فکر می کنم ، احساس می کنم که یه مقداری خیلی کوچک ، در دنیا تغییر به وجود آورده ام .
به ساعت 00.24 از شروع یکشنبه به چی فکر می کنی ذهن پر چرخشم ؟
به جمله ی اول ، خیر به جمله ی دوم.
جمله ی دوم A Series of Unfortunate Events ، سلسله مراتبی از بد بیاری ها . چند باره پسر کوچولو وقتی میره پارک و بازی و خوشحال بشه یه آسیب جدی میبینه و به دنبال اون سلسله مراتبی از رویداد های آسیبی به وقوع می پیونده ، در این زمان ها باید چه کرد ؟
ابتدا این دل همان درد را می کشد
دوم باید قوی بود که درد را خنثی کرد و گفت چیزی نیست در حالیکه هست .
سوم حواسمان را پرت کنیم
چهارم چرا این طور شد
پنجم ، از نصیحت خوشمون نمیاد
ششم ، کی ما را چشم زد؟!
هفتم ، نه واقعا چی میشه که سلسله مراتب به وجود میاد.
* کلمه ی سلسله نزدیک بود چند وقت پیش کلا از یادم بره ، اما به یادم اومد که چنین کلمه ای هم وجود داره و خودش یه دریا تاریخه.
هشتم ، داستان ِ مرتبط :
آیا تا به حال زمان هایی را تجربه کرده اید که اتفاقات بد را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارند؟ وقتی به نظر می رسد که دنیا به دنبال آسیب شماست؟ وقتی هر کاری که انجام می دهید همه چیز اشتباه می شود؟
تو تنها نیستی. اتفاقات بدی هم برای همه ما می افتد، از جمله من. من اخیراً یک اتفاق کوچک را تجربه کردم که می خواهم با شما به اشتراک بگذارم.
چندی پیش، داشتم روی کتاب الکترونیکی آیندهام کار میکردم. در آن زمان این پروژه اولویت شماره 1 من بود و شبانه روز بی وقفه روی آن کار می کردم. بعد از تلاش زیاد، 90 درصد کارم تمام شد. آن زمان 630 صفحه بود. (کتاب نهایی تقریباً 800 صفحه بود.)
از پیشرفت خوشحال شدم. جلد انجام شد، پیشگفتار نوشته شد، مقالهها در جای خود قرار گرفتند، ترتیب درست، قالببندی انجام شد، طرحبندی تکمیل شد - در یک هفته آینده راهاندازی شد.
چرخش ناگوار رویدادها🙃
یک روز بعد از ظهر که به خانه رسیدم، پشت کامپیوترم نشستم و داکیومنتم را باز کردم و آماده شروع کار بودم. وقتی نگاه کردم و دیدم طرح جلد نسخه قدیمی تر است، نگاه وحشتناک من را تصور کنید.
گیج شده، تعداد صفحات را بررسی کردم. 430 صفحه بود، 200 صفحه کمتر از آخرین نسخه من! این یک نسخه قدیمی بود که چند روز پیش روی آن کار می کردم. من مبهوت بودم
باورم نمی شد چه اتفاقی دارد می افتد. من همیشه مراقب اسنادم بودهام، بهویژه که قبلاً بازنگریهای دردناکی را در مورد خرابی سند و غیره تجربه کردهام. به نظر میرسید یک خطای نرمافزاری وجود دارد که باعث شد نسخه قدیمیتر فایل من روی نسخه جدید ذخیره شود، حتی اگر آخرین نسخه را ذخیره کرده بودم.
من تقریباً با کتاب تمام شده بودم، آماده راه اندازی شدم و آخرین فایل من ناپدید شد. ناامید کننده و صادقانه، تا حدودی افسرده کننده بود.
بعد از پانزده دقیقه کلنجار رفتن، به این نتیجه رسیدم که آخرین نسخه از بین رفته است. دویست صفحه مطالب و ساعت های بی پایان کار سخت - همه از بین رفته اند.
تمرکز بر آنچه که می توان انجام داد
جالب اینجاست که در حالی که احساس ناراحتی میکردم، سردرگم نشدم، تقریباً بلافاصله پس از اینکه متوجه شدم سند واقعاً از بین رفته است، شروع به کار کردم.
من لیستی از تغییراتی که در نسخه قدیمی از بین رفته بودند را فهرست کردم تا بتوانم آنها را دوباره انجام دهم. من آنها را به لیست کارهایم اضافه کردم و برنامه خود را ترسیم کردم تا بتوانم هنوز به تاریخ راه اندازی اولیه برسم. مصمم بودم که زمان پرتاب خود را برآورده کنم و نمی خواستم اجازه دهم این سکسکه مرا از کار بیندازد.
آیا من ناامید بودم؟ حتما بودم. افکاری در مورد "اوووووووووووووووووووووووووووووو باید به صورت دستی ازش بک آپ می گرفتم" و "چطور این اتفاق افتاد؟" اما این افکار زودگذر بودند. آنها مرا درگیر نکردند. به هر حال ، من بیش از هر چیزی احساس شارژ کردم.
در حالی که بخش زیادی از کار از بین رفته بود، من بر این تمرکز داشتم که چگونه می توانم به مسیر اصلی بازگردم، زیرا افسوس خوردن از آنچه اتفاق افتاد نتیجه ای نداشت.
نهم ، بازگشت به مسیر اصلی
Have you ever experienced times when you go through just one bad thing after another? When it seems like the world is out to get you? When things go wrong no matter what you do?
You are not alone. Bad things happen to all of us too, including me. I experienced a small set back recently which I want to share with you.
Not too long ago, I was working on my upcoming eBook. It was my #1 priority project at that time and I had been working on it tirelessly, day and night. After lots of hard work, I was 90 percent done. At that time, it was 630 pages. (The final book was almost 800 pages.)
I was happy with the progress. Cover done, foreword written, articles in place, right order, formatting done, layout completed—it was on track to launch in a week’s time.
Unfortunate Turn of Events
One evening after I got home, I sat at my computer and opened my document, ready to start work. Imagine my horrified look when I looked at the document and saw the cover design was an older version.
Bewildered, I checked the page count. It was 430 pages, 200 pages lesser than my latest version! This was an old version I was working on a few days ago. I was flabbergasted.
I couldn’t believe what was happening. I had always been careful with my documents, especially having experienced painful reworks before from document crashes and what not. It seemed there was a software error which caused an older version of my file to save over the new version, even though I had saved the latest version.
I was almost done with the book, ready to launch and my latest file disappeared. It was disheartening and honestly, somewhat depressing.
After fiddling around for fifteen minutes, I came to terms that the latest version was gone. Two hundred pages of material and endless hours of hard work—all gone
Focusing on What Could Be Done
Interestingly, while I felt bummed, I wasn’t hung up about it. Almost immediately after I realized the document was really gone, I got right to work.
I listed down what changes were lost in the old version so I could redo them. I added them on my to-do list and mapped out my schedule so I could still meet the original launch date. I was determined to meet my launch timing and I was not about to let this hiccup throw me off.
Was I frustrated? Sure I was. There were thoughts of “Aw shucks, I should have backed it up manually” and “How did this even happen?” but those thoughts were fleeting. They didn’t bog me down. If anything, I felt more charged up than anything.
While a good chunk of work was gone, I was focused on how I could get back on track, since lamenting what happened wouldn’t accomplish anything.
متن اصلی بمونه یادگاری با لبخند🙂
دهم . ذهن دیگران در موردش چه فکری و احساسی داره؟🎼🖥💻🔍📕📒📚📗📘📓📙📑🖊...