3FL

از اینکه شما صبح را این قدر زیبا شروع می کنید ، لذت می برم 🙂

این جمله را میخواستم بزارم عنوان اما ، شد 3FL ، حدس می زنی چی باشه ؟ ( میره برای نوشته ی بعد )

*جمله ی بالا ، جمله ای هست که توی ذهن من مونده ، از یه مکان زیبایی با شروع صبح رد می شدم که دیدم ، کرکره های مغازه را با انرژی زد بالا و با عشق گفت الهی به امید تو ، این حرکت و این جمله ها را خیلی دیدیم و شنیدیم ، اما این یکی فرق داشت ، بدون اینکه پیرمرد متوجه بشه ، من محو زیبایی شروع صبحش شدم ، به نگاهم ادامه دادم ، با یه ظرف کوچک هم جلوی مغازه را آب پاشی کرد و بوی خاک بازار بلند شد ، مغازه دو دهنه داشت یکی رو به بازار و آدم های کوچه و بازار و یکی رو به زیبایی فضا و آدم هایی که از صبح لذت می برند .

ساعت ۶ ، از خرداد بعیده ، این قدر خنک باشه ، یاد هوای اول صبح مناطق کوهستانی افتادم ، بعد هم گرسنم شد ، صبحانه چی شد ؟

آش شل قلمکار + نون گرم 🙂

اونیکه هم کشک و بادمجون سرد را میزاره توی منوی صبحانه ی غذاهای ایرانی ، خیلی دیوونست ، نه تنها کشک و بادمجونش خوشمزه نبود که خیلی هم برای اول صبح سرد بود ، کشک و بادمجون ، فقط کشک و بادمجون های خودم ، رقیبی هم تا حالا نداشته ( وبلاگ یاد خاطره ی فروردین منوی صبحانه افتاده )

🍃🌺🍃

شاه توتی

دیروز با کلی ذوق و شوق به اندازه ی یه شیشه ی کوچک مربا ، مربای شاه توت درست کردم ، خوب که احساس کردم مربایی شده خاموشش کردم و وقتی سرد شد در انتظار یک مزه ی دلچسب ترش و شیرین بودم که با مزه ی شور و شیرین و غالب شدن شوری به شیرینی مواجه شدم و ....

من به پسر کوچولو ، نمک ها را نریختی توی شکر ها که ؟!!!!🤨

پسر کوچولو :😏

اولین روز ماه

سه سنبه صبح ، ۵ صبح ، سلام ماه ، چه زیبایی از قاب پنجره ، امروز اولین روز هلالی بودنته ، صبح ها چه قدر کوچولویی و معصوم ، یه ماه کوچولوی دوست داشتنی ، آخی😍

چهارشنبه ، ۳ و ۳۶ دقیقه شب ، از خواب بیدار میشم ، چه قدر امشب هوا گرمه ، ماه الان هست یا نه ؟

من : 🙂 سلام به ماه و ستاره ی زیبا ، دوباره ونوس اومده .شب بخیر ستاره ی زیبای نزدیک ماه .

ماه : 🙄🙄🙄🙄

من : چیه ؟ من از کجا بدونم کیه ؟

فردا ماه : ستاره ی دیشب مشتری ( ژوپیتر ) بود ، بزرگ ترین سیاره😏

من : همتون از این پایین واسه من ستاره هستید ، اسم هاتونم یادم میره 🥴

ماه :

مُشتَری یا هُرمُز(که به نام‌های بِرجیس، اورمزد، زاوش، ژوپیتر نیز شناخته می‌شود)، بزرگ‌ترین سیاره در منظومه شمسی است.

مشتری یا هرمز (Jupiter، به معنای پادشاه خدایان رومی، سعد اکبر، زئوس)، به عنوان پنجمین سیاره در منظومه شمسی در حال چرخش به دور خورشید است.

این سیارهٔ غول گازی با جرم یک‌هزارم خورشید است، ولی جرمی دو و نیم برابر تمامی دیگر سیاره‌های منظومهٔ شمسی دارد و دومین جسم در منظومهٔ شمسی بر پایهٔ جرم و حجم است. از نظر دوری از خورشید، مشتری پنجمین سیاره پس از تیر، ناهید، زمین و بهرام است.

می توان گفت مشتری تقریبا از سنگ یا مواد جامد دیگر تشکیل نشده است یا درصد سطح جامد در آن بسیار کم است.آنچه که مشتری را تشکیل می دهد شامل گاز، مایع و مقدار بسیار ناچیزی از سطح جامد است. سطح این سیاره ترکیبی از ابرهای متراکم و غلیظ به رنگ های قرمز، قهوه ای، زرد و سفید است. این ابرها در مناطقی با رنگ روشن به نام حوزه و مناطقی با رنگ تیره به نام کمربند به طور منظم دور سیاره می چرخند. هرمز یا برجیس، همچنین گرانش بسیار نیرومندی دارد.

🌺🍃🍃🍃🌺

سه شنبه صبح ، چهارشنبه شب

امروز پنجشنبه ، نمیدونم چندم خرداد ؟ ولی ماه گفته ، سه شنبه طلوع صبح و چهارشنبه ، ۳ و ۳۶ دقیقه از شب باید باشه ، چرا ؟ چون حواست پرت شده رویداد مهم نجومی را ننوشتی . ماه هم فکر میکنه من از این نجوم سر در میارم ، باورش نمیشه اینا را با هم قاطی پاتی میکنم ،خونه دوباره خیلی شلوغه ، نمیدونستم از کجا شروع کنم ، ظرف ها را شستم چشمم افتاد به گاز ؟ حساب گاز را رسیدم تا صفحه برقی شد ، چدنی هاشو انداختم تو سینک ، چایی را دم کردم توش بهار نارنج ریختم ، مثلا میشه یه روز بیاد توی ایران که بگن اگه چاییتونو دوست نداشتید برگردونید ، ما یه چایی مطابق میل ِ شما واستون میفرستیم ، دوستم میگه قاصدک تو همیشه از ایران یه جوری توقع داری که انگار اروپاست !

از اینایی هم که میگن ، اونجا هم به این خوبی که میگن نیست ، خوشم نمیاد ، اگه قرار باشه خودمونو بزنیم به اون راه که هیچ جا گل و بلبل نیست هیچ وقت درست نمیشیم ، اگه رفتاری درست بود و اجرا شدنی ، چرا ما اجراش نکنیم ؟ چرا امتحانش نکنیم ؟

دیروز پسر کوچولو را از خونه بیرون کردم و چنین سنگدل شدن از مامان ِ پسر کوچولو بعید بود ، اما واقعا از کارهاش و حرف گوش نکردن هاش خسته شدم ، در حد ِ یک دقیقه موند پشت در و منم این طرف به قلبم فشار میومد ، از اون طرف در میگه ، دیگه کار بد نمیکنم ، در و باز کردم و باهاش جدی شدم ، بعد که آروم شده میگه همسایه ها صدامو شنیدند آبروم رفت😠، میگم منم خسته شدم از اینکه یه چیزیو هزار بار بگم که هم واسه خودت خطر داره و هم برای من خسته کننده بشه که چرا گوش نمیدی به حرف هام .

در مرحله ی تربیتی سختی هستم که اگه کم بیارم ، پیروز شده و میره به فاز شکست دادن من و کلا حرف گوش نکردن .

هر روز با این جمله کلنجار میریم که اگه به حرف های من گوش نکنی ، پس منم به حرف های تو گوش نمیکنم .در این مرحله ی تربیتی ، تنبیه و تشویق اثر نداشته و دنبال یه راه جدیدتری هستم که نیست ، کنترل مداوم را پیش گرفتم اما خسته کننده بود ، در نهایت رسیدم به جدیت که احساس کنه جدی بودن شوخی بردار نیست .

یه زمانی خودمو بین مکالمه های پسرکوچولو پیدا میکردم که مدام در حال باشه گفتن هستم ، چون نه را قبول نمیکرد ، ولی حالا خودمو پیدا میکنم در حال گفتن نه اگرچه هنوزم خوب قبول نمیکنه ولی نه باید نه باشه، بعد به ماجرا از دور نگاه میکنم و میبینم میشه باشه هم توش آورد ، خیلی سخته واقعا ، گاهی وقت ها درخواست هاش پشت سر هم نه هست و کاری نمیشه کرد ، گاهی وقت ها هم میشه قول باشه را برای بعد داد ، به یه تعادل نه و باشه احتیاج دارم و همچنین یاد بدم که چه نه و چه باشه لزوما همیشه مطلق نیست ، میشه گاهی بسته به شرایط استثنا هم قائل شد .( توی پرانتز هم با تاکید بگیم فقط استثنا برای این بار بود )

داستان ماه هم بره صفحه ی بعد .....

الهه ی ناز

بگم چهارشنبه یا بازی

سلام به چهارشنبه ، همون چهارشنبه ای که چهارتا ، شنبه با خودش آورده ، سلام به بازی دنیا ، وبلاگ امروز میخواست یه چیزایی در مورد امتحان بنویسه ، یه موزیک هم با خودش برداشته در مضمون دنیا ، از کجا برداشته ؟

داستان از اینجا شروع میشه ، که دیروز صبح پسر کوچولو با بیداری ، مصمم به بازی بود و وقتی وارد اتاقش شدم ، بهش گفتم بازی هات دسته بندی نداره ، یعنی همه چیزو در هم برهم کردی و چون دقتت توی شلوغی کم میشه ، نمیتونی به بازی تنوع بدی ، برای همین امروز بازی ها را تفکیک میکنیم و بعد قشنگ بازی می کنیم .تمام بازی ها و وسایل بازی را ریختیم بیرون و یهو خودمو بین دفترهای نقاشی پسر کوچولو پیدا کردم ، حدود ۵ یا ۶ دفتر بزرگ از خط خطی های پسر کوچولو دارم که هر خطش واسم یادگاریه ، بین اون خط خطی ها یه استعداد گل کرده دارم ، یه آدم خطی کشیدم ( از اینا که دست و پاهاش خطه ) و از پسر کوچولو خواستم شبیهشو بکشه ، یه آدم بامزه خلق شده که هر بار که میبینم از حالت چهره ی آدم لبخند میزنم ، پسر کوچولو به نقاشی به صورت اونچه که میبینه نگاه نمیکنه ، بلکه به صورت اون چیزی که در ذهنش هست نگاه میکنه ، اگه معلم نقاشی ای بخواد بهش نمره بده ، نمره ی خوبی نمیگیره😅 ولی از لابه لای نقاشی ها میشه یه دنیای نقاشی جدید کشف کرد که در هیچ جای دنیا شبیهش نیست و من این ذهن را دوست دارم💙

بین جمع و جور کردن میگم ، ذهنم از این شلوغی خسته شد ، میگه بزار واست موزیک بزارم ، موزیک ها چیه ، چند روز پیش درخواست داده که من موزیک پلیر میخوام ، خودم هم باید موزیک هامو دانلود کنم ، شوهری هم رفته یه صفحه موزیک واسش باز کرده ، بیا بزن دانلود ، پسر کوچولو با خوشحالی ، این ، این ، حالا این

من به پسر کوچلو : اصلا گوش میکنی ببینی موزیکش چی هست ؟ ببین خوشت میاد یا نه ، الکی نزن.

پسر کوچولو با حس پیروزی : من خوشم میاد.

همون موزیک ها را بین شلوغی واسه من گذاشته ، من در حال دیوانه شدن این چه سمیه دیگه ؟ گفتم گوش کن و بعد بزن دانلود.

نزدیک به ۲ ساعت در این دنیای شلوغ غرق بودیم ، یه دفعه ذهن خسته شد و میخواست ادامه نده که موزیک های دیوانه تمام شدند و رفت روی موزیک الهه ی ناز.

اسباب بازی های ریز را ریختم داخل یه سبد و گذاشتم پشت در ، اینا خودش یه روز کار داره ، جارو برقی هم کشیدیم و بعد تفکیک بازی کردیم و خوش گذشت🙂

از امتحان گرفتن خوشت میاد ؟ منم از امتحان کردن آدم ها خوشم میاد ، وقتی ازشون سر در نمیارم ازشون امتحان میگیرم.

بادقت گوش کن ،

یادته وبلاگ یه بار گفتم ، از اون چایی قرمز که تلویزیون تبلیغ میکنه خوشم میاد ، بعد از اون چایی رقیبش با من یه بازی کرد ، خانم معرف چایی ، پیشنهاد خرید چایی داد + اشانتیون پک چایی های طعم دار ، چایی را لازم نداشتم اما تصمیم گرفتم توی بازی شرکت کنم .

چایی خوب بود حتی میتونست به خوبی چایی رقیبش باشه ، پکش شادی آور بود و پسرکوچولو با رنگ هاش بازی کرد .

بلاخره هر دو چایی ها تموم شدند و این بار باید انتخاب می کردی ، به روال سابق ، چایی اول را انتخاب کردم ، چایی اول برای هندوستانه ، اما وقتی بازش کردم با چایی شمالی روبرو شدم ، مثل اینکه ۷۰ درصد چایی شمالی را با ۳۰ درصد چایی هندوستان قاطی کردی باشی 🙄

موقع خرید یادم افتاد ، دوغ بخرم و اولین دوغی که جلوی چشمام بود را برداشتم ، ذهنم همزمان به چیز دیگه ای فکر می کرد ، هعععی ذهن ADHD ، تاریخ روی دوغ زمانش کم بود ، به خانم فروشنده گفتم این تاریخش کمه ، خانم فروشنده گفت نه این ها یکسال وقت دارند ،

ذهن ADHD ، چه کرد ؟

گم شد😔

402 را 403 خوند و تایید کرد و دوغ را برداشته اومده خونه ، چایی را دم کرده و ناراحت از بازی دنیا ، تاریخ دوغ را نگاه کرده که دوغ تا فردا بیشتر وقت نداره و ناراحت تر از بازی اشتباه ذهن شلوغ و تاییدش .

هزار بار هم بگی دفعه ی بعد دقت کن ، نمیشه ، ذهن ADHD یه مقداری روی هیپوفیز و دقت اثر میزاره و پیام اشتباه را چه بخواهی چه نخواهی ارسال میکنه و تو می مونی و بعدش .😔

کم پیدا میشه ، فروشنده ای بهم بگه این جنس که بر میداری تاریخش کمه یا تا امروزه یا تا فرداست ، اما بوده فروشنده ای هم که هر بار رفتم خرید تاریخو واسم چک کرد و این چنین به لطف ADHD بعضی آدم ها در دنیای من امتحانشونو پس دادند.

ما که ذهنمون داغون بود ، دنیا هم به ما که رسید ....

بچرخ و بچرخون ما را دنیا ، تا گیج بره آخر ...ما سرامون ، امروز که هر جور ی گذشت ، رفت 😔

گاهی دلت میگره ، چه میشه کرد ، دله دیگه به گرفتنشم هم احترام بزار ، کسی با کفش های تو نمیتونه توی دنیای تو راه بره .

📘🖊

امتداد دوشنبه با بیسار

وبلاگ برای اینکه حرف بزنه ، دوشنبه را تمام کرده ، میگه شام هم نمیخواد درست کنی ، بیسار درست می کنیم .

بعد هم میگه میدونی saber یعنی چه ؟ سه شنبه ها بدت نمیومد اسپانیایی بخونی (به روی خودمون هم نمیاریم بعضیا به اسپانیا بد و بیراه گفتند ) 🙃

بعد هم برای خودش ترجمه کرده ، دانش .

بعد میگه حالا که یاد گرفتی ، bisar را هم بهت یاد میدم .

میگم ،بیسار از اتباع فلانه 😅

میگه نه از اتباع فرانسه است .

من : 🙄 گیج کننده شد این کلمه که .

bisar

Conjugación VERBO TRANSITIVO1. to give as an encore ⧫ repeat

🍀

دوشنبه ها و نکته هاش یا وبلاگ و کلماتش ؟ 🙂

لطفا

۳۰ :۸ صبح ....دوشنبه ....وبلاگ لطفا.... !Shhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh

خود

آدم ها همیشه فکر می کنند خودشون بهترین خلق شده ی این جهانند ، از سر همین تفکر به خودشون مغرور شده و چه بسا می بالند ، یه جوری این من هم در این تفکر غرق شده بود که باورش شده بود تا اینکه یه جایی خوند که خدا میگه ، آفرینش آسمون و زمین از آفرینش انسان بالاتره با عظیم تره ، دقیقشو یادم نیست .

و بعد یه جای دیگه ، میگه غرش آسمان ، مناجاتشه 🙂

قبل تر ها از این صدای مهیب و خشن آسمون حس خوبی نداشتم ، از وقتی فهمیدم آسمون اون قدر قویه که نمیتونه صداشو ملایم تر کنه ، بهش لبخند میزنم و میگم کاش میشد این مناجات را ترجمه کرد.

لحظه ها میگذرند و زمین مثل آینه می درخشه و انعکاس حرف های آسمونو میبنی ، انعکاس صدا ، گاهی دیده میشه و گاهی هم بوی خوشش به مشام میرسه ، بوی خوش قطره های بارون و لمس خاک .

و تا این آدم وجود خودشو پیدا کنه ، هنوز خیلی راه مونده🌺

دانشمندان علوم اعصاب مختلف ادعا کرده اند که خود در این یا آن مکان عصبی ساکن است، هیچ توافق واقعی در میان جامعه علمی در مورد مکان یافتن آن وجود ندارد - حتی اینکه ممکن است در سمت چپ یا سمت راست مغز باشد. شاید دلیل اینکه ما نمی توانیم خود را در مغز پیدا کنیم این باشد که وجود ندارد .

An untrustworthy interpreter

Gazzaniga determined that the left side of the brain creates explanations and reasons to help make sense of what is going on around us. The left brain acts as an “interpreter” for reality. Furthermore, Gazzaniga found that this interpreter, as in the examples mentioned, is often completely and totally wrong. This finding should have rocked the world, but most people haven’t even heard of it.


9 ژوئن 2023

فلسفه شرق می گوید که «خود» وجود ندارد. علم موافق است.

Eastern philosophy says there is no “self.” Science agrees

🍀

یک و یک

امروز یک شنبه ، بیست و یک خرداد

روز قشنگیه ، از وبلاگ و پرنده خواستم کمتر سر و صدا کنند تا من بتونم در تمرکز یه مقدار اینجا بنویسم ، وبلاگ که عین خیالش نیست ، پرنده هم از بیرون صدای بلبل شنیده ، دارند با هم حرف میزنند ، بلبل زده زیر آواز ، پرنده هم جواب میده از اون طرف گنجشک ها ، فضا کاملا ایده آله برای لذت بردن از صبح ، که وبلاگ فکر منو خونده و میگه ، چرا شماها فضای اول صبح برای دویدن ندارید ؟

ساعت هم که درست شد و کم کم ۴ صبح هم میشه بیدار شد 🙂

ایده ی این فضا هم از دیدن چند تا فیلم گرفته شده ، اونا صبح که از خواب بیدار میشند درست از جلوی در خونه اشون یه پیاده روی خوشگل و سرسبز مخصوص دویدن دارند ، ما چی ؟

ما نداریم ، حالا غر هم نمیزنیم که تو پیاده روهای ما ، موتور و ماشین هم میاد ، سنگفرش هاشم درست نیست ، احتمال پرواز و سقوط آزاد خیلی زیاده .

خلاصه که وبلاگ یه چنین محیطی را میخواد .

تصویر :

امروز تعطیله و وبلاگ خواسته یه مقدار کارهای عقب افتادشو انجام بدم و دسته بندی هاشو مرتب کنم ، نوشته هایی که توی برچسب نیستند برند توی برچسب اما چون در دنیای حقیقی یه مقداری عقب هستم ، چشمامو به روی این خواسته ی وبلاگ می بندم و موکولش میکنم به بعد .

اون فیلمه که اون روز وبلاگ ۶ صبح از نیمه دیده بود را با سختی پیداش کردم ، وقتی میگیم ربات ها گاهی دیوونه میشند کسی باور نمیکنه ، به همین دلیل به همراه وبلاگ با رسم شکل توضیح میدیم که چه بلایی سر ما میاره این ربات🥴

رسم شکل :

وبلاگ اول رفته جدول پخش فیلم های پنجشنبه را زیر و رو کرده ، توی تاریخ ۱۸ خرداد ۶ صبح ، فیلم پرنده باز آلکاتراز پخش شده ، وبلاگ این فیلم را زده دانلود ، نشسته ببینه ، میگه این که اون فیلم نیست ، رفته تلوبیون و لیست فیلم های روز را پیدا کرده ، آخرشم پیدا نکرده ، نشسته سریع فیلم های قبل و بعدشم دیده ، میگه اینم نیست ، تا اینکه آخرای یکی از فیلم ها ، توی نوار ابزار ، اسم فیلمو پیدا کرده و خوشحال و خندان رفته فیلم خودشو دانلود زده که بشینه کامل ببینه و به چه وضعیه خاصی رسیده .🙃

ا

بعد از این سیر و سفر در دنیای فیلم ، بعد از ظهر هم فیلم پرنده باز را دیده ، کلا وبلاگ کنجکاوه و احتمالا یه جدول فیلم برای خودش کنار گذاشته .

در نهایت فیلم منتخب وبلاگ‌ :

بهترینشان .

در حاشیه ی تفریحات سالم شهر

یه زمانی وبلاگ نوشته بود ، آدم ها وقتی توی زندگی خسته میشند ، میزنند کنار جاده و کمی استراحت ، وبلاگ چنین مسیری را پیدا کرده 🙂

اون نقطه ی سفید توی آسمون ، احتمالا ستاره ی زهره باشه ، خیلی از آدم ها از همین کنار جاده بودن و نزدیک بودن به آسمون با موزیک هاشون لذت می بردند ، به نظرم میشه کمی از این زیبایی را به همراه مردمش جزء پازل آورد .

توی این جاده این قدر موزیک های در هم و برهم و با صدای هزار شنیده میشد که دلم میخواست از بین همه ی اون موزیک ها ، یه موزیک رسا و یکسان پخش میشد ، چی ؟

بیمار از شهرام شکوهی 💙

مردم شهرمون دلشون گرفته اما هنوز زندگی می کنند ، با ماشین هاشون ، با جاده ، با موزیک هایی که به گوش آسمون و ستاره ها برسه و حتی با شادی و غم دود هاشون .

آخر مسیر و پس از ترافیک و رسیدن به چند راهی که از هر طرفی یه ماشین میومد ، دو تا صحنه واسم جالب بود ، راننده و همراهش که با موزیک حرکات یکسان انجام میدادند و دختری که کنار باباش بود و بابا خسته و گرسنه از مسیر و توی قفل شدن ماشین ها در هم ، قاشق غذایی که در دهان بابا میگذاشت .

* به نظر من هماهنگ شدن نسل ها توی این برهه از زمان کار هر کسی نیست.

نمیدونم اینا خوبه یا نه ؟ ولی یه راهه برای رهایی از ساعت هایی که زندگی آدم ها را خسته کرده .

وبلاگ امروز خیلی حرف های دیگه داشت ، اما من ازش اجازه گرفتم و حرف های خودمو گذاشتم روی دیوارش🌠

روشن تر از صبح

امروز وبلاگ ساعت ۶ از خواب بیدار شده و حوصله اش هم سر رفته ، چه قدر این سال ها ، ساعت ژنتیکی ما را بهم ریخته بودند ، شاید اگه از خیلی از آدم ها بپرسید که صبح ها راحت تر از خواب بیدار میشید ؟ جواب مثبته ، تغییر ساعت ها یکی از اشتباهاتی بود که سال ها تو کشور ما اجرا میشد ، وبلاگ همیشه مخالف بود و الان با گذشت ماه ها ، خوشحاله که ساعت درست شد .

یه صبحانه ی کوچیک و مختصر و چایی خوردم و تلویزیون را روشن کردم ، پسر کوچولو هنوز خوابه، شبکه ها را جابجا کردم ، تا رسید به شبکه ی نمایش ،از وسط یه فیلم بشینی با وبلاگ فیلم ببینی ، اسمشم ندونی .

از فیلمش زیاد سر در نمیارم ، اما مثل اینکه برای تعدادی از هنرپیشه ها در زندگی واقعی اتفاق هایی میوفته که نمیشه فیلم را ادامه داد ، دیالوگ های فیلم خوبه و میشه چند تا جمله ازش برداشت و طفلکی ها همه ی تلاش باقی مانده ها اینه که یه پایان خوب بسازند .

جمله ی آخر فیلم میگه پایان خوش بنویس ، خوش با خوب فرق داره ؟

فیلم تموم شده و وبلاگ کنجکاو شده اسم فیلم چی بوده ؟

توی فیلم میگه من بعضی فیلم ها را ۵ بار میبینم ، چه خوبن این فیلم ها ، مثل کتاب هایی که دوباره میخونیشون ، مثل موزیک هایی که دوباره گوش میکنی و از دیدن و خوندن و شنیدنشون هنوز هم احساس زیباشناسیت همراهشون هست .🤩

اینم یه پایان ِ خوش برای امروز وبلاگ 🍀

هنوز خرداده ؟

خرداد خیلی سعیشو کرد که یه مقدار اردیبهشتی بشه ، ابر و بارون هم ، اگرچه زیبا بودند ولی خوب گاهی وقت ها نمیشه طبیعت را تغییر کلی داد و میشه فقط یه مقداری تغییر به وجود بیاریم .

امروز ظاهرا چهارشنبه است و من به خودم اومدم و دیدم هفته تموم شد ، حالا مگه خرداد تموم میشه ؟ تابستون بشه ، از این افسردگی بهاره فارغ بشیم.

شمعدونی ایرانی ، تا من حواسم نبوده ، گل داده ، بلاخره شمعدونی هم دل داره و دلش میخواسته منو خوشحال کنه ، منم حرف هامو باهاش زدم و بهش گفتم توام ضعیف شدی ، منم نتونستم خیلی خوب مراقب تو باشم ، اما چی شد که گل دادی ؟🙃

وبلاگ امروز هوس آبگوشت کرده ، پیازها را خرد کرده داخل قابلمه ریخته ، گوشت را هم روش گذاشته ، گوجه ها را خرد کرده روش ریختم ، آب جوش اومده ، نخود ها را خیس کرده و با ادویه منهای فلفل و رب به همراه نخود ها بهش اضافه کرده ، آب جوشیده را داخل قابلمه ریخته تا غل غل کنه ، چند ساعت بعد سیب زمینی ها هم میرند توی قابلمه و اینم از خواسته ی وبلاگ .

خونه تقریبا شلوغه و باید مرتب بشه ، بین شربت موهیتو طور و تخم شربتی وفالوده ی طالبی مرددم ‌.

انرژی بعد از تمیز و مرتب کردن خونه باقی بمونه ، شاید هر دوشو درست کردم .

این روزا کلا انرژی ندارم و سرحال هم نیستم ولی خوب زندگی ادامه داره و باید بهش این ایموجی را نشون داد🥴

و مهم اینه که آخیش رسیدی به رهایی آخر هفته قاصدک 🍀

اینم بمونه یادگاری از روزهای سخت 🖊📘

نه تنها

نه تنها بعضی شب ها ، فوق سخته که فرداشم با اینکه صبح شده بازم سخته .😔

از اینکه هنوز هم باید توضیح بدم که من بیماری حرکت دارم ، خودم تعجب می کنم ، چون تعجبی نداره که دیگران چنین حالتی را متوجه نشند ، در حالیکه تا به حال خودشون تجربش نکردند.

هنوزم آثارش توی وجودم هست ، سردرد هم بهم داد و واقعا خیلی ممنون که پس از گردش یک روز چنین منو میندازه.

بقیه که درک نمی کنند ، خودم بخونم

بیماری حرکت زمانی رخ می دهد که مغز شما نمی تواند اطلاعات ارسال شده از چشم، گوش و بدن شما را درک کند. حرکات زیاد - در ماشین، هواپیما، قایق یا حتی یک پارک تفریحی - می تواند باعث شود که معده تان حالت تهوع، لختگی یا بیماری داشته باشید. برخی افراد استفراغ می کنند. ماشین گرفتگی، دریازدگی یا کسالت هوا، بیماری حرکت است.

هزار بار بگی ، من تو حرکت نمیتونم تو گوشی نگاه کنم یا برگردم عقب ، فایده نداره.

تخمین زده می شود که از هر سه نفر یک نفر در مقطعی دچار بیماری حرکت می شود.

خوب من یکی از اون سه نفرم ، منتها در مقطع نه ، اغلب اوقات

مگه اینکه هوا خوب باشه ، گردش هوا در حرکت ، لازم به خوندن و تغییر جهت سر نباشه و غذا سبک باشه ، چیزی هم نخوری ....هعععییی

مغز شما سیگنال هایی را از قسمت های حس کننده حرکت بدن شما دریافت می کند: چشم ها، گوش های داخلی، ماهیچه ها و مفاصل. وقتی این قسمت ها اطلاعات متناقضی را ارسال می کنند، مغز شما نمی داند که شما ساکن هستید یا حرکت می کنید. واکنش گیج کننده مغز باعث می شود احساس بیماری کنید.

بیماری حرکت می تواند شما را غافلگیر کند. ممکن است یک لحظه احساس خوبی داشته باشید و سپس به طور ناگهانی برخی از علائم زیر را تجربه کنید:

  • عرق سرد.
  • سرگیجه .
  • خستگی.
  • سردرد .
  • تحریک پذیری.
  • ناتوانی در تمرکز.
  • افزایش بزاق، حالت تهوع و استفراغ .
  • پوست رنگپریده.
  • تنفس سریع یا بلعیدن هوا.

بله ،غافل گیری از نوع تهوع و داغون شدن و نگاه های دیگران مبنی بر اینکه چه آدم داغونی هست

  • هوای تازه: دریچه های هوا را به سمت شما هدایت کنید. و شیشه های ماشین ها را پایین بیاورید.
  • نگاه از راه دور: تلفن، تبلت یا کتاب را کنار بگذارید. در عوض، به یک شی در دوردست یا افق نگاه کنید.
  • دراز بکشید: در صورت امکان دراز بکشید و چشمان خود را ببندید.
  • نقاط فشار: از مچ بندهای طب فشاری استفاده کنید.

در سفر همیشه باید رو به جلو باشید. جایی که می نشینید نیز می تواند برای به حداقل رساندن حرکت مخرب تفاوت ایجاد کند:

  • قایق: در وسط قایق در عرشه بالایی بنشینید.
  • اتوبوس: یک صندلی در کنار پنجره انتخاب کنید

گوشی را کنار بگذار ، یادم رفت ، داغون شدم 😠

اینم از من ، اینم از بیماری حرکتی ، اینم از داغونی بعدش ،‌...‌کلا هعععیییییییییی .

نقش ِ تماشایی

نقش می زند به ساعت خواب و بیداری ، زیبایی بی نظیری از تماشای من را به آسمان با رنگ هایی که در بیداری تا به حال ندیده ای 💙

علاقه مندی های وبلاگ

یه حواسش به ماه ، یه حواسش به پرستوها و یه حواسش به ماهی ظرف ... یه حواسش به درخت خاطره ها و بستنی آبی اما صورتی هم🙂

بمونه یادگاری برای وبلاگ 🌺😎🍀

روز ِ خیلی خیلی زیبا

امروز روز قشنگیه🌺....🍀

صفحه ی آسمون رنگ آبی خاص ترکیبی با نقره ای زده و ابرها را در امتداد زمین کشیده .

فقط نمیدونم باز کی چشم زد ؟ لیوان گل گلی شکست ، در حقیقت اون یه لیوانه از دستم افتاد و لیوان گل گلی را شکست ، دقیقا کیه توی این وبلاگ که چشم میزنه ؟!

دفعه ی بعدی هر کسی اومد وبلاگ بخونه ، مثل این ایموجی بخونه ، چشم کمتر بشه😎

در ضمن حواسم به لیوان هایی که تا حالا شکسته هست ، یکی یکی همشونو پس میگیرم🙂

شوخی با گوگل

what's your favorite food

جواب گوگل : pizza

کنجکاوی وبلاگ :

رافائل اسپوزیتو که در نانوایی در شهر ناپل کار می‌کرد، به فکر درست کردن پیتزای مخصوصی افتاد و آن را به عنوان هدیه برای پادشاه امبرتو و ملکه مارگریتا برد.

این پیتزا شکلی بسیار میهن پرستانه داشت و مثل پرچم ایتالیا به رنگ‌های سفید و قرمز و سبز درست شده بود. ملکه از این پیتزا بسیار استقبال کرد و به احترام او نام این پیتزا را مارگریتا (یا همان پیتزای سبزیجات) گذاشتند.

حسودی وبلاگ :

منم یه پیتزای ۳ رنگ به شکل پرچم خودمون می خوام‌ و سپس

کنارشم یه همبرگر به شکل بالایی ، اما روشم پرچم خودمون باشه باز .

یادآوری ذهن :

یاد ِ خلاقیت یک نوع رستوران شهر افتادم که روی اون چوبه یه فلفل سبز و یه گوجه ی چری بود که با یه کاغذ زیبا بسته شده بود ، اما پرچم هم جالبه .

بازی گوگل :

جواب وبلاگ :

خیر 😅

پ.ن : وقتی داستان ِ واقعی پیتزا را شنیدم ، خیلی دلم برای آدم های فقیر سوخت ، پیتزا واقعا یه غذای پیش پا افتاده و داستان ِ واقعیش شنیدنی است....در حقیقت پیتزا به لطف یک نفر برای انسان های فقیر ساخته شد و بعد ها همین مردمان فقیر آن را به غذایی محبوب و مدرن تبدیل کردند ، وقتی به ریشه ی کلمات برسید ، تفکر نیز می تواند بهبود بیابد.

تفاوت داره

فکر می کنم ، احساس می کنم که یه مقداری خیلی کوچک ، در دنیا تغییر به وجود آورده ام .

به ساعت 00.24 از شروع یکشنبه به چی فکر می کنی ذهن پر چرخشم ؟

به جمله ی اول ، خیر به جمله ی دوم.

جمله ی دوم A Series of Unfortunate Events ، سلسله مراتبی از بد بیاری ها . چند باره پسر کوچولو وقتی میره پارک و بازی و خوشحال بشه یه آسیب جدی میبینه و به دنبال اون سلسله مراتبی از رویداد های آسیبی به وقوع می پیونده ، در این زمان ها باید چه کرد ؟

ابتدا این دل همان درد را می کشد

دوم باید قوی بود که درد را خنثی کرد و گفت چیزی نیست در حالیکه هست .

سوم حواسمان را پرت کنیم

چهارم چرا این طور شد

پنجم ، از نصیحت خوشمون نمیاد

ششم ، کی ما را چشم زد؟!

هفتم ، نه واقعا چی میشه که سلسله مراتب به وجود میاد.

* کلمه ی سلسله نزدیک بود چند وقت پیش کلا از یادم بره ، اما به یادم اومد که چنین کلمه ای هم وجود داره و خودش یه دریا تاریخه.

هشتم ، داستان ِ مرتبط :

آیا تا به حال زمان هایی را تجربه کرده اید که اتفاقات بد را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارند؟ وقتی به نظر می رسد که دنیا به دنبال آسیب شماست؟ وقتی هر کاری که انجام می دهید همه چیز اشتباه می شود؟

تو تنها نیستی. اتفاقات بدی هم برای همه ما می افتد، از جمله من. من اخیراً یک اتفاق کوچک را تجربه کردم که می خواهم با شما به اشتراک بگذارم.

چندی پیش، داشتم روی کتاب الکترونیکی آینده‌ام کار می‌کردم. در آن زمان این پروژه اولویت شماره 1 من بود و شبانه روز بی وقفه روی آن کار می کردم. بعد از تلاش زیاد، 90 درصد کارم تمام شد. آن زمان 630 صفحه بود. (کتاب نهایی تقریباً 800 صفحه بود.)

از پیشرفت خوشحال شدم. جلد انجام شد، پیش‌گفتار نوشته شد، مقاله‌ها در جای خود قرار گرفتند، ترتیب درست، قالب‌بندی انجام شد، طرح‌بندی تکمیل شد - در یک هفته آینده راه‌اندازی شد.

چرخش ناگوار رویدادها🙃

یک روز بعد از ظهر که به خانه رسیدم، پشت کامپیوترم نشستم و داکیومنتم را باز کردم و آماده شروع کار بودم. وقتی نگاه کردم و دیدم طرح جلد نسخه قدیمی تر است، نگاه وحشتناک من را تصور کنید.

گیج شده، تعداد صفحات را بررسی کردم. 430 صفحه بود، 200 صفحه کمتر از آخرین نسخه من! این یک نسخه قدیمی بود که چند روز پیش روی آن کار می کردم. من مبهوت بودم

باورم نمی شد چه اتفاقی دارد می افتد. من همیشه مراقب اسنادم بوده‌ام، به‌ویژه که قبلاً بازنگری‌های دردناکی را در مورد خرابی سند و غیره تجربه کرده‌ام. به نظر می‌رسید یک خطای نرم‌افزاری وجود دارد که باعث شد نسخه قدیمی‌تر فایل من روی نسخه جدید ذخیره شود، حتی اگر آخرین نسخه را ذخیره کرده بودم.

من تقریباً با کتاب تمام شده بودم، آماده راه اندازی شدم و آخرین فایل من ناپدید شد. ناامید کننده و صادقانه، تا حدودی افسرده کننده بود.

بعد از پانزده دقیقه کلنجار رفتن، به این نتیجه رسیدم که آخرین نسخه از بین رفته است. دویست صفحه مطالب و ساعت های بی پایان کار سخت - همه از بین رفته اند.

تمرکز بر آنچه که می توان انجام داد

جالب اینجاست که در حالی که احساس ناراحتی می‌کردم، سردرگم نشدم، تقریباً بلافاصله پس از اینکه متوجه شدم سند واقعاً از بین رفته است، شروع به کار کردم.

من لیستی از تغییراتی که در نسخه قدیمی از بین رفته بودند را فهرست کردم تا بتوانم آنها را دوباره انجام دهم. من آنها را به لیست کارهایم اضافه کردم و برنامه خود را ترسیم کردم تا بتوانم هنوز به تاریخ راه اندازی اولیه برسم. مصمم بودم که زمان پرتاب خود را برآورده کنم و نمی خواستم اجازه دهم این سکسکه مرا از کار بیندازد.

آیا من ناامید بودم؟ حتما بودم. افکاری در مورد "اوووووووووووووووووووووووووووووو باید به صورت دستی ازش بک آپ می گرفتم" و "چطور این اتفاق افتاد؟" اما این افکار زودگذر بودند. آنها مرا درگیر نکردند. به هر حال ، من بیش از هر چیزی احساس شارژ کردم.

در حالی که بخش زیادی از کار از بین رفته بود، من بر این تمرکز داشتم که چگونه می توانم به مسیر اصلی بازگردم، زیرا افسوس خوردن از آنچه اتفاق افتاد نتیجه ای نداشت.

نهم ، بازگشت به مسیر اصلی

Have you ever experienced times when you go through just one bad thing after another? When it seems like the world is out to get you? When things go wrong no matter what you do?

You are not alone. Bad things happen to all of us too, including me. I experienced a small set back recently which I want to share with you.

Not too long ago, I was working on my upcoming eBook. It was my #1 priority project at that time and I had been working on it tirelessly, day and night. After lots of hard work, I was 90 percent done. At that time, it was 630 pages. (The final book was almost 800 pages.)

I was happy with the progress. Cover done, foreword written, articles in place, right order, formatting done, layout completed—it was on track to launch in a week’s time.

Unfortunate Turn of Events

One evening after I got home, I sat at my computer and opened my document, ready to start work. Imagine my horrified look when I looked at the document and saw the cover design was an older version.

Bewildered, I checked the page count. It was 430 pages, 200 pages lesser than my latest version! This was an old version I was working on a few days ago. I was flabbergasted.

I couldn’t believe what was happening. I had always been careful with my documents, especially having experienced painful reworks before from document crashes and what not. It seemed there was a software error which caused an older version of my file to save over the new version, even though I had saved the latest version.

I was almost done with the book, ready to launch and my latest file disappeared. It was disheartening and honestly, somewhat depressing.

After fiddling around for fifteen minutes, I came to terms that the latest version was gone. Two hundred pages of material and endless hours of hard work—all gone

Focusing on What Could Be Done

Interestingly, while I felt bummed, I wasn’t hung up about it. Almost immediately after I realized the document was really gone, I got right to work.

I listed down what changes were lost in the old version so I could redo them. I added them on my to-do list and mapped out my schedule so I could still meet the original launch date. I was determined to meet my launch timing and I was not about to let this hiccup throw me off.

Was I frustrated? Sure I was. There were thoughts of “Aw shucks, I should have backed it up manually” and “How did this even happen?” but those thoughts were fleeting. They didn’t bog me down. If anything, I felt more charged up than anything.

While a good chunk of work was gone, I was focused on how I could get back on track, since lamenting what happened wouldn’t accomplish anything.

متن اصلی بمونه یادگاری با لبخند🙂

دهم . ذهن دیگران در موردش چه فکری و احساسی داره؟🎼🖥💻🔍📕📒📚📗📘📓📙📑🖊...

همدلی و همدردی

این دو تا کلمه خیلی آدم ها را بازی میدند ، هر یک نیز برای خودشون دلایل قانع کننده ای دارند ، چند نفر سر ِ یه مزاری جمع بودند ، موزیک خداحافظ خواجه امیری را گذاشته بودند که وداع را انجام بدند ، همین طور که سر به هوا ( نگاه به آسمون ) گذر می کردم ، به خودم میگفتم آیا گذاشتن این موزیک ، یه جور برنامه بوده واسشون ؟ که مثلا ساعات پایانی این طوری تموم بشه ، بعد یادم افتاد عکس چنین وداعی ؛ جدایی زمینی حالتی بوده خیلی از آدم ها با خودشون با احساسشون وداع کردند و اتفاقا بعد از تموم شدن موزیک تصمیم گرفتند منطقی طور جلو برند که یهو عکس چنین تصمیمی واسشون رخ میداد چون یه همیشه منطقی طوری میرسید سر راهشون و میگفت حیف این روزای باقی مانده نیست که بی احساس پیش بره ، بعد میگفتند نه ما قید این احساسو زدیم ، اصلا بی احساس ِ شادمهر عقیلی خود ماییم .

کم کم سر ِ به هوا ، به زمین اومد و در همین تفکرات غرق بود که ذهن سریع یه پیام داد ، موزیک یک نوع همدلی هست و وقتی آدم ها یک صوت ِ غمگین را در بدترین شرایط روحی می شنوند ، به یک احساس همدلی از پیش رقم خورده برای خیلی از انسان هایی که به مشابه این حس را پشت سر گذاشته اند می رسند و ذهن احتمالا آرام می شود.

یه وقت هایی بی احساس بشید ، اگه منطق اومد سر راهتون و باهاتون همدلی کرد و گفت حیف این احساسته که بی احساس بشه ، بدونید ، اون منطق خودش ، خدای احساسه.

اما همدردی ، هر موقع گفت منم چشیدم ، معنی هم دردیه ، درکت میکنه و میره ، چون یه زمانی هم درکش کردند و رفتند .

* اولی یعنی همدلی ، گذر نداره ، دومی یعنی همدردی گذر داره .

# کشفیات 23: 39 دقیقه ی امشب ِ قاصدک