آلیس گفت : << در جاده چه دیدم ؟ هیچ کس >>

شاه با لحنی عصبانی گفت : << تنها آرزوی من داشتن چنین چشم هایی بود.چشم هایی که قادرند هیچ کس را ببینند ! آن هم از آن فاصله ی دور ! آه ، درست است به اندازه ی توانایی من در دیدن آدم های واقعی است ...>>