسر جهان و مخصوصا در قاره ی اروپا پخش شده اند.

زرگری ها می گویند که این ۳ نفر که به روستایشان آمدند از افراد صاحب منصبی بوده و بسیار هم خوشحال بودند اما تعجب می کردند از این که زرگرهای ایران، زبان رومانو را با زبان فارسی و ترکی بسیار زیاد آمیخته اند و اصالت زبان را به آن شکل که در اروپا تلفظ می شود از بین برده اند.

داستان های واقعی گاهی چه قدر شنیدنی اند ، از این داستان نتیجه میگیرم که رومانیایی ها می تونند ایرانی باشند و ایرانی ها هم میتونند رومانیایی باشند 🙂

و احساسم میگه ممکنه افکار متصل بتونند به زمان دیگری مرتبط باشند اگر در یک حال با یکدیگر زندگی کرده باشند.

یه روز مردادی از تابستون

🍃

آسمان شب

ستاره تابیده به آسمان شبم و ماه اوج گرفته به آسمان دگر

🌃

برای دوشنبه

🍀...

ت

چهره ی دوشنبه : 🙃

باز چیه ؟

خوب بعضیا ....سکوت نکنیم ؟ خوب باشه 🙂

محرم که شروع میشه یکی یکی حماسه ها شروع میشه ، هر سال میریم به ابتدای تاریخ حماسی ترین جنگ دنیا و چرایی ها را به دنبال خودش میاره ، در کنار پرچم سیاه ، پرچم قرمز و پرچم سبزهم رنگ را به آسمان می فرستد و واژه دشمن است .

نوبت منه حرف بزنم و تو گوش بدی !

روی همین دیوارها از دشمن حرف زدیم ، توی نوعی دشمن را فراسوی مرزهات تصور کردی و من نوعی به اندازه ی یک تاریخ دشمن را و جنگ را درون همین مرزهات دیدم !

تو بدترین روزای عمرت با تو بودم پشتم شکست و پشتتو خالی نکردم

دنیا می خواد خالی کنه دور و برم را تو دورمو خالی نکن ، دورت بگردم

آهای رفیق آی باوفا من حالا تنهام لشکر تنهایی به قلبم حمله کرده

از رو به رو از پشت سر دریای زخمم دشمن داره دنبال قلب من می گرده

بعضیا توی کوچه هایی قدم زدند که امنیت نداشتند ، بعضیا از قدم هایی که پشت سرشون میومد ترسیدند ، بعضیا از موتور سوار های کوچه ها ترسیدند ، بعضیا از توی تاکسی نشستن هم ترسیدند ، بعضیا از مغازه ها و خرید هم ترسیدند ، بعضیا از تاریکی ترسیدند ، بعضیا از نیمکت هم ترسیدند ، بعضیا از اولین روزهای کارشون هم ترسیدند و نبود کسی که باور کنه و یا بهش زخم ها را ثابت کنه ، بعضیا سکوت کردند ، بعضیا باور نشدند ، بعضیا بزرگ شدند و در چرخش دنیا ، سکوتو شکستند و دشمن را نقاشی کردند ، نقاشی را بزرگ قاب کردند، اسمشو گذاشتند حماسه ی شناخت ، حماسه ی حمایت و زدند به دیوار دنیا !

حامی ، درد را دید و خواست تاریخ را عوض کنه ، امنیت را نقاشی کرد و خواست تغییری به وجود بیاره ، اما دیر نشده بود ؟ حداقل برای بعضیا خیلی دیر بود ، اما دل بعضیا خوش بود که شاید حامی توی آینده بمونه و ترس ها پاک شوند ...

هر سال با ماه حرام یادت میوفته که ظلم بزرگ است ، کشته شدن روح پرچمی سیاه دارد و نادیده گرفتن حق ، پرچمی به رنگ خون دارد و سبز نور قلب هایی است که امیدشان به آسمان بوده .

منت نمیزارم می خوام یادت بیارم ، یادت بیارم که تو را یادم نمیره

منت نمیزارم ، فقط دردامو میگم ، میگم تو هم شاید یه کم دردت بگیره

تو بدترین روزهای عمرت ، با تو بودم ، درداتو حتی با خودت قسمت نکردم

لحظه به لحظه پا به پات ، جونمو دادم ، من عاشقت بودم ، بهت عادت نکردم

ت یک ایران بودی و خاطرات رقم خورده بوند !

بیا بنویسیم روی برگ ، روی آب ، روی دفتر موج

یکشنبه ، امروز چه روزی بود ؟ روز حل المسائل🙂 با تابش خورشید از خواب بیدار شدم ، ااا بقیه ی خوابم چی شد ؟ فرمول چی شد ؟ خواب دیدم امتحان ریاضی دارم ، توی خواب به خودم میگم آخه من چه ربطی به ریاضی دارم که باید امتحان ریاضی بدم ، به دوستم میگم ، همه را خوندی ؟ میگه آره ، میگم من این ترم اصلا واحد ریاضی برنداشتم ، چطوری برای من ریاضی گذاشتند ؟! میگم نت هاتو بده ، این چه فرمولیه ؟ من این فرمول را یادم نمیاد ، فرموله از این θ ها داشت ، بعدش مساوی و یه سری علائم که برای من ناشناخته بود ،طولانی طور و نسبت طور ! هرچه قدر خواستم سر در بیارم تو فرصت کم به نتیجه نرسیدم ، فرمولو نوشتم روی کاغذ و میگم اینو باید ببرم سر جلسه ، از همین سوال میاد ، بقیه فرمول ها را مثلا یادم بود و احساسم میگفت حل میکنم ، بعد گفتم این فرموله طولانیه چه طوری ببرمش ، اینو می نویسم روی کاغذ محکم و جای فرمول میمونه توی کاغذ سفید زیری ، کاغذ زیری هم که سفیده برای حل مسئله ها اجازه میدند با خودم ببرم ( اعتراف می کنم تا به حال در زندگیم این چنین تقلب نکرده بودم 😅) خیلی دلم میخواست برسم به سوالی که به این فرمول ربط داره و حلش کنم که از خواب بیدار شدم .

خورشید یه کوچولو دلش گرفته ، اما بهش گفتم خواب منو دست کم نگیر ، میشینیم با هم یکی یکی مسئله های دنیا را حل می کنیم ، کلی سلام و‌صبح بخیر و قربون صدقه بازی و احساسات به پسر کوچولو نشون دادم و پسر کوچولو از اون لبخند های خیلی خوش به حال منه تحویلم داد، چون که دیشب خوابش برده بود اعتراض داشت که کتاب واسم نخوندی و دو تا کتاب همون جا توی تخت خواب سر صبح خوندیم و این کتاب الن البرگ محشره ، از همین جا به الن برگ و مترجمش ، شما خیلی خوبید و شوخ طبع ، همین طور کتاب الویر جفرز 🙂( دلم میخواد یه روزی تموم کتاب های پسر کوچولو را با متنش بچسبونم به دیوار بلاگ ) به گنجشک ها که از این درخت به اون درخت می پریدند سلام کردم و مثل خودشون یه جیک جیک تحویلشون دادم ، دیگه نمیدونم این جیک جیک در زبانشون سلام و احوال پرسی محسوب میشد یا چیز دیگه ، به هر حال اونا خوشحال جواب دادند ، به گل ها سلام کردم و بهشون قول دادم سر و روی چندتاشونو حسابی بشورم . صبحانه نخورده رفتم سراغ مسئله ها و تا ظهر ادامه داشت ، این علامت θ خیلی توی ذهنم می چرخید ، به نظرم رسید شاید فرمول ریاضی نبوده و فیزیک بوده ، یه چرخی توی فرمول ها زدم و نتیجه ای نگرفتم .

خونه را جارو برقی کشیدم ، زمین را طی کشیدم ، آشپزخونه و پذیرایی مرتب شدند ، میزها را دستمال و اسپری ، زیر گلدونی ها را شستم ، پسر کوچولو با کارتون ناهارشو خورد ، منم با فکر کردن که این چی بود دیگه ....θ ....ناهارمو خوردم . چند تا کار موند برای دوشنبه که سرش حسابی شلوغ بشه و از سر صبح که بیدار میشه حس تنهایی بهش دست نده ، مثل تمیز کردن گاز ، هرس گل ها و شستن سر و روی بقیه گل ها ، مرتب کردن اتاق سوم و واسش اون موزیک بابک جهان بخش که میگه ته دنیا باشم خودمو دارم که را هم واسش بزارم که دلش نگیره.

توی فرمول های فیزیک گوگل هم کلی گشت زدم و این یکی که زیرش خط کشیدم حدودی شبیهش بود

ولی فرمول خواب نسبت داشت ، هیچی دیگه مرتبط در مرتبط یهو رسید به نظریه نسبیت عام و خاص و

مثل اینکه بله فرمول مشکوکه ،احساسم میگه خواب در بازی فرمولی اینشتن بوده🙂

امروزمو دوست داشتم و بهش می بالم و عاشق دنبای تابستونی خویشم.

🍀