امروز یکشنبه 🤗 مثل آدم هایی که خیلی وقته همو ندیدند و دلی هم هستند ، یهو همدیگرو میبینند بعد مدت ها ، میپرن تو بغل هم 🙂💞
صبح ساعت گوشی زنگ زد ، گذاشته بودم ۷ و نیم اینا ، هر چه قدر آلارم میزد ، نمیتونستم بیدار شم ،با سختی ،،، نه به سختی ، چشمامو باز کردم دیدم ۶ و نیمه ، گوشی منم نیست که گوشی شوهریه ، در نتیجه یک ساعت خوابیدم 🥳
خواب چی دیدم ؟ خیلی داستانی نبود ، در عوض وبلاگ تو مخم رفته اون دوتا خواب را بنویس برای من .
( وبلاگ یهو به سرش هم میزنه ، میخندم و میگم چیه ، چی شده ؟😅 میگه اون یارو فکر کرده ، تو برای بقیه می نویسی ، منتظر هم نشسته ببینه کی میخونه کی نمیخونه ، بعد هم میگه فکر کردین کسی شما ها را میخونه ؟!!!
من : یارو خودش زوم کرده تو دفترخاطرات بقیه ، چرت و پرت هم میگه ، ثانی را باید بزاریم مراقب اون یارو باشه ،
حالا یه وقتایی ، بعضیا سری طور میان دفتر خاطرات بقیه را میخونند ، اگه لبخند بزنند اشکالی نداره ، بخونند 🙂
وبلاگ ِ شعر زده ، جواب میده :
سپاس ...آنانی که ما را می خوانند
برامتداد این نقشه ی شنی
سپاس آنان که ما را می خوانند
زیرا ما کتاب هایی بدون انگشتانیم
و پیام آورانی بدون حروف الفبا
حواسمو پرت نکن وبلاگ ، خواب هام یادم میره
خواب اول ، ما رفته بودیم یه جای خوش آب و هوا ، گردش و مسافرت
چند تا خونه ی ویلایی که خیلی هم بزرگ نبود ، در جوار و روبرو ، که دیدم یه عده ای دارن اسباب کشی می کنند ، خوب که به خانمه نگاه کردم ، شناختمش کی بود ، خانم مهستی 😀
از دور نگاهشون می کردم ، یه فاصله ی ۴ ، ۵ متری ، این ویلاها یک سری حیاط های سرسبز داشت ، تاب هم داشت ، من خسته شدم اومدم بیرون از خونه ، چون بیرون خونه قشنگ تر بود ، یه سینی با خودم آوردم که داخلش چندتا لیوان بود و یه چیزی شبیه قندون یا شکلات خوری که درش بسته بود ، یک دفعه در امتداد مسیر راه برگشت خانم مهستی قرار گرفته و سلام و خوش و بشی کردم و نشستیم جایی که قشنگ و سرسبز بود ،انگار ایشون کاملا منو میشناختند ، اصرار کردم چیزی بخورن ، فعل ها مو جمع میزنم به این دلیله که تو خواب خیلی محترمانه با ایشون حرف میزدم ، دلشون نمیخواست چیزی بخورند ولی برای اینکه من ناراحت نشم ، یکی از لیوان ها را برداشتند ، حتی خودم نمیدونستم داخل لیوان چیه ، با تعجب دیدم داخل لیوان شیر هست ، از شیر نصفشو خوردند و گفتند چون شیره فقط میخورم و اگه چیز دیگه ای بود نمیخوردند ، از قندون تعارف کردم که گفتند نمی تونند یا دلشون نمیخواد ، بهشون گفتم ، ما با این ترانه ی شما خیلی خاطره داریم ، مثل تموم عالم 😅 و یه مقداری باهاش شوخی هم کردیم ، شما که ناراحت نشدید ؟
ایشونم ، خندیدند و گفتند بله 😅
این خواب برای من ارزش داشت ، اونایی که شوخی کردند ، خودشون میدونند و اثر زنجیره ای برای من جالب بود و اینکه خوب یه تاثیرهایی میشه بر دنیا گذاشت.
خواب دوم ، سر یه کلاسی حاضر شدم دانشگاه طور ، پسر کوچولو هم می نشست توی اون کلاس ، بچه های دیگه هم بودند ، منم نشستم که گوش بدم به حرف های استاد ، یه وسیله هایی را یاد میداد ،
یه کم که نگاه کردم و گوش کردم ، دیدم من اصلا متوجه نمیشم ، به چه زبانی استاد حرف میزنه ، بعد توی این خواب داشتم به خودم میگفتم اینا را یاد بگیرم ، اون سیم و باطری و موزیک اون خوابه را میشه ساخت😅
یه پسر بچه ی ۸ ساله بود که خیلی با دقت گوش میکرد و متوجه میشد ، بهش گفتم تو متوجه میشی چی میگه استاد ، گفت آره ، گفتم به چه زبونی حرف میزنه ؟ گفت بنگلادشی .
من تو خواب : 🥴🥴🥴🥴😶
بنگلادشی ؟!!!! بعد تو چجوری میفهمی ؟ چجوری بلدی ؟
یهو استاد ِ برگشت سمت من ، با زبون خودمون ، بایدم متوجه نشی ، وقتی دوتا یکشنبه غایب باشی همینه . چهره ی استاد و استایلش کاملا یادمه 🙂
من : صبر کنید ببینم ، اون وقت بنگلادشی را چجوری یاد میگرفتم ؟
استاد : ما جلسات قبل بنگلادشی را یاد دادیم .
من : آخه بنگلادشی 😐
بچه ی ۸ ساله : ساخت ساز و کار اینا را در دنیا ، فقط این استاد بلده
من : هععیی سیم و باطری را چجوری وصل کنیم که موزیک بزنه آخه🤣
اون یه باطری جدید بود که اگه یاد میگرفتی بسازیش ، فقط به سیم وصل میشد و تمام .
و فکر کنم توی خواب ، دیگه یکشنبه ها نباید غایب کنم ، مغز متفکرم در پرواز اون خواب مونده ، حیف شد واقعا 😅
خواب های جالبی بودند و وبلاگ دلش خواست ثبتشون کنه واسه خودش🥰
امروز ، زمان با اینکه یک ساعت اضافه بهم داد ولی زودتر از زود داره میگذره ، الهی که زمان برای تمام آدم ها با لبخند و آرامش بگذره حتی اگر زود تر از زود.🍀