ایشون داستانو شنیدند تا صبح زل زدند به من ، ستارشونم نشونده بودن پهلوشون که داستانو بشنوه ، از اینکه برای هزارمین بار داستانو میشنید و باز علاقه مند بود بشنوه خندم گرفت ، خوابیدم یا نخوابیدم ، صبح شد و ایشون نخیر ، نرفتند و میگند ، من صبح را هم دوست دارم 🙂

شنبه ۳ از ۳ وُمین ماه پاییز سال ۰۳