رنگی که دیشب ماه به آسمون زده بود ، این رنگی بود ، ستاره هم از رنگ ماه خوشش اومده بود ، هم رنگش شده بود .

از لحاظ روان شناسی و به دلیل بهم خوردن چرخه ی خواب ، خودمو توی تله ی غم و چرخه ی غم پیدا کردم ، واژه ی دشمن ، گاهی دقیقا همین ذهن دیوانه ی ماست ؛
مارک گولستون، پزشک، روانپزشک و نویسنده کتاب « از راه خودت خارج شو »، میگوید: ضربالمثلی وجود دارد که «وقتی در ذهن خود هستید، در قلمرو دشمن هستید» . "شما راه خود را به روی این افکار باز می گذارید و خطر باور آنهاست."
نشخوار فکری همچنین می تواند باعث شود که رویدادهای خنثی را به شکلی منفی تفسیر کنید. به عنوان مثال، وقتی در حال خرید مواد غذایی هستید، ممکن است متوجه شوید که فرد صندوقدار به فرد مقابل شما لبخند میزند اما به شما لبخند نمیزند، بنابراین شما آن را جزئی میبینید.
از این یه خاطره دارم ، یادم باشه بنویسمش🙂
وسط تله و چرخه ، چشمم افتاده به تصویر ماه و ستاره ، بعد به خودم میگفتم اگه تو دنیا کسی این تصویر را داشت و جذب نور و رنگ و زیبایی و لبخند ماه و درخشش ماه میشد ، قشنگ من بهش حسودی می کردم و تا همین تصویر را تو آسمون پنجره ی خودم نداشتم دلم آروم نمیگرفت .
و کلا خواب تعطیل ، حالا فک کن بری تو شهر به روز شده ی بلاگفا ، دیوونه خونه تکمیل درد و بلا و غمه که میباره ، هعععی لا اقل یه وبلاگ یخچالی هم نداریم که با حرفاش کل شهر افسرده ی به روز شده را خنثی کنه .
یه شب وبلاگ یخچالی خوابش نبرده بود ، اومده بود نوشته بود ، به نظر شما که بیدارید ، اگه آدم این ساعات شب بره سر یخچال و مربای آلبابو را پیدا کنه و بشینه بخوره و یه دفعه باباش سر برسه و ببینه داری مربا میخوری ، چپ چپ نگاهت کنه و بگه نه دیگه از دست رفته این بچه ، عاشق شده 😅 مربای آلبالو به عاشقی ربط داره ؟ اگه کسی از این ربط چیزی میدونه شرح بده که با بابام و مربای آلبالو داستان دارم .
بعد مخاطب همیشه بیدار میومد و یه چرت پرت قشنگ تحویلش میداد و همه حواسشون پرت کشف ماجرای وبلاگ یخچالی میشد و شب به صبح می رسید .
اما همیشه ، رویدادی نیست که حواس شما را پرت کنه و تو باید با تمرین حواس خودتو پرت کنی ، کتاب خانم پری را باز کردم و شروع کردم به خوندن ، جالبه که خانم پری هم وسط اصول آموزشی تله هاشو پیدا می کنه ، خیلی راحت ازش می نویسه و می خواد که تجربه باشه و سپس راه درست را نشون میده.
صبح از خواب بیدار شدم و دوباره خوابیدم ، خواب خوبی نبود ، اما یه بخشی از خواب واسم جالب بود ، توی یه مهمونی بودم خیلی هم دوستانه نبود در حد اینکه میدونی این آدم ها کین.
یه نگاه به چند تا خانمی که اونجا بودند انداختم ، همشون دقیقا شکل هم بودند ، هم چهره هم استایل بدنی ، طوری که وقتی نگاهشون می کردی تعجب می کردی این همه شباهت آخه !
روی یکی از پاهاشون یه چیزی شبیه پا بند ، ولی خیلی خیلی قطور بود ، شبیه هم باز ، به خودم گفتم چطور میتونند این سنگینی را تحمل کنند ، این آدم ها هیچ عیب و ایراد ظاهری نداشتند ، ازشون گذشتم ، یه خانمی که چهره ی مهربونی داشت نشست کنارمو و گفت ۳ تا سوال میخوام ازت بپرسم .
سوال اول را پرسید و جواب دادم ، ناگهان یه رویداد بد را دیدم مثلا میتونی چند متر اون طرف تر را ببینی ، بخیر گذشت و دیگه نتونستم برگردم کنار اون خانم .
دوباره چشمم به بقیه خانم های یک شکل افتاد و جواب سوال اینکه این چیه به پاهاشون بسته شده ، داده شد . کلمه ی دنیا توی جواب بود.
بیدار شدمو و یاد این شعر حافظ افتادم :
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ، ز هرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است .
من از لحظه های کوتاه و بلند خوبی ها و بدی ها و تجربه هایم برایت می نویسم