به لحاظ روحی احتیاج به یک تابش ِ قوی از خورشید دارم و ساعت ها بعد نیاز به یک بارش مداوم که آسمونو بشوره و زمین را هم و دوباره تابشی قوی تر از خورشید .خونه خیلی سرده و سوز زمستون ِ کاملا ملموسه . صبح شد و بیشتر شب به بیداری گذشت ، همین که به سطح ثابت اکسیژن ِ پسرکوچولو رسیدم پلک هام بسته شد ، چیزی طول نکشید که ریفلاکس معده شروع شد و درد ِ پشت قفسه سینه و این منم که توی سه شنبه ی قوی بودن اینچنین شده ام ؟

در حالیکه تمام شب به خودم فکر نمی کردم ، یک پیام به مغز می آید ، یکی از دندان ها درد می کند و من پیامش را نمیخوانم و باور نمیکنم ، این دندان و دو دندان کناریش عصب کشی شده اند ، تو دیگر پیام اشتباه نگیر از عصبی که نیست.

از دست سیستم گرم کننده کاری بر نمی آید ، از پتو هم ، سرما چنان بر وجود رخنه کرده که توان ِ گرم شدن ندارد .

منتظر ِ خورشید هستم که بتابد ، دردانه ام لبخندی در خواب میزند و من خیالم راحت می شود که در خوابت آرامش هست ، از همین لبخند ِ در خواب دردانه انرژی می گیرم و قرص معده را میخورم ، چیزی شبیه مثلا صبحانه اگر معده قبول کند . عسل را دوست ندارم اما به جنبه ی درمانی اش فکر می کنم و به معده هدیه می دهمش.

و یک نوشیدنی گرم که شاید بر سلول های این جان ِ یخ زده بشیند.