از انتظار متنفرم.قرار بود برای صبحانه مهمون داشته باشیم.من اگه قرار بودم واسه صبحانه برم مهمونی هشت و نیم تا نه اونجا بودم.

 

دلم میخواست تنهایی برم پیاده روی ولی از اونجایی که آدم با مسئولیت و دلسوز در اطرافم نیست نمیتونم اعتماد کنم و پسرکوچولو را به کسی بسپارم.یه بار دوستم بهم گفت تو خیلی حساسی یه روز از صبح تا ظهر پسرتو بزار پیش من و به کارهات برس.من عاشق دوستمم ،خیلی هم بهش اعتماد دارم پیش خودم گفتم راست میگه چند ساعتی تنها باشم خیلی خوبه.پسرکوچولو رو با کلی اسباب بازی فرستادمش خونه دوستم.

پیاده روی رفتم خرید رفتم و یکی دو ساعت هم بی دغدقه خوابیدم.

عصر رفتم خونه ی دوستم که پسرکوچولو را تحویل بگیرم دیدم تو باغچس و داره گریه میکنه.روی دستاش و پاهاش زخمی شد بود و یه کم خون اومده بود.

دوستم میگفت به خدا قبل اومدن تو پرید توی باغچه گفتم سمت گل ها نرو از خوشحالیش که نگیرمش حواسش پرت شد کشید به تیغ های گل رز.

پسرکوچولو داشت گریه می کرد.بغلش کردم و یه عالمه بوسش دادم .به دوستم گفتم حالا فهمیدی چرا سخت میگیرم.

درسته بچه با درد با زخمی شدن با افتادن به زمین و با استقلالی که بهش میدیم بزرگ شدن را یاد میگیره ولی طاقت اینکه یه تیغ کوچولو بره توی دستشو ندارم.از همه برتر وقتی خدایی نکرده بلایی سر این کوچولو ها میاد فقط مامانشون میتونه بهشون آرامش بده.

دوستم اون روز خیلی ناراحت شد و دیگه هیچ وقت مسئولیت قبول نکرد.قبل رفتن به دوستم گفتم مرسی که یه روز به من هدیه دادی خیلی بهم خوش گذشت .

دیشب پسرکوچولو با شوهری رفتن خرید که من یه کم پیاده روی کنم.

بیرون خیلی سرد بود یه کم که راه رفتم از سرما یخ زدم ،رسیدم به فروشگاهی که شوهری و پسرکوچولو مشغول خرید بودن.از دور به پسرکوچولو نگاه میکردم.دستای کوچیکش برق چشماش اشتیاقش برای خرید .فکر میکردم پسرکوچولو داره بزرگ میشه ولی وقتی از دور نگاهش میکردم یه فسقلی با نمک میدیدم.خیلی ازش انتظار داشتم واسه درست رفتار کردن در حالی که همیشه از نزدیک می دیدمش.

دیشب که از دور میدیدمش به خودم قول دادم یادم نره که هنوز خیلی کوچولو هست برای فهم خیلی از مسائل.خیلی باید بچگی کنه تا لذت ببره از زندگیش😍