وقتی صد در صد از خودت مطمئنی

یه روز خیلی کار داشتم ،همزمان چند تا کار با هم داشتم انجام میدادم.برای اینکه بتونم روی کارها تمرکز کنم.برای پسر کوچولو کارتن گذاشتم تا تمرکزمو بهم نریزه.کارتون اون دختر کوچولو و خرسه بود(ماشا میشا) که پسرکوچولو دوستش داره.وقتی کارتن شروع شد رفتم آشپزخونه که سریع یه غذایی هم برای ناهار درست کنم.کارتون شروع شده بود پسر کوچولو کنترل به دست وارد آشپزخونه شد و مدام میگفت کاتون ماشا نیشا.منم که واقعا وقت نداشتم نمیتونستم برم بشینم کنارش کارتون ببینیم.گفتم مامانی خودت برو ببین.من کار دارم زیاد.مدام کنترل را طرف من میگرفت و بازم تکرار میکرد ماشا نیشا.منم که دیگه صبرم تموم شده بود گفتم تا کارمو انجام ندم نمیام خودت برو نگاه کن زود میام.رفت و دوباره برگشت و همون حرفارا تکرار کرد.گریه هم کرد و نشست زمین و پاهامو گرفت.نمیفهمیدم چرا این طوری میکنه؟ این کارتونو که خیلی دوست داره،منم که براش گذاشتم چرا نمیره ببینه.هر طور بود عجله عجله غذا را درست کردم و بغلش کردم و رفتم بشینم روی مبل که کارتون ببینم.

دیدم ای وای...

تلویزیون رفته رو حالت تکست...

و دوردانه نمیتونسته کارتنشو ببینه .در حالی که من تمام مدت که صدای کارتونو میشنیدم صد در صد مطمئن بودم که همه چیز درسته.

پ.ن : دقیقا نقطه ای که صد در صد از خودت مطمئنی احتمال این هست که صد در صد در اشتباه باشی.

یکی از قشنگ ترین فانتزی های زندگیم

یکی از بهترین و قشنگ ترین فانتزی های زندگیم وقتیه که پسر کوچولو از ته دل میخنده ،به خودم قول دادم حداقل روزی ۱۰ دقیقه باهاش بازی کنم و صدای خنده هاشو بشنوم.یه لحظه هایی توی شب نیز صدای خنده پسرکوچولو را می شنوم.بیدار میشم و میبینم داره توی خواب میخنده.خیلی از روزها شاید ساعت ها با هم بازی کردیم و خوش گذروندیم وخندیدیم و من از اینکه اون قدر حست خوبه که توی خواب هم میخندی خیالم راحته.

الان باید فکر کنم که مامان خوبی هستم ولی همیشه هم نبودم خیلی وقت ها هم عصبی بودم و ناراحتت کردم و وقتی اومدی سمتم که بازی کنیم حوصله نداشتم و ناراحت شدی ولی به خودم قول دادم جبرانش کنم.

 

-دیشب شوهری میگه ،کارهایی که تو انجام میدی تا پسرکوچولو بخنده از ته دل منم انجام میدم ،چرا به تو میخنده به من نه؟

-میدونی چرا؟

چون این کارباید خاص تو باشه .

اوج خواب ،خواب رم

یه چند وقتی هست که دقیقا وقتی نیاز دارم بخوابم و کم مونده که به مرحله ی رم برسم پسرکوچولو میاد بیدارم میکنه.دقیقا میدونم که وارد فاز اوج شدما ولی یک جا روحم کشیده میشه بیرون و خواب کنسل میشه و بعدشم دیگه نمیتونم بخوابم.خیلی وقته نیاز دارم حداقل یک ساعت این طوری بخوابم ولی خوب دست نیافتنی میشه.چند وقته شبا زودتر خوابم می بره ولی هیچ رویایی نمیبینم احتمال میدم قسمت رم خوابم بهش برخورده و یه مدتی تصمیم گرفته رویاپردازیمو رو حالت مکث نگه داره.همچنان صبح ها زود بیدار میشم .امروز هفت و نیم

کلا با خواب مشکل پیدا کردم ولی چیزی که نظرمو جلب کرده کیفیت خوابمه هر چند کمیت خوبی نداره.

قابل درک نبودن روزهایی که با کرونا می گذرد

 وقتی توی خونه یکیو داری که یه چیزایی براش قابل درک نیست ،باید بخندی باید با تموم بی حوصلگیات سرگرمش کنی،بازی کنی و این سخت ترین کار روی زمینه.

پسر کوچولوی نازم دردانه ام ،دلم برای روزهایی که میتونستی با بچه های هم سن وسال خودت توی پارک سرسره بازی  کنی ، توپ بازی ها و نشستن کنار بچه های دیگه و نقاشی کشیدن با بچه ها و جامپ جامپ کردن هات توی خونه ی بازی و اون برق شادی که توی چشمات بود و اون خنده های از ته دلت حسابی تنگ شده.

 

 

تا حالا یاد ندارم

تا حالا یاد ندارم تیر ماه رو به اتمام باشه و هوای شبانش این قدر خنک.بوی نم نم بارون هم یه عطری به عصر تابستونی داد.

یه روز خوب تابستونی.مرسی خدا

پسرکوچولو پروسه را خیلی خوب داره یاد میگیره.امروز اون ماشین بزرگه را با هر زحمتی بود برد دست شویی و صندقشو پر آب کرد و کلی کیف کرد

منم فقط نگاش کردم فقط لحظه ای که میخواست ماشینو با صندق پر آب بیاره بیرون...خندم گرفت و فکر کرد کارش خیلی باحال بوده از فردا برنامه دارم🥴

روز هفتم

روز هفتم صبح تا بعد ازظهر همه چیز عالی پیش رفت حتی دردانه خودش گفت جیش دارد اما بعد از ظهر خوب پیش نرفت و دوبار شلوارشو خیس کرد سرامیک های بیرون دست شویی را آب ریخت و یه لحظه غفلت من باعث شد لیز بخوره  با سر بیوفته سر

مجبور شدم سرش فریاد بزنم و چند بار کار بدشو با صدای بلند محکوم کردم .نباید آب می ریخت بیرون و سر میخورد

مثل همیشه منتظر بود بغل بگیرمش و نوازش

اما سرش فریاد زدم و بغلش نکردم

کاری که باعث بشه صدمه ببینه را باید محکوم می کردم

پروسه کلا بهم ریخت عصبی شدم نه برای جیش برای اینکه من چند روزه به فرمانش هستم لحظه به لحظه اما کودک من با اینکه صبح تذکر دادم زمین خیس نشه حرفمو گوش نکرد و سرش هم درد اومد.

چرا حرف منو گوش نمیدی بروجک؟

قطعا روز هفتم باید همه چیز عالی پیش می رفت ولی پذیرفتن قانون برای کودک سخت خیلی سخت است.

طفلک مادر کودک سخت.

یه موزیک میزارم و می خوابم .بهم بوسه میده  میبوسمش اما حال من خوب نیست و هر دو نیاز به استراحت داریم.

عجیب زودتر از من میخوابه.حال بد منو پذیرفت.

روز پنجم و ششم

روز پنجم و ششم من مهربون ترین صبور ترین  مادر دنیا شدم و لحظه به لحظه هم بازی کودکم.

به لطف این همه صفات خوب من،  کودک کمی حرف هایم را گوش می کند.پیشرفت خیلی خوبی داشته ایم

۲ ساعت یکبار با بازی ماشین ها اسپری آب به دست شویی می رویم و در این دو روز اصلا دردانه شلوارش را خیس نکرده.

تقریبا یاد گرفته خودش را نگه دارد ولی همچنان از حس دست شویی رفتن چیزی نمی گوید.

با کودکم ساعت ها بازی می کنم و تمامی کارهایم را کنار گذاشته ام .دردانه ام خیلی شاد است

خوراکی های مورد علاقه اش را جایزه می گیرد و خوش به حالش شده .حتما می گوید مادرم چه قدر مهربان شده کاش این قدرتو داشتم همیشه برات مادر مهربون و صبوری باشم.

از فردا تمرین ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه را امتحان می کنیم.

مهمونی و بیرون و ساعت ۱۰ شب به بعد  پوشک میشه تا زمانی که کاملا یاد بگیره.

بچه های سخت ۲

نمیدونم تعداد کسانی که بچه های سخت دارن چه قدره؟ احساس میکنم زمانه و بزرگ ترها و اطرافیانمان دوستانمان یا بی خیال های مهربان هستند یا پنهان کارهای مهربان و یا اصلا بچه ی سخت نداشته اند.

کمتر افرادی هستند که تجربیات مفید خود را به دیگران منتقل کنند.

امشب کلی مقاله در مورد  از پوشک گرفتن کودک خوندم.

خیلی ذهنم درگیره و خسته 

چون من یه کودک سخت دارم و دارم یکی از مراحل سخت در پروسه ی فرزند پروری را میگذرونم.

یادمه وقتی می خواستم پسر کوچولو را از شیر بگیرم غم دنیا روی سرم خراب شد همه ی تجربیات اطرافیان را شنیدم و پشت گوشت انداختم و به خودم گفتم فقط تو مادر این بچه ای و میدونی که چه فرزندی داری .باید قوی باشی و تنهایی از پسش بر بیایی به بهترین شکل ممکن

تمام لحظه های پسر کوچولو را باهاش شریک شدم و خودمو  از یاد بردم انگار من و پسر کوچولو یکی شده بودیم 

تمام روز و شب به بازی و نوازش گذشت و در عرض یک هفته پسر کوچولو با شرایط جدید خودشو وفق داد.

گرچه توی این یک هفته خیلی خسته شدم اما از اینکه با شیوه ی خودم پسر کوچولو را از شیر گرفتم خیلی خوشحال بودم و حس خوبی داشتم بدون اینکه پسر کوچولو اذیت بشه.

دو هفته گذشت و پسر کوچولو یه بیماری ویروسی خیلی بد گرفت و تا بستری شدن توی بیمارستان هم رفت اما به اصرار من و شرایط پسر کوچولو مرخص شدیم و دو هفته ی بدی داشتیم

یک مادر دست تنها که حالا خودش هم بیمار شده بود و هیچ پرستاری نداشت و مجبور شدم دوباره به پسر کوچولو شیر بدم چون هیچی نمیتونست بخوره

یک هفته طول کشید تا رو به راه شدم و باید دوباره پسر کوچولو را راضی میکردم که شیر نخوره.اون موقع بود که با دلی شکسته و جسمی بیمار توی تنهایی خوندمش و خواستم که برای کمک به من فرشته هاشو و لطفشو دریغ نکنه.۳ روز طول کشید و به لطف خدا پروسه ی از شیر گرفتن کودک ۲ ساله ی من بعد از یک ماه انجام شد.

حالا که قراره پسر کوچولو را از پوشک بگیرم اوضاع مغزم خیلی آروم نیست و میدونم که باید آماده باشم اما حس می کنم باید این پروسه را هم انجام بدم

کودک من کودک سخت و در اوج لجبازی است.

جایزه را یکبار میگیرد وبار دیگر به جایزه بی اهمیت است

به بهانه ی بازی به دست شویی می آید اما هر باید بازی جدید باشد

دوست دارد مثل فیلم هندی ها برسر و کله ی خودمان آب بریزیم و بازی کنیم

قانون را هنوز قبول نکرده

بعد از ناراحتی من بوسه بر من میزند و دل جویی می کند 

بنابر این باهوش تر از آن است که ناراحتی من را جدی بگیرد

تنبیه و دعوا لجبازیش را بیشتر می کند و من خیلی خسته ام تمام روز و شب خسته.

تمام استخوان هایم از درون درد میگیرد و امروز روز چهارم است پیشرفت خوبی نداشته ایم

تجربیات دیگران به کودک من موثر نیست

امروز به ذهنم رسید بازی سازی کنم و کمی جواب داد

یکبار گفتم ماشین بازی کنیم و بعد گفتم ماشین ها خیلی کثیف شده اند و باید بروند کارواش

تمامی ماشین ها را آورد دست شویی و کارواش و در حین بازی جیش

یکبار هم بازی لیوان ها را آب کنیم و آب بخوریم

بعد از اون خیلی خسته شدم و کلی کارهای عقب مونده داشتم و ساعت ۱۰ شب پوشک کردم تا به کارهام برسم.

اما تجربیات من در مورد گرفتن کودک سخت از پوشک که امیدوارم جواب بده و به کار مادران کودک سخت روزی بیاید.

-روز اول تا سوم هر نیم ساعت یکبار کودک را به دست شویی بردم بدون دعوا و ناراحتی با جایزه و بازی ماشین بازی 

روز سوم 

صبح تا ظهر هر ۴۰ دقیقه یکبار حتی به اجبار و صدای بلند برای اجبار به رفتن دست شویی

روز چهارم 

زیر نظر گرفتن کودک برای تحمل یک ساعت یکبار

واکنش کودک: اصلا نمیخواست دستشویی بره

ساعت اول مقاومت کردم

ساعت دوم به اصرار و دعوا دست شویی رفتیم باز هم قبول نکرد

۱۰ دقیقه با گریه ی مدام در دست شویی و کوک همچنان امتناع می کند

کودک شلوارش را خیس می کند 

عصر بدون هیچ دعوا و صدای بلند و با کلی بازی های سرگرم کننده هر دو ساعت و کودک با بی نظمی خاص جیش می کند و شلوارش را خیس می کند

ساعت ۵ تا ۹ شب کودک همکاری می کند با بازی به دست شویی رویم

ناهار و شام را نمیخورد و من یک مادر درمانده و خسته و عصبانی با یادگارهایی که روی فرش و آشپزخانه از جیش کودک دارم

-شورت آموزشی در حد جیش کوچک خوبه اما وقتی کوک پر باشه تقریبا بی فایده است

تقریبا از لحاظ روانشناسی و علمی کودک آماده نیست و مادر هم

اما فردا روند باید به گونه ای دیگر پیش رود شانسمونو باز هم تنهایی امتحان می کنیم شاید جواب گرفتیم.

آدم های سخت

عنوان را باید با با بچه های سخت شروع می کردم اما فکر میکنم فقط بچه ها نیستند که سخت هستند بعضی یا خیلی از آدم بزرگ ها هم هستند که سخت هستند.

اما در مورد بچه های سخت،وقتی از لحظه ی به دنیا اومدن فرزندت میشی مادر یه یه بچه ی سخت باید خیلی کتاب بخونی خیلی مشاوره ببینی خیلی ترفند یاد بگیری و حتی خیلی بازی جدید و به روز

بچه های سخت هم برای والدین هم برای اطرافیان و هم برای خودشون سخت هستند.توی بررسی هایی که کردم متوجه شدم این بچه ها فوق العاده باهوشن و باید فرمان مغزشونو اجرا کنند.

وقتی پسر کوچولو به دنیا اومد  ۶ یا ۷ ماه خواب شبانه ی من تا نزدیک صبح کاملا کنسل شده بود ،حافظم به شدت ضعیف شده بود و مکمل ها هیچ کمکی بهم نمی کرد پسرم به شدت ریفلاکس داشت و داروهای ریفلاکس خوب جواب نمیداد

داروهای خارجی کمیاب شده بود بلاخره با هزار زحمت یه داروی خارجی پیدا کردیم و با خوشحالی به پسرم دادم اما نمیخورد و جیغ میزد.خودم مزشو امتحان کردم و دیدم قابل تحمل نیست چند بار با زور بهش دادم اما نگاه ملتمه سانش اجازه نداد که دیگه اون دارو بدم.یک سال بعد اعلام کردند داروی زانتاک نباید به هیچ عنوان مصرف بشه.

 

گاهی نباید خودمونو مقصر بدونیم گاهی باید به هوش و احساس طرف مقابلمون شدیدا احترام بذاریم گاهی نباید صبرمون تموم بشه و گاهی باید نتیجه ی صبرمونو ۱ سال بعد ببینیم.

 

بعد از اینکه زانتاک را به پسر کوچولو ندادم به دلیل بغل کردن های مداوم و آروم کردنش سیاتیک هم گرفتم و همیشه خسته بودم و تقریبا صبر و تحمل زیر صفر بود.

طبیعی بود که از نظر اطرافیان من یه مادر نرمال نبودم و چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که همیشه به من می گفتند بچه های ما هم این طوری بودند.

اما واقعا نبودند و برای دلگرمی به من میگفتند.

در همه ی دید و بازدید های عید شرکت می کردم و همیشه تنها کسی بودم که مدام بچه به بغل بودم.وقتی می گفتند همه ی بچه ها این طور هستند و آزادش بذار و آزاد میذاشتم بچه فاجعه رخ میداد و بعد ....

از خود گذشتگی

حس می کنم خیلی وقت ها خودمو جای احساس طرف مقابلم گذاشتم و قبل از اینکه ناراحت بشه فرمان مغزمو تغییر دادم.

امروز یه تلفن کاری مهم داشتم هرچه قدر سعی می کردم تمرکز کنم تا یه مشاوره ی خوب بدم پسر کوچولو مدام میگفت مامانی مامانی آخرش هم با جیغ بلند چند بار گفت مامانی...نمیدونم حرفهام موثر بود یا نه ولی خانوم ن خیلی هم  به دلش نشست و بسیار تشکر کرد.

انگار حس زندگی توی صدای من براش جذاب بود.

من و نویسنده هر روز با هم در تماس هستیم

حس زندگی فوران دارد در زندگی نویسنده و من مثل آهن ربا جذبش می شوم.

میزنه تلویزیون را میشکنه

یه کلیپ درست کرده بودن وقتی گزارشگر یه گزارشی میداد و چرت و پرت میگفت مخاطب عصبانی میشد و میزد تلویزیون را می شکست.یه چنین حال خنده داری داریم ما وقتی چرت و پرت برامون گزارش می کنید.

میره خیابون میپرسه چرا اومدی بیرون طرف میخنده میگه خوب اومدیم دیگه

واکنش شبکه های اجتماعی:یعنی یه مرد پیدا نشد بگه میرم که کار کنم از کجا نون در بیارم؟

فردا اخبار ساعت ۲:چرا اومدی بیرون؟ طرف : خوب مجبورم کی پول میده به من خرج زن و بچمو کی میده

یه حال شکستن تلویزیون به آدم دست میده خوب

باهوشا چرا دیروز این طوری گزارش نگرفتید؟ 

پ.ن:

چند روزه پسر کوچولو هرچی اسباب بازی داره پرت میکنه سمت تلویزیون  و غش میکنه از خنده .حتما تحمل بعضی برنامه ها براش خوشایند نیس.

 

 

اعصاب و روان خط خطی من

امروز یکی ازعصبی ترین مادر های دنیا بودم‌.برای تبرئه کردن خودم دلیل زیاده ولی من اگه جای قاضی بودم یک راست یه مجازات به خودم میدادم.

امسال به دلایلی با خودم عهد بستم کارهای سنگین خونه تکونی را خودم انجام بدم.اولش فکر کردم خیلی سخته و شاید از پسش بر نیام.حین انجام کار خیلی خسته شدم و تبعات هم داشت ولی بدش خیلی شیرین بود .حس پیروزی داشتم.

از صبح شاید ۲۰ بار دستامو شستم و چندبارشم یادم اومد درست نشستم یا شیر را نشستم یا آخرین بار که شیر را شستم دستم تمیز بود به شیر زدم یا نه؟!

روز سخت کار سخت وسواس شستن 

چرا میخواستم پسر کوچولو گریه نکنه و کاری به کار من نداشته باشه.

چرا این قدر عصبی شدم؟

چه بلایی سر من اومده

تقصیر تلفن اوناس؟

تقصیر خونه تکونی؟

تقصیر خستگیه؟

تقصیر قرنطینه ی خونگیه؟

تقصیر اخبار کروناس؟

تقصیر اونایی که عین خیالشون نیست؟

پس تقصیر کیه؟

تبرئه نمیکنم تقصیر منه.

نباید اون طوری سر پسر کوچولو داد میزدم .حتی اگه خودش عصبیم کنه.

برای اینکه از دلم در بیاره اسباب بازی هایی که دوستشون دادو بهم داد یعنی همه ی داراییشو

لعنت به من مادر عصبی که نتونستم خودمو کنترل کنم.

 

این بهمن ماه را دوست می دارم

حس خوبی حس خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی به برف دارم.همچین یواش یواش میاد و آرامش میاره .چه قدر خوبه که میشه برف روی کوه ها را هم دید چه قدر خوبه که پنجره را که باز میکنم لبه ی پنجره برف نشسته و میتنونم برف ها را بندازم پایین.خدایا ممنون که برامون برف میفرستی.هزاربار هم برف بیاد باز هم هم میپرم بیرون و کلی خوش می گذره .همیشه به خودم میگفتم توی این هوای برفی چطوری آدم ها بچه های کوچیک را میارن بیرون.حالا با فسقلم با کلی لباس گرم میپریم بیرون و من درس برف شناسی بهش میدم.میگم که زمین لیزه میگم که زمین از برف پره  و زیر پاهاش نرمه.دست کش نمیپوشه با دستاش برفارا لمس میکنه دستاش یخ میزنه .میگم  قشنگ مامان دست کش بپوش.میگه نه.بازم با دستای کوچولوش برف بر میداره من دلم قنج میره .رهگذر ها: خانوم دست بچه یخ میزنه ...من: اشکال نداره تجربه میکنه.میگن ای وای چه مادری.بعد کلی برف بازی می آییم خونه .میگم دورت بگردم دستات یخ زد.لمسش میکنم در نهایت ناباوری دستات گرمه .میگم آی ناقلایی تو سرما را دوست داری و تو می خندی و من بیشتر که تو امروز مفهموم برف را برای خودت تجربه کردی .

کم کم خواب داره میاد توی چشمات میگم پنجره را میبینی آسمون قرمزه برف که میاد نور قرمز از پنجره ها میاد خونه .مثل طلوع .با یه حس خوب میخوابی.

شب برفیت بخیر دردانه ام.