تسلیم می شوم به بیداری
چرا هنوز اون مریضی خوب نشده یه نوع دیگشو باید گرفت ؟ یه مقداری اخلاق ، گوهر گران بها در وجود انسان ها بود که به لطف این بیماری ها ، اونم گرفته شد ، اون وقت من از خودم انتظار دارم هنوز از بیماری اول کامل خوب نشده،بیماری دوم را هم که معلوم نیست از گروه همون اولیه یا یه چیز دیگست ، به جان بخرم و اخلاقم خوب باشه .
دو شبه که خوب نخوابیدم ، به قدری پسر کوچولو گلو درد داره و موقع خواب نمیتونه خوب نفس بکشه و راحت بخوابه که تا صبح بیدارم.
برای اینکه پسرکوچولو شربتشو بخوره ، کلی مزه بهش اضافه کردم و نمیدونم اضافه کردن این مزه ها به دارو ، اثر دارو را کم میکنه یا نه.
و ۴ تخم که در آب گرم ژلاتینه میشه و برای مخاط گلو خوبه و شکلش برای پسر کوچولو جالبه ، اینم نمیدونم اثری بر این بیماری های وحشی داره یا نه.
حالا درک میکنم اون مامان هایی را که بچشون میره مدرسه و هر روز مریضه و اون معلم هایی که مثل اون بچه ها هر روز مریضند و این چرخش بیماری ادامه داره.
پرنده بر خلاف ما دوتا امروز خیلی سرحال بود ، از صبح چنان آواز سر داده که به نظر میومد امروز یه روز خاصیه برای پرنده ، اول صبح هم نشد که بخوابم ، استراحت کردم ولی خواب ِ خوب نشد که نشد.
خونه به قدری شلوغ بود که نمیشد ازش گذشت ، از ساعت ۱۱ تا ۲ ، مرتب شدن ِ خونه طول کشید .
و بعد هم فقط افتادم روی مبل ، بی حسی ، خستگی ، درد هم در کنار من .
علامت سوال ِ چرخشی شام شب چی هم همراه بود.
ترجیحم این بود که پسرکوچولو زمانشو با گوشی طی کنه ، استراحت بشه مثلا و منم استراحت کنم.
بعد به این فکر کردم که اون روزهای اول کرونا ، حتی نمیشد بلند شی آب بخوری ، تمام حس هات گرفته میشد.
اما چیزی برای من عجیب بود ، در طول این سال من مکرر انواع کرونا و سویه هاشو در سلول های بدنم حس کردم ، در یکی از درگیری ها پس از گذشت دوران ِ بیماری ، یه جور خوش اخلاقی و صبوری پیدا کردم ، در حالیکه همیشه بعد از درگیری ها ، بداخلاق میشدم و یه احتمال دادم که سیستم عصبی ارتقا پیدا کرده🥴
خواب داشت بهم می پیوست که آرامش پیدا کنم که تلفن به صدا در اومد و کشیده شدم به عالم بیداری .
تنظیم زمان ِ این خواب و بیداری هم جالبه ، بیداری با تحکم میگه ، نمیشه بخوابی ، منم تسلیم شدم و دوباره افتادم روی مبل با بیداری .
کتاب خوندم ، موزیک گوش کردم ، با دو تا نیمکره ی چپ و راست در فکر فرو رفتم و به مرکز فرماندهی فکر کردم که بلاخره چه تصمیمی برای امروز میگیرد ؟
پسر کوچولو خواست بازی کنیم ، بازیمون دوام نیاورد ، هر دو خسته طور بودیم و بی حال.
شام ِ شب پخته شد و خیالم راحت شد . استامین نفن جواب نداد و با اینکه به خودم هشدار داده بودم سراغ ِ ضد میگرن ها که چندتایی بیشتر باقی نمونده نرم ، رفتم چون تحمل این همه درد و خستگی واسم سخت بود .
فک کن خونت جایی بود که راحت میرفتی ضد میگرن را از داروخونه میگرفتی و دیگه نگران ساعت ها درد نبودی .زندگی می کردی اون ساعت ها را هم.
فکر کن زندگی اون طوری که تو تصور میکردی بود ، اما نیست و باید سختی ها را نیز با رنگ سیاه بر صفحات سفید بنویسی که یادت نرود ، تضادها کنار هم هستند .
شاید زمان ِ سختی و درد چنان سیاه رنگ شوند که نتوانی هیچ رنگ دیگری را ببینی اما شاید ، زمان ِ دیگری تو را به خودت بدهدکار است.
من از لحظه های کوتاه و بلند خوبی ها و بدی ها و تجربه هایم برایت می نویسم